رمان یادگارهای کبود پارت ۱۵
فاطمه حس کرد حرف زدن از یادش رفته است. وای از این بدتر نمیشد! برادرش برای چه به تهران آمده بود؟ به تتهپته افتاد که کلافهاش کرد.
– چت شده تو؟ فکر کردین سر مرز مردم؟! میگم کجایین؟ صدای چی میاد فاطی؟ رفتین عروسی؟
چشمانش سریع به اشک نشست. حالا چه جواب برادر دلشکستهاش را میداد؟ حتماً با هزار امید و آرزو از عملیات انصراف داده و پایش را به این شهر گذاشته تا ماهبانو را برای خود کند، غافل از اینکه تا چند دقیقهی دیگر، نیمهی وجودش به عقد مرد دیگری درمیآمد.
این حرف نزدن فاطمه داشت سوهان روحش میشد، حتماً اتفاقی افتاده بود. پر تردید لب زد:
– یه چیزی بگو آبجی، عروسی کیه؟
صدای هقهق آرامش نفس در سی*ن*هاش حبس کرد. امکان نداشت! انگار که کمرش شکست. خم شد و دست بر گلویش گرفت. چه بلایی به سرش آوار شده بود؟ باید میفهمید. دگر از آرامش نسبی چند لحظه پیشش خبری نبود، نعره زد:
– بهت میگم عروسی کیه؟ یه چیزی بگو لعنتی!
ترسیده بغض کرد.
– دیگه دیره داداش، ماهبانو ازدواج کرده.
انگار بمب دشمن روی سرش فرود آمد. همانجا با زانو بر زمین افتاد. گوشهایش زنگ زد. عروسی ماهبانو؟! نه، نه، حقیقت نداشت. او که همهی کارهایش را انجام داده بود. بندهی دلش شد و به تهران آمد تا جبران این مدت را کند. الان میرفت دم درب خانهشان، از خودش میپرسید.
خاک شلوارش را تکاند و با شانههایی افتاده نزدیک دروازهی آهنی طوسی رنگشان شد. سوت و کور بود. زنگ زد و چند بار به درب کوبید.
– ماهبانو باز کن این در رو، منم امیر.
عین دیوانهها به درب مشت میزد. انگشتانش تیر کشید. تن صدایش بالا رفت:
– اومدم بانو، تو رو به خدا جوابم رو بده.
نفسهایش سنگین شدند. هضم این واقعه برایش سخت بود. چرا خشکش زده بود؟ ماهبانویش عروس شده بود. باید میرفت، باید خودش را میرساند، قبل از آنکه از این دیرتر بشود.
***
کف دستهای عرق کردهاش را بههم چسباند و مالید تا از تنش درونیاش کمی کاسته شود. این دلشوره لعنتی چرا دست از سرش برنمیداشت؟ تا چند لحظهی دیگر عاقد میآمد و او انگار به کما فرو رفته بود. حس میکرد جلوی چشمانش دارد سیاهی میرود. باید از اینجا و هوای خفهاش خودش را نجات میداد.
بدون توجه به دور و بر از جایش بلند شد. حسام که از اول جشن مثل دوربین مداربسته زیرنظرش داشت، با اخم محوی در صورتش دنبال توضیح بود. نفسش را سنگین رها داد، این حالش رسواگونه بود.
– با… باید برم… بی… بیرون… حال… .
مهلت صحبتی نداد، مچ دستش اسیر انگشتهای قویاش شد.
– تو هیچجا نمیری. همین الان عاقد میاد، بشین سرجات.
مگر اسیر گرفته بود؟ حال بدش را نمیدید؟ درمانده هقهقش را در نطفه خفه کرد. نگاه بعضیها کنجکاو روی عروس زیبای امشب که چشمان غمناکش از زیر تور معلوم نبود میچرخید.
– نمیخوام فرار کنم، الان میام.
نفهمید چه شد که دستش را رها کرد و پلک بههم بست.
– باشه، ولی زود بیا.
مثل پرندهای که از قفس آزاد شده باشد، از آن جهنم خودش را آزاد کرد؛ جهنم زیبایی که خودش با دستان خودش ترتیب داده بود. مادرش وسط باغ سد راهش شد و با نگاه گشاد شده چنگ آرامی به صورتش زد.
– کجا میری دختر؟ کدوم عروس این لحظه از کنار داماد بلند میشه؟!
یک دستش به دامن پفی لباس بود و دست دیگرش روی سی*ن*هی بیقرارش. این شماتت و لحن پرسرزنشی که خطاب به او بود را باید چه جواب میداد؟
میگفت راضی نیست؟ میگفت: «سر لجبازی و کلهخری خودم رو بدبخت کردم و بند دلم رو پاره؟!»
دیگر گفتن نداشت، لب باز میکرد شعله میانداخت و همه جا را میسوزاند.
– باید برم توالت، الان میام مامان.
با تمام شدن جمله پرواز کرد و خود را به انتهای باغ رساند. نیاز داشت به این تنهایی. دوست داشت زارزار گریه کند؛ اما به خاطر آرایش مسخرهاش، همین هم از او دریغ شده بود.
کاش همینجا بیهوش میشد، تحمل این وضعیت برایش سخت بود. روی نیمکتی نشست و آهی کشید. باید سرنوشتش را میپذیرفت، یا یک راه دیگری انتخاب میکرد؟
خودش هم نمیدانست؛ هر چه بود این را خوب میفهمید که رها شدن از این جهنم برایش سخت بود، خیلی سخت؛ اما ماندن هم به همان اندازه دردآور بود.
به عمرش در چنین شرایطی قرار نگرفته بود، حال مثل پرندهای در چنگال گرگی اسیر بود.
«خدایا خودت نجاتم بده، یه راهی پیش روم بذار. من خیلی ضعیفم، قادر نیستم از این آزمایشت سربلند بیرون بیام. بگذر، من رو با گرفتن عشقم امتحان نکن.»
عشق، عشق! عاشق بودن اوایل برایش شیرین و پر از هیجان و امید بود؛ اما حالا چیزی جز درد و رنج نصیبش نشد. از خودش پرسید: «یعنی این عشق یکطرفه بود؟»
با صدای آشنای مردانهای رشتهی افکارش پاره شد. حس کرد اشتباه شنید، قلبش در سی*ن*ه تند میتپید.
این صدای که بود جز امیرعلی؟! حالش چقدر خراب بود که توهم صدایش را میزد! امیرعلی باورش نمیشد که ماهبانو در آن لباس سفید جلویش ایستاده باشد.
شوکه یک گام به طرفش برداشت و با صدای تحلیل رفتهای دوباره اسمش را صدا زد:
– بانو!
مخش سوت کشید، گوشهایش داغ شدند. داشت خواب میدید مگر نه؟ با بهت سرش را برگرداند. چند بار پلک زد تا ببیند دارد رویا میبیند یا نه. حال مقابلش بود، با همان لباس یکدست نظامی خاکی شطرنجیاش.
چقدر لاغر شده بود! زخم کوچک و سطحی زیر چشمش، روی استخوان بالای گونهاش خودنمایی میکرد. از پشت پردهی اشک صورتش را تار میدید. آمده بود، بالاخره آمده بود که نجاتش بدهد.
جلوی پایش دو زانو افتاد، دامن لباسش را به چنگ کشید.
– این چیه پوشیدی؟!
صدای مردانهاش طوفانی از غم بود. ناباور سرش را به چپ و راست تکان داد و سعی کرد دامن لباسش را از میان انگشتانش رها دهد.
– نه، نه! تو امیرعلی نیستی، اون نمیاد، رفته… رفته ماموریت.
پیراهن عروس میان مشت لرزانش فشرده شد. رگ پیشانیاش سرخ و برجسته بود.
– اومدم جون دلم، اومدم عزیز علی. توی این دنیا هیچ چیز و هیچکَس برام باارزشتر از تو نیست. چرا اینجایی؟ بیا بریم، دیگه نمیذارم گریه کنی، پاک کن اون مرواریدها رو.
وحشتزده عقب رفت. دوست داشت جیغ بکشد تا دیگر ادامه ندهد.
«حالا که همه چیز تموم شده این دل وامونده رو به شور ننداز. تو همون امیری، همونی که با یک حرف من رو گوشهی خیابون از ریشه خشک کردی.»
دست بر دهان گرفت و بغضش را قورت داد. چرا حالا، چرا الان باید عشق از دست رفتهاش را میدید؟ دنیا با او چه بازی داشت؟ این انصاف بود؟ داماد منتظرش نشسته بود، کسی که هیچ علاقهای به او نداشت.
دوست داشت از ته دل دردهایش را زار بزند. امیرعلی هم اشکش درآمده بود. مستاصل و دستپاچه دست بر زانو گرفت و ایستاد. نزدیک شد و او باز عقب رفت. دل مظلوم و بیزبانش بهانهی ماندن داشت و فکری او را از این مرد فراری میداد.
– بانو تو رو به خدا یه حرفی بزن. بیا بریم از اینجا؛ میریم، هیچکَس دستش بهمون نمیرسه.
سکوتش را که دید مردد نگاهش کرد و مشتش را گوشهی لبش نگه داشت.
– تو… تو که عقد نکردی؟! کردی؟
مثل مجسمه به آن چشمانی نگاه میکرد که فریاد میکشید: «تو رو به خدا بگو که راست میگم.»
چه جوابش را میداد؟ چه میتوانست بگوید؟ خیلی دیر رسیده بود، خیلی. ماهبانو دیگر طلوع نمیکرد. مگر یادش رفت که خودش اول از همه حسام را به او ربط داد؟ مگر مهر بیعفتی را روی پیشانیاش داغ نکرد؟
ناگهان دلش جوشید، نفرتش سر باز کرد. در این چند روز منتظرش بود و حال که برگشته بود انگار بدجور هوای دل شکاندن به سرش زده بود؛ مثل خودش او را بسوزاند، مثل خودش زخم بزند. زبان بیافسارش از هم باز شد:
– تو زندهزنده من و آرزوهام رو چال کردی، حالا برای چی برگشتی؟
انگار خنجر به قلبش فرو کرده باشند. این لحن پر گله و شاکی میخواست چه منظوری را برساند؟ کمی جلو رفت، دست به سمت صورتش دراز کرد و بیدرنگ تور مزاحم را از رویش کنار زد. یکه خورد، کمی بعد اخم کرد و او را به عقب راند.
– نزدیکم نشو. واسه چی برگشتی؟ مگه همین رو نمیخواستی؟
جیغ دلخراشش، در میان همهمهی باغ و صدای موزیک گم شد. وقتی به سی*ن*هاش مشت کوبید، قلبش به درد آمد. سیبک گلویش تکان خورد. مچ دستش را گرفت و پر عجز صدایش زد:
– ماهبانو!
همین کافی بود که طغیان کند، هر چه رشته کرد پنبه شد و نقطهی پایانش هقهقی از عمق سی*ن*ه بود.
جان بیرمقش تحمل ایستادن نداشت، همانجا با زانو روی چمنهای باغ فرود آمد و بی هیچ پروایی گریه سر داد.
– برو، برو، چرا اومدی؟ دیگه نمیخوامت، برو. اذیتم نکن تو رو خدا!
آزارش میداد؟! جلویش نشست. ریملهای پخش شدهی روی صورتش، سیاهه آبی تا روی چانهاش راه انداخته بود.
– نکن با خودت اینجوری، الان حالت خوب نیست… .
غمگین سرش را خم کرد تا او را مجبور کند سرش را بالا بیاورد، تا از او رو نگیرد.
– به من نگاه کن، منم امیر، اومدم تو رو از اینجا ببرم. غلط کردم ماهبانو، اون لحظه فشار روم بود، حالیم نبود چی میگم، بعد هر چقدر خواستی مجازاتم کن. الان فقط باید از اینجا بریم، یالا بلند شو.
شوری اشک را روی لبش احساس کرد. چقدر سیاهبخت بود! نوشدارو بعد مرگ سهراب؟! با صدای خواننده که ورود عاقد را اعلام میکرد تکان خفیفی خورد. حتی زمانی برای خداحافظی هم نمانده بود.
نگاهش کرد، لبش را گاز گرفت تا گریهاش بلند نشود. میخواست برای آخرین بار نگاهش کند، وگرنه حسرتش تا ابد در دلش میماند.
«آخ خدایا! چرا این افکار ضد و نقیض دست از سرم برنمیدارن؟»
درد است وقتی کسی را از عمق وجودت بخواهی؛ اما نتوانی کنارش باشی. حتی اگر حسامی نبود، چطور دلش را دوباره راضی میکرد و همراه این مرد میشد؟ نه، آب ریخته جمع شدنی نبود. سعی کرد محکم باشد، از جا برخاست و گرد و غبار جا مانده را از روی سفیدی لباس زدود.
نگاه امیر هنوز هم برق امید در آن بود و او دلش را از سنگ کرد تا نشکند، تا نلغزد.
– برو، من و تو سهم هم نبودیم.
نتوانست آرام بماند، عصبی دست لای موهای نامرتب سیاهش فرو کرد و قدمی جلو آمد.
– این حرفها چیه آخه بهم میزنی؟ تو مال منی.
انگشت به سی*ن*هاش کوبید و با حرص تکرار کرد:
– مال من.
او مال هیچکَس نبود، در حالی که اختیار زندگی خودش را هم نداشت. نگاه به چهرهی خستهاش داد، دانههای درشت عرق روی پیشانیاش نشسته بود. چشمان گود افتادهاش، حتماً از بیخوابیهای شبانه بود.
اصلاً به او چه که نگرانش بود؟
نگاه به ماه روشن کمنور آسمان داد. زبان سرخش بدجور هوای طعنه زدن داشت:
– برو پی زندگیت، ماموریتت مهمه جنابستوان!
وا رفته صدایش زد که سر به زیر افکند و بغض بیوقتش را پس زد.
– حالا دیگه خیلی دیره، کاش نمیاومدی.
چقدر سخت است حرف دل و زبانت یکی نباشد. اگر کمی زودتر میآمد، وقت داشت تا شاید دلش با او صاف شود؛ اما در این شرایط، باید با درد خودش میسوخت و میساخت.
یک نگاه به آنسوی باغ انداخت، حتماً خانوادهاش نگرانش شده بودند. حسام چطور؟! آستین حریر لباسش در حلقهی دستی کشیده شد، به صاحب این دستان که امشب دیوانگی به سرش زده بود نگاه انداخت و اخم ریزی کرد.
– ولم کن.
گوشش به این حرفها بدهکار نبود، این همه راه نیامده بود که همچین جوابی بشنود. زیر و بم این دختر را میشناخت، زبانش نیش میزد و اما آن چشمان افسونگرش که در میان گرد غم میدرخشید را از او میدزدید.
– به من نگاه کن، چی جلوت رو میگیره؟ من که پشتتم، از چی میترسی؟ سر یه حرف همه چی رو خراب نکن بانو.
این لحن پر از خواهشش را باید کجای دلش میگذاشت؟ کاش همه چیز یک کابوس باشد، از آن کابوسهایی که میانهاش بیدار میشوی و خوشحالی که فقط یک خواب بود؛ اما صد حیف که همهی این وقایع در بیداری برایش رخ میداد.
آستین لباسش را از دستانش جدا کرد و پشت به او به سمت پلههای مارپیچ مرمری باغ گام برداشت. دامنش را بالا گرفت و با آن پاشنههای بلندش دو پله بالا رفت که صدای محکمش درجا متوقفش کرد.
– وایسا ماهبانو! فرار نکن.
ترسید از صدای بلندش کسی در این سوراخ گوشههای باغ متوجه شود و مگر میشد این بیآبرویی را جمع کرد؟! با حرص به طرفش برگشت و آهسته تشر زد:
– دست از سرم بردار، اون موقع که بایستی میبودی سرت گرم جنگ بود، الان اومدنت هیچ فایدهای نداره؛ برو تا شر نشده.
صورتش از این جمله درهم رفت، رگ گردنش باد کرد و نفس پر صدایی کشید. فقط یک پله فاصلهشان بود. قد و قامت بلند این مرد، بدجور خودنمایی میکرد.
سعی داشت خشم درونش را کنترل کند، دست بر تهریش مرتبش کشید و این کار را چند بار تکرار کرد.
– حالم رو از اینی که هست خرابتر نکن. تو چت شده؟ یعنی میتونی همه چی رو فراموش کنی؟ هوم؟
خواست با قاطعیت سرش فریاد بکشد که «آره، همون روز کذایی از چشمم افتادی.» اما هنوز لب از لب تکان نداده بود که صدای آشنایی به گوشش خورد، صدای مردی که نامش را با با هشدار خطاب میکرد.
تنش یخ بست و چشمانش از حدقه بیرون زد. دامن لباس در دستش مشت شد. امیرعلی دست به جیب، از مقابل صورتش گردن کشید.
با دیدن مرد مقابلش خون به چشمانش دوید. مردک بیوجود! چطور به خودش اجازه داده بود که روی زن زندگیاش دست بگذارد؟ حقش نبود همینجا خونش را بریزد؟
حسام با نگاهی ترسناک یک قدم به سمتشان برداشت و نگاهی توام با اخم بینشان رد و بدل کرد.
دوست نداشت به آن فکری که در ذهنش جولان میداد اجازهی پیشروی بدهد، الان وقت دعوا نبود. بدون اینکه به حضور امیرعلی توجهی نشان بدهد، جلو رفت و کنار ماهبانو ایستاد.
لبخند تصنعی به صورت مضطربش زد و دست سردش را گرفت که از نگاه امیر دور نماند، در یک لحظه آتشفشان شد و چنان نعرهای زد که پردهی گوشش لرزید.
– دست کثیفت رو بردار.
این وسط، ماهبانو، با نگرانی و اضطراب نگاهشان میکرد.
«نکنه دعوا شه؟»
وای اگر همه بفهمند دیگر روی سر بالا گرفتن نداشت. مرور این افکار بیسر و ته بدنش را بیحس و بیحستر میکرد و رمق از تنش میرفت. حسام آدم زرنگی بود، وگرنه که الان باید امیر را به قصد کشت میزد؛ ولی هیچ جوره نمیخواست مراسم را بههم بزند، برای همین پوزخندی نثار مرد خشمگین روبهرویش که امشب بد غیرتش به بازی گرفته شده بود کرد و دستی به گوشهی لبش کشید.
– بهتره به جای گلو پاره کردن از سر راهم کنار بری علی آقا، چون واسه خودت بد میشه. ماهبانو زن منه و هیچکَس نمیتونه این رو انکار کنه.
به دنبال حرفش دست دخترک را گرفت و همراه خودش کشید که ناگهان از پشت یقهی کتش چنگ خورد.
– من کوتاه بیا نیستم مرتیکه! زود باش دستش رو ول کن. ماهبانو ازش فاصله بگیر.
مستاصل و حیران مانده بود چه کند. این دیگر چه مصیبتی بود؟ چرا این شب تمام نمیشد؟ انگار ثانیهها برایش به کندی میگذشت. حسام دیگر نخواست با ملایمت برخورد کند، دست دخترک را رها کرد و در حالی که موبایلش را از جیبش بیرون میکشید، آن دو پله را با یک گام طی کرد و سی*ن*ه به سی*ن*هی امیرعلی ایستاد.
– مثل اینکه زبون خوش حالیت نیست. دلم نمیخواد دستم به خونت آلوده شه همسایه! برو تا زنگ نزدم نگهبانی، وجههی خوبی برات نداره جنابستوان.
خودش به حرفش کوتاه خندید و تمسخرآمیز چروک یقهی لباس فرم نظامیاش را درست کرد. ترسید که یک وقت گفتهاش را عملی کند. امیر کلهشق بود، ممکن بود یک وقت کار غیرعاقلانهای انجام دهد.
مثل بید میلرزید، کسی به او توجه نداشت. این دو همبازی بچگی، حالا در قالب رقیب برای هم شاخ و شانه میکشیدند.
– چه فکری توی سرته، هان؟ میخوای به چی برسی؟ فکر کردی با این حرفها کوتاه میام؟! برای ماهبانو جونم هم میدم، تو کی باشی که… .
حرفش با سیلی محکمی که به صورتش خورد نصفه ماند؛ شدت ضربه آنقدر زیاد بود که سرش به سمت چپ کج شود. با نگاهی مات به صحنهی مقابلش چشم دوخته بود، اشکهایش به طور خودکار روی صورتش بارانی شدند.
قرار بود چه اتفاقی بیفتد؟ امیرعلی کمر که راست کرد، له شدن غرورش را با دو چشمش دید. پلکهایش را یک بار فشرد و از هم باز کرد.
از استرس روی پلهی سرد باغ وا رفت و دست بر قلب ناکوکش گرفت. حسام پیشتر آمد، مثل شیر آماده به حملهای بود که هر آن امکان داشت غرش کند.
امیرعلی نگاهش فقط به ماهبانو بود، سیاهی چشمانش روی صورت گریان دخترک میچرخید. حسام رد نگاهش را گرفت که به او رسید. اخمهایش درهم رفت. زیر لب فحش بدی داد. همه چیز را از چشم امیرعلی میدید. شاکی به طرفش برگشت و یقهاش را بین دو دست فشرد.
– به من نگاه کن مرتیکه! ماهبانو محرم منه. بخوای یه بار دیگه به زنم نزدیک شی و این اراجیف رو بگی در کشتنت دریغ نمیکنم.
چرا یک مشت بر دهان حسام نمیکوبید؟ انگار تمام غم عالم را در چشمان امیر ریخته بودند. به خدا که افتادن شانهها و صدای شکستن قلبش را شنید.
تحمل این سرافکندگیاش را نداشت، از جا بلند شد و به طرفش رفت، بیتوجه به حسام جلویش ایستاد. نگاه مهربانش، حال پر از دلخوری و خشم نهفته بود.
پارت خیلی قشنگی بود.
حسابی بغضم گرفت لیلا 😕
دلم برای امیرعلی خیلی سوختش ولی خب یک جورایی حقش بود. و اینکه اگه ماه بانو نرفته بود درخواست ازدواج بده به حسام الان این جوری تو منجلاب گیر نمیکرد. حالا حسام رو بگو که از این به بعد میخواد با یک حالت شک و تردید به ماه بانو نگاه کنه و بنظرم میدون رو برای ماه بانو تنگ میکنه
امیرعلی خیلی گناه داره ولی حقش نیست به بانو برسه فرصتاشو سوزونده دیگه. مثلا مامور قانونم هست اینجوری پریده وسط عروسی مردم همه چیو خراب کنه 😂😂
سلام یاران