نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۷۴(قسمت آخر)

4.3
(6)

 

زندگی ام داشت دوباره شروع میشد!
تمام خرابکاری ها و لکه های سیاه یک طرف، ثبت نام برای پایه دوازدهم و شرکت در رشته های رزمی با سهیل یک طرف!

به غیر از این ها، هر روز با سهیل بساط کنکوری داشتم!

متین هم هرازگاهی می آمد و می رفت.

بعد از آن روزی که کیانوش و کیارش مرخصی گرفتند و آمدند، متین کمتر موتورسواری می کرد و دیگر مثل قبل خودش را با پی اس کور نمی کرد!

خود مهدی هم از تغییر یهویی متین تعجب کرده بود.
می خواست برای تقدیر و تشکر از کیانوش، به زندان برود!

از سیاوش شنیده بودم که کارهای هکری را به آنها می دهند یا چون آشنایی با فضای خلاف دارند، پیشنهاد برای جذب سوژه یا رفع خطر می گیرند.

با هربار همکاری، چندماهی از حبسشان کم میشد!

حینی که با متین به سمت خانه می رفتم، از ساک باشگاه جوجه مرغی که خریده بودم را درآوردم و به متین نزدیک شدم‌.

در حال خودش بود.
نزدیک گوشش جوجه را فشار دادم و ترسید.
از ترس هول شد و پایش پیچ خورد؛ صاف سقوط میان شمشاد های پیاده رو!
از چهره درهمش فهمیدم زخمی شده ولی خندیدم و گفتم:

– پاشو جمع کن خودتو بابا این سوسول بازیا به تو نیومده!

متین دستی به زمین گرفت و نالید:

– کاوه کمرم!

در قالب بی خیالی پیراهنش را بالا زدم و دیدم.

چند زخم کوتاه بر اثر برخورد با شمشادها برداشته بود؛ اما میان زخم های تازه، زخم کهنه بزرگی به چشم می خورد.

متین سریع پیراهن را پایین کشید و توپید:

– مگه آلبومه زوم کردی؟

حیرت زده پرسیدم:

– اون…اون زخم…خیلی بزرگه!
متین چیکار کردی؟!

بطری آبش را سر کشید و با فهمیدن دلیل زخم گفتم:

– آها این همونیه که می خواستی به مادرجون نشونش بدی!
مهدی زده؟

اگر کار مهدی بود تکه تکه اش می کردم!
متین نوچی کرد و جواب داد:

– نه بابا!

با سعید یه دعوا کردیم اوضاع یه خورده بهم پیچید چاقو کشی شد!
اومدیم خونه مهدی اومد بخیه بزنه تموم حرصشو خالی کرد روی کمر من!

پس برای همین بود چندماهی سعید را که می دید،‌ قیامت به پا می کرد!

جمع کردیم و دوباره به سمت خانه راه افتادیم.

سر راه دنبال پارسا هم رفتم.
نیم وجبی کلاس تکواندو می رفت!

در خانه را باز کردم و داخل شدیم.

همین که وارد آشپزخانه شدم تا ببینم ناهار چه داریم، صدای ترکیدن بلند شد!

با برف شادی ای که روی سرم می ریخت و فشفشه هایی که دست سهیل و سیاوش و نرگس بود؛ چیزهایی فهمیدم.
ولی شاید برای متین یا پارسا بود؟
پدرم با کیک جلو آمد و عکس من روی کیک بود!
تولدم بود!
چرا یادم نبود؟
شمع هارا فوت کردم و برف های شادی را از روی مو و ابروهایم پاک کردم.
ثانیه نگذشت که یک ایل آدم سرم ریختند.
سیاوش دستانم را بالا گرفته بود و سهیل و متین خامه به صورتم زدند.
دو سه کیلو خامه خوردم!
داشتم حالت تهوع می گرفتم که مسخره بازیشان تمام شد.

نرگس با ذوق آرام لب زد:

– برو کلتو بشور بیا کادوهاتو باز کنیم بدو!

سرم را زیر شیر گرفتم و شستم.

با همان کله نم دار و حوله دور گردن، نشستم.

کادو اول را نرگس دستم داد و گفت:

– خودت باید حدس بزنی چه کادویی رو چه کسی میتونه برات خریده باشه؟!

کادوی اول یک تابلوی بزرگ بود که نیم رخ خودم بزرگ سیاه قلم شده بود.
کاغذ کادوهارا از دور کندم و گفتم:

– کسی جز این نیمچه سیاه قلم بلده؟

نرگس با حرص توپید:

– حالا من ضایعم ولی بقیه رو عمراً بتونی بگی!

– هرکی نگه!

نرگس- نگی میمونه واسه خودم

کادوی بعدی یک جعبه تقریباً بزرگ بود.
بازش که کردیم، لباس ارتشی بود با کلاه کج هایی که خیلی دوستشان داشتم!
این را هیچکسی برایم نمی خرید جز همان کسی که در تولدم حضور ندارد.
آهسته لب زدم:

– سعید گرفته؟

نرگس بلند جواب داد:

– بله بله این هدیه از طرف سرهنگه بخاطر کمک هایی که کردی!

پس سعید گرفته بود!
از بین کادوهایی که گرفتم؛ دو اسب چوبی چشم را گرفته بود.
این هارا دست کیاها دیده بودن اما هیچوقت نپرسیدم برای کی درست می کنند؟
و یک زنجیر که به آن چیزی شبیه گلوله آویزان بود.
این زنجیر را که خیلی دوست داشت!
متین کنارم نشست و لب زد:

– وقتی فهمید تولدته دم زندان از گردنش باز کرد داد بدم بهت!

آهسته جواب دادم:

– هامون و این کارا؟
بهش نمی‌خورد!

چشمم سر خورد و به ساعت دست متین برخورد کرد.
عین همین ساعت را برایم خریده بود.
مهدی هم بخاطر خورد شدن فوتبال دستی ام در روستا، برایم فوتبال دستی ای بزرگتر از چیزی که داشتم گرفته بود.
با سیاوش و سهیل هم بازار رفتیم تا خودم انتخاب کنم و آنها بخرند.
خیلی هم خوش به حالم نشد چون فقط یک انتخاب مجانی داشتم!
بعد از بازار سری هم به انقلاب زدیم و برای اولین بار اینهمه کتاب می دیدم!
چندتایی رمان ترسناک خریدم بیشتر هم خواستم بخرم اما سهیل هدایتمان کرد به سمت کتاب های درسی و کنکوری!
برای پارسا هم کتاب چند بعدی خریدم و دیگر کاری نداشتیم.

برای اولین روز از شروع زندگی جدید روی تکه برگه ای نوشتم:
سی شهریور چهارصدوسه!
تاریخ تولد من و تحول من!
باید از نو زندگی را می ساختم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...💚🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
Batool
1 ساعت قبل

وای اینم تموم شد باورم نمیشه دلم که به این خوش بود 🥲زیبا بود خوشکلم کلی با این رمانت خندیدم وکیف کردم مرسی عزیزدلم قلمت پایدار هنوز باورم نمیشه پارت آخر بود خیلی دلتنگش میشم ولی چرا کیا هارو آزاد نکردی نامرد😝😅

آخرین ویرایش 1 ساعت قبل توسط Batool
Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ساعت قبل

انشالله فرصت بشه جلد دومشو هن بنویسی منکه بی‌صبرانه منتظرشم 😍😍😁
میگ میگم دیگه 😂😂
فدات عزیزدلم منم ممنونم که اسباب خوشمون شدی 😘😘

لیلا ✍️
لیلا مرادی
1 ساعت قبل

من که بعید می‌دونم کاوه آدم شه🤣
قلمت ماندگار عزیزم، موفق باشی

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x