رمان پسر خوب – پارت ۴۴
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.
سر صبح خانم محبیان زنگ زد: «دیشب برادر اهورا با خانمش برگشتن ایران. امشب شام همه دور هم هستیم، تو هم بیا ترانه جان»
ترانه جان تا خود غروب که بیایند دنبالش، داشت از استرس میمرد. هرچه در کمد بود ریختم بیرون: «حالا چی بپوشم؟»
زنگ زدم به حنانه: «چی بپوشم جلوی این دختره؟»
حنانه: «یه تیشرتی چیزی تنت کن. خودمون خانوادگی دور همیم»
تازهترین تیشرتهایم، میشد همانها که اهورا سوغاتی آورده بود. یکی را برداشتم که سفید بود و رویش چندتا گربه کارتونی داشت. خوب بود؟ آره، ساده میرفتم بهتر بود. حالا فکر میکرد چه خبر است که به خاطرش به خودم رسیدهام.
وسط حملات استرسم به اهورا پیام دادم: «سلام خوبی؟»
ولی همین که فرستادم پشیمان شدم. جواب داد که خوب است و پرسید من چطورم؟
جواب ندادم. نمیخواستم نگرانیام لو برود. خودش زنگ زد: «غروب میام دنبالت. کاری داشتی؟»
من: «نه. میخواستم هماهنگ کنیم»
صدایش اضطراب داشت؟ یک طور خاصی بود؟ نه، گمان نکنم. دیشب الهه را دیده بود. دیشب الهه در خانهشان خوابیده بود. نه، از این فکرها نکن ترانه… جلوی آینه یکی زدم توی صورت خودم: «آدم باش، تو قول دادی»
سه تا شلوار جین داشتم، در سه رنگ و مدل مختلف. هر سه تا را امتحان کردم. همهشان مرا چاق نشان میداد. آن هم جلوی آن دختره… خودش چه میپوشید؟ چرا از حنانه نپرسیدم. آدم از فرانسه که میآید چه تنش میکند؟ لباسهای فرانسوی قشنگ؟
پاشدم رفتم حمام که کمی آرام شوم. به هرحال موهایم هم نیاز به شستشو داشت. بعد از آن نیم ساعت حوله پیچ بین لوازم آرایشم میگشتم که ببینم چهها دارم.
مقداری ادکلن و بادی اسپلش و از اینجور چیزها روی خودم خالی کردم. یادم افتاد باید موهایم را سشوار کنم.
آن هم که تمام شد، یک خط چشم بلند کشیدم و ریمل زدم. خوب بود، کافی بود. قرار نبود فکر کند من از اینها هستم که برای یک مهمانی شام در خانه مادرشوهر، هزار کیلو آرایش میکنند. همینطوری ساده خوب بود، نه؟ یک رژ هم میزدم. این چی بود روی پیشانیام؟ کی جوش زدم؟
گوشی زنگ خورد.
اهورا: «یه ربع دیگه میرسم خونتون، آماده باش»
ساعت کی شد شش و نیم؟ حوله رو درآوردم. همان تیشرت را با شلوار جینی که نوتر از بقیه بود پوشیدم. خوب بودم؟ چیزی کم نداشتم؟ موهایم چی؟ باز ریختم دورم و یک شال انداختم سرش.
اهورا باز زنگ زد: «من رسیدم»
اتاقم را همانطور پر از لباس و آشفته رها کرده و رفتم. پلهها را تا پایین دویدم که سوار ماشین شوم: «سلام»
اهورا نگاهی به من که نفس نفس میزدم کرد. یادم افتاد رژ نزدم. آینه جیبیام را درآوردم و رژی که همیشه در کیفم داشتم را زدم. چتریهایم را ریختم روی پیشانی تا جوشم معلوم نشود.
چرا راه نمیافتاد؟
آینه را انداختم داخل کیف و گفتم: «بریم دیگه»
تازه چشمم افتاد به اهورا، برج زهرمار بود. چرا اینطوری نگاهم میکرد؟
پرسید: «امشب قراره چی بپوشی؟»
این سوال کمک زیادی به اضطراب من نمیکرد. جلوی کاپشنم را کنار زدم که تیشرت پیدا شود. گربهها هیجان زده به اهورا نگاه میکردند.
پرسیدم: «بده؟ همینو داشتم»
اهورا: «خوبه»
ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. گفتم: «چطور مگه؟»
اهورا: «هیچی، همینطوری»
تمام راه حواسم پی او بود. دیروز در شرکت به این بداخلاقی نبود، فقط حوصله نداشت. دیگر رسیده بود به اوج.
از اضطراب نمیتوانستم ساکت بمانم: «چه خبر؟»
شانه کوتاهی بالا انداخت: «هیچی»
من: «پس آرمان اینا برگشتن»
این چه سوال مسخرهای بود؟
اهورا: «آره. آخر شب رسیدن»
گوشی را برداشتم و تا خود به مقصد به حنانه پیام دادم. داشت گزارش میداد: «مامانشون مخ منو خورد… گیر داده امیر چرا رفته شمال، چرا داداش ترانه تنها نرفت»
امیر همراه داداشم رفته بود شمال. چرا؟ خب روز قبل سپهر پیدا شد.
کی پیدایش کرد؟ حنانه.
روز قبل، چهار صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدم. وحشت زده از اینکه چه رخ داده و کجا آتش گرفته جواب دادم: «بله؟»
حنانه با هیجان اعلام کرد: «سپهرو پیدا کردم»
مغز نیمه بیدارم در تلاش بود بفهمد چه میگوید: «چی؟»
حنانه: «ردشو برات زدم، میدونم سپهر کجاست»
من: «گور بابای سپهر و هفت جد و آبادش. چهار صبحه حنا»
گوشی را قطع کردم و خوابیدم. صبح که بیدار شدم به کل ماجرا یادم رفت. داشتم عجلهای نان و پنیر میخوردم بروم سرکار، که فرداد آمد آشپزخانه: «کی بود نصفه شبی زنگ زد؟ حنانه؟»
من: «چی؟»
تازه داشت خاطرم میآمد… گفت رد سپهر را زده؟
فرداد: «اون وقت شب چی میگه؟ کار و زندگی ندارن دوستات؟»
من: «گفت سپهر رو پیدا کرده»
لحظاتی همدیگر را نگاه کردیم. فرداد: «سپهر؟ از کجا؟»
گوشی را برداشتم ببینم حنا پیامی چیزی فرستاده یا نه، که همان موقع زنگ آیفون را زدند. صدای حنانه از آن سو آمد: «ماییم، باز کن»
پلهها را بدو بدو میآمد بالا، امیر و اهورا هم دنبالش بودند. مرا کنار زد که بیاید داخل خانه: «پیداش کردم، آمارشو درآوردم»
اهورا هم اندازه من گیج به نظر میرسید. حنانه نشست روی مبل و ما همه دورش حلقه زدیم. گوشی را درآورده بود و تعدادی اسکرین شات و اسکرین رکورد نشان میداد و تند تند حرف میزد: «با پیج فیکه پستاشو چک میکردم. خنگ خدا نمیگه وقتی فراریام یه مدت چیزی نذارم!»
با بی قراری گفتم: «خب؟»
یک اسکرین شات درآورد و رو به جمع بالا گرفت: «اینو دیشب پست کرد. شبه تاریکه، ولی تابلوی رستوران پشت سرش مشخصه. میبینید؟»
دقیق شدم، راست میگفت اما اسمش چندان واضح نبود.
اهورا: «این که مشخص نیست چی نوشته»
حنانه: «نه ولی زیرش شماره تلفن زده. کد اولش مال مازندرانه»
من: «مازندران به اون بزرگی!»
حنانه: «میدونم. ولی یادته پیج دوستاشم فالو میکردیم؟ تو اونا هم گشتم…»
یک اسکرین شات دیگر بیرون کشید: «این پست دوستشه. میبینید؟ تابلوی همون رستورانه. اسمش اینجا مشخصه»
فرداد: «یه رستوران رفتن دیگه»
حنانه نچ کرد: «این رستوران مال بابای همین رفیقشه. پایین عکسای افتتاحیهش رو گذاشته. لوکیشنش رو درآوردم… بعد ببین، این پسره چندتا عکس از یه ویلایی گذاشته با یه لوکیشن تو همون محل. باز یه ویدیو تو هایلایتش بود از جلوی ویلا دارن تو جاده میرن. اینجا رو میبینی؟ یه کارخونه ست، لوکیشن اینم درآوردم. دروازه بقیه ویلاهای دورشم مشخصه. راحت میتونیم بریم پیداش کنیم»
من: «از کجا معلوم اینجا باشه؟»
حنانه: «هست. چند روزه استوری میذاره. جزئیاتشو با عکسای دوستش تطابق دادم، ویلای همونه»
حرفهایش گیج کننده بود اما منطقی و برای همهاش سند و مدرک داشت. جمع به نتیجه رسید که احتمالش کم نیست.
فرداد و اهورا تقریبا همزمان اعلام کردند: «من میرم»
به اهورا گفتم: «تو کجا بری؟ هزارتا کار داریم»
امیر به جای او داوطلب شد. همان سر صبح با فرداد جمع کردند و دوتایی راهی شدند.
حالا امیر برای استقبال از برادر بزرگش نبود و ماهرخ خانم شکایت داشت. حنانه گفت دارد با بابا احمد میرود خرید، چون دیگر حوصله این حرفها را ندارد.
ماشین در حیاط متوقف شد، دلم نمیخواست اما اهورا گفت: «پیاده شو»
هوا سرد بود و باد سوزداری میوزید. دویدم کنار اهورا و دستش را گرفتم. خوب بود با من هنوز؟ آره. دستم را محکم چسبید و راه افتادیم. مشکلش با بقیه بود، نه من. بقیه هم که به جهنم.
آرمان اولین کسی بود که بعد از ورود دیدیم. داشت از راه پله میآمد پایین. حداقل از نزدیک شباهتش به اهورا کمتر بود. قد کوتاهتری داشت و بدنی عضلانیتر. عینک هم که نداشت و دور موهایش را بیشتر خالی کرده بود.
آمد جلو و با من دست داد: «سلام عروس خانم! به به، چطوری؟»
دستم را زیادی محکم فشار داد، دردم گرفت. زورکی لبخند زدم: «سلام، رسیدن به خیر»
دست مرا که رها کرد، زد روی شانه اهورا: «پس امیرم که… ما رو پیچوند»
به حرف خودش خندید. شاید قیافه اهورا را داشت اما خنده به این یکی نمیآمد.
اهورا جوابش را نداد، به من اشاره زد: «بریم تو»
در پذیرایی با مادرش هم سلام و علیک کردم و آن وقت… الهه!
از اتاق بیرون آمد و در دلم ببری زخمی میغرید. اَه، خوشگل بود جدی جدی. نه فتوشاپ بود، نه هیچی. یک تیشرت سیاه جذب تنش بود که کمر باریکش را نشان میداد، با شلوار سفید.
خانم محبیان دستش را گذاشت پشت او و هولش داد سمت من: «بیا اینجا عزیزم… اینم ترانه خوشگلم»
الهه لبخند زیبایی زد، اجباری بود اما زیبا. با صدای ظریفش گفت: «سلام عزیزم»
من هم لبخند زدم: «سلام. خوب هستین؟»
آمد جلو، با هم دست دادیم و یک بوس هوایی روی گونهام گذاشت. حس کردم اتاق در سکوت فرو رفته است. انگار همه داشتند این برخورد ما با هم را تماشا میکردند. منتظر بودند ببینند چه میکنیم، گیس هم را میکشیم یا نه.
اهورا کو؟ چرا پیشم نبود؟ خب رفته بود آن طرفی بنشیند. نیامده بود تماشای الهه خانم. سرش توی گوشی بود و اخمهایش درهم. همینطوری خوب بود.
خانم محبیان همه را دعوت به نشستن کرد و خودش رفت که چای بیاورد. کنار اهورا نشستم.
آرمان شروع به صحبت کرد: «ترانه بودید شما، بله؟»
اسم من که آمد سر اهورا چرخید سمت برادرش. با نگرانی نگاهم رفت آن وری: «بله؟ آره»
آرمان روی مبل لم داده و پاهایش را از مشرق تا مغرب باز گذاشته بود. دستش دور الهه بود: «ببخشیدا زودتر به شما تبریک نگفتم. چند بار به این آقا داداشم زنگ زدم، ولی جواب منو نمیده. شماره خودتونم که… نداشتم»
همین مانده بود شماره مرا داشته باشد.
چه میگفتم؟ چرا هیچ کلمهای یادم نمیآمد؟ یک لبخند الکی زدم.
ادامه داد: «خلاصه که… مبارک باشه. کار سختی بودا، هر کسی نمیتونست مخ اینو بزنه»
اشاره زد به اهورا و خندید.
هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته، روی اعصابم بود. صد رحمت به امیر!
مادرشان سینی چای را آورد و گذاشت روی میز، کنار ظرف شیرینی. لوستر بزرگشان روشن بود اما خانه گرفته و تاریک به نظر میرسید. انگار سرد بود و دلگیر.
ماهرخ خانم کنار الهه نشست. با ذوق به بچههایش نگاه میکرد. سر حرفش وا شد درباره اینکه باید با هم آشتی کنند و اهورا جواب ندادن را بگذارد کنار.
بی خبر از اینکه من همه چیز را میدانم، برایم ماستمالی کرد: «یه کم از هم دلخورن، چیزی نیست»
الکی سری تکان دادم و او به نصایحش ادامه داد.
این میان گاهی چشمم میافتاد به الهه، چرا انقدر بی حالت و ساکن بود؟ تا ماهرخ خانم صدایش نمیزد احساسی از خود نشان نمیداد. حتی اگر گذشتهای با اهورا نداشت، باز هم بعید میدانم از او خوشم میآمد.
فکر کردم حتما برای او هم در این جمع بودن سخت است. نمیخواست بیاید ایران. شاید استرس داشت… نه ترانه، حق نداری با این یکی احساس همدردی کنی. ارزشش را نداشت.
حنانه همراه با بابا احمد رسید. از بیرون شام گرفته بودند. آمد بغلم کرد: «سلام عزیزدلم… من برم لباس عوض کنم»
مثل اینکه بیرون رفتن روحیهاش را خوب کرده بود. دوید رفت اتاق و وقتی آمد بیرون، فکم افتاد زمین. یک بلوز بی آستین صورتی پوشیده بود، فرفریهایش را ریخته بود دورش و سرویس طلای عقدش را به همراه چندتا النگو انداخته بود.
اینکه به من گفته بود تیشرت بپوش! دورهمی خانوادگی! حالا با تیپ یک جاری کلاسیک، آمده بود چشم الهه را دربیاورد؟
احمدآقا اهورا را صدا زد برود پیشش و حنانه آمد کنارم. آهسته گفتم: «این چیه پوشیدی؟ تو که به من گفتی تیشرت»
حنانه: «آره. چیزه… چشمم افتاد به این، دیدم قشنگه»
حرصم درآمد و از زیر نیشگونش گرفتم. بلند گفت: «آخ!»
گفتم: «اوا چی شد؟»
حنانه خندید: «هیچی، هیچی. فکر کنم زیپ لباسم بد مونده بود»
زیپی نشانش میدادم. جوری لباس پوشیده بود انگار دارد میرود عروسی عمهاش. سایه پشت چشمانش برق میزد. بوی ادکلنش تا سر کوچه میرفت. خاک به سرم، یقه لباسش چرا انقدر وا بود؟ پا انداخته بود روی پا و به من لبخند میزد: «چه تیشرت نازی!»
تمام توانم را به کار بستم که نگویم زهرمار. رویم را از او گرفتم و تازه چشمم افتاد به اهورا که مقابلمان نشسته بود. قلبم آمد توی دهنم، چرا انقدر عصبانی بود؟
آرمان این بار سر صحبت را با حنانه باز کرد: «پس امیر مجردی رفت سفر… آره؟ شما تنها موندی؟»
حنانه: «سفر که نه، رفتن یکی رو دستگیر کنن»
آرمان: «نه بابا؟ امیر بونتی هانتر شده من خبر نداشتم؟»
آخر تک تک جملاتش خنده خوک مانندی از گلویش بیرون میآمد. انگار که در حال تمسخر همه کس و همه چیز بود.
حنانه داشت توضیح میداد: «نه، این یارو بود… یه مشکلاتی پیش اومد، حالا مفصله. دیگه با حکم جلب رفتن اونجا دستگیرش کنن»
آرمان سر تکان داد: «صحیح!»
سپس جوری به بالا تا پایین حنانه نگاه کرد که مو به تن من راست شد. چرا اینطوری براندازش کرد؟ نگاهی حتی به من انداخت، چرا انقدر دقیق میشد؟ منظور داشت یا من خیال میکردم؟ مثل این مامانهای نگران، میخواستم کاپشنم را بردارم بیاندازم روی بازوهای لخت حنانه.
دوباره چشمم افتاد به اهورا که داشت همین صحنه را میدید. پاشد رفت آشپزخانه و اشاره زد دنبالش بروم. داشتم فکر میکردم به چه بهانهای برخیزم که آرمان یکهو گفت: «فکر کنم با شما کار داره»
گیج پرسیدم: «چی؟»
جدی این را گفت؟ چرا؟ کی اشاره زدن دو نفر دیگر را به رویشان میآورد؟
خنده مسخرهای نشست روی لبهایش و با چشم به آشپزخانه اشاره زد: «اهورا کارت داره»
همینطور که پا میشدم گفتم: «آها، آره. من برم»
امیر گفت احمق بازی درمیآورد ولی نه در این حد.
تا رسیدم به اهورا، دستم را گرفت و کشید سمت خودش. نگران گفتم: «چیه؟ چرا…»
صدایش از عصبانیت میلرزید: «این چیه حنانه پوشیده؟»
من: «هیس، آروم»
اهورا: «چیه جلوی این عوضی پوشیده ترانه؟»
با نگاهم التماس میکردم آرام حرف بزند: «من که نمیدونم… آروم باش، میشنون»
اهورا: «برو بگو عوض کنه، همین الان!»
مادرش آمد آشپزخانه. نگاهی به قیافه اهورا انداخت و دیدم که حالت چشمانش تهدیدآمیز شد. اما به من لبخند زد: «شام بخوریم دیگه، نه؟ ترانه جان کمک میکنی؟»
بشقابها را داد دستم که ببرم. همینطور که حواسم به اهورا بود، گرفتم و رفتم بیرون آشپزخانه، چاره ای نداشتم. در راه تا میز گوشم تیز بود اما فقط چندتا کلمه شنیدم.
ماهرخ خانم: «چیه… بس کن دیگه…»
اهورا بلندتر حرف میزد: «آره، مثل اینکه یادت رفته…»
مادرش هیسش کرد و او ساکت شد. بشقابها را گذاشتم سر میز و سریع برگشتم.
ماهرخ خانم داشت میگفت: «چند سال گذشته، داری زن میگیری…»
چشمش افتاد به من و اشاره زد به جاقاشقی. خدایا، چرا این آشپزخانه یک در و دیواری نداشت پشتش قایم شوم؟
باز در راه شنیدم: «جلوی ترانه حداقل…»
اهورا: «تو به اون بی شرف بگی خودشو جمع کنه من کاری ندارم»
ماهرخ خانم: «برادرته اهورا»
نگاه کردم ببینم در پذیرایی میشنوند یا نه. حواس آرمان این سمتی بود، اما فاصله زیاد بود و شک داشتم صدا تا آنجا برود. الهه کنارش نشسته و سرش پایین بود. بی حالت، مثل یک عروسک پلاستیکی زل زده بود به دستانش.
جاقاشقی را گذاشتم و با قدمهای آهسته برگشتم.
ماهرخ خانم: «بهت میگم تمومش کن. بعد شام روی همو میبوسید، آشتی میکنید. فهمیدی؟»
فهمیده بود؟ من وارد آشپزخانه شدم و اهورا آمد سمتم. فکر کردم چیزی هم به من میگوید اما سینی که لیوانها داخلش بود را برداشت و رفت.
مادرش به من لبخند زد: «چیزی نیست، نگران نشی. این دوتا از بچگی قطب مخالف هم بودن، با هم نمیسازن»
قطب مخالف! آن هم چجور!
حنانه آمد کمک که میز را بچینیم. اهورا چپ چپ نگاهش کرد و برگشت آشپزخانه. در گوش حنا گفتم: «این چیه پوشیدی؟»
دلخور شد: «وا! حالا تیشرتت بد که نیست، دیگه انقدرم…»
من: «تیشرت چیه، نمیبینی آرمان داره با چشماش قورتت میده؟»
مکث کرد: «چی؟»
من: «جدی نمیبینی چطوری نگات میکنه؟»
حنانه: «نه، من… برادرشوهرمه دیگه»
من: «برادرشوهر الهه هم بوده»
اهورا دوباره پیدایش شد، تا نرسیده در گوش حنا گفتم: «یقهت خیلی ناجوره، برو یه چیز دیگه بپوش لطفا»
نگاهی به قیافه اهورا انداخت و رفت.
اهورا: «گفتی بهش؟»
من: «آره، آره. خواهش میکنم شر درست نکن»
باورم نمیشد دارم همچین درخواستی را از اهورا میکنم. ما عادت به همچین مکالماتی نداشتیم. از این اخلاقها نداشت که به کسی گیر بدهد.
حنانه لباس عوض کرد و در یکی از تیشرتهای امیر که برایش حسابی بزرگ بود برگشت.
در جواب ماهرخ خانم که پرسید چرا لباس عوض کرده، گفت: «گفتم سر غذا کثیف میشه، حیف بود»
این یک نفر از تیم ما هم که روحیه داشت، دیگر آرام گرفت و ساکت و سر به زیر نشست کنار من غذایش را خورد.
گذاشتم پای اینکه متوجه نبوده و عذاب وجدان داشتم.
لباس این به اهورا چه؟ خوشم نمیآمد اینطوری رفتار کند ولی خب آرمان هم… چرا هی زل میزد به ما؟ بیشعور خر، چرا زنش خودش را نگاه نمیکرد؟
سر شام تنها کسانی که حرف میزدند آرمان و مادرش بودند. بقیه انگار آمده بودند مجلس ختمی، چیزی. الهه دو سه تا لقمه خورد و رفت کنار. هرچه ماهرخ خانم اصرار کرد گفت اشتها ندارد.
به جایش آرمان حسابی خورد و انتقاد هم کرد: «بابا کبابو از همونجا گرفتی که همیشه میگرفتیم؟»
احمدآقا تلاش میکرد مهربان باشد: «آره باباجان»
آرمان: «قبلا خیلی بهتر بود»
مادرش فوری گفت: «خوب نیست؟»
آرمان: «بدم نیست»
قاشق چنگالش را انداخت توی بشقاب و به ما اعلام کرد: «این دفعه خودم براتون یه کباب درست درمون میزنم… بفهمید کباب یعنی چی! صبر کنید این امیرِ سگ بیاد»
الهه خودش را روی صندلی جمع کرده بود، انگار که ممکن باشد آرمان وسط ادا اطوارهایش به او برخورد کند. شوهرش شروع کرد به خاطره تعریف کردن و او با خالیترین نگاهی که میشد، زل زده بود به وسط میز.
آرمان: «یه بار به چند تا از همکارای اونجاییم گفتم بیان باربیکیو… غذا بلد نیستن اینا! چیه خرگوش مرگوش و مرغابی میخورن… چی بود اون غذا الی؟ چی میگفتن بهش؟»
صبر نکرد الهه جواب بدهد. سرخود گفت: «تو هم که نمیدونی… آره براشون چنجه زدم با جوج. عشق کردنا! غذای خوب نخوردن اینا»
میل شدیدی در من بود، برای اینکه سرش را دو دستی بگیرم و آنقدر بپیچانم که از جا کنده شود. همینطور حرف میزد و مادرش قربان صدقهاش میرفت.
نگاه کردم به اهورا که با غذایش بازی میکرد. حالم انگار به حال و هوای او وصل بود. بد میشد وقتی اینطوری میرفت در خودش.
کاش ماهرخ خانم بیخیال آشتی دادن میشد. کاش امیر اینجا بود. حتماً میدانست چطوری این را آرام کند، بزند درِ دهن آن یکی، مامانش را ساکت کند…
کاش یک دفترچه راهنما با این برادرش به من میداد. تنها راهی که به ذهن پارتیزانی من میرسید، فراری دادن اهورا از پنجره بود و بس.
فکر میکنم بین الهه و آرمان شکراب باشه مجبورن حفظ ظاهر کنن جلو خانواده. حالا الهه نره دور و بر اهورا واسه عذرخواهی یا چیزی که ترانه تکه پارش میکنه ممنون وانیا جان عالی بود
عالی عزیزم.من این رمان رو از اول نخوندم.ولی همین چندتا پارت هم که خوندم متوجه شدم که نویسنده خوبی هستی.آفرین
ممنون عزیزم نظر لطفته 😍🩷
دیدی گفتم به الهه حس خوبی ندارم . دختر رومخ و نچسبیه که حدسم درست در اومد فقط خدا به داد ترانه بیچاره برسه از دست این آرمان و الهه😕🥺.
دستت طلا وانیا جون ❤️😍 خسته نباشی عزیزم 😍🙏
همه به کنار اون قسمت پاشو از مشرق تا مغرب باز کرده بود 🤣🤣🤣🤣🤣🤣 عالی هستی گلم
😂😂♥️
ممنون بخاطر پارت گذاریتون 🌸
🙏🏻🙏🏻
پارت بعدی ارسال شده
منتظر ادمین عزیزم تایید کنه ♥