رمان یادگارهای کبود پارت ۲۵
نگاه از برگههای پیش رویش برداشت و به دخترکش داد که روی صندلی، آرنج به زانو تکیه زده بود و سرش را میفشرد. تلفن شروع به زنگ خوردن کرد. در حین جواب دادن، کارت بانکی را از دست زن گرفت.
– چند لحظه صبر کنید. مریض داخله، بیرون بیاد شما برید.
صدای خشدار پیرمردی از پشت خط به گوش رسید:
– مطب آقای دکتر راد؟
– بله بفرمایید.
ساعت از نه شب گذشته بود و جا برای نشستن مریضها نبود. صدای گریهی بچهای مغزش را سوراخ کرد. یک نگاه چپچپی به زن انداخت که بیملاحظه با موبایلش ور میرفت و دخترک کوچکش سرخ شده از گریه، در آ*غ*و*ش پدرش تکان داده میشد.
«عجب آدمهایی پیدا میشن. مطب که جای بچه نیست!»
بیتوجه به الوالو گفتنهای مکرر پیرمرد، نوک لولهی خودکار درون دستش را محکم به میز کوبید.
– لطفاً بچهتون رو آروم کنید خانم؛ اینجا مریض نشسته.
انگار به تریش قبایش برخورد، ایشی گفت و با غیظ بچه را از شوهرش گرفت. شنید که زیرلبی غرید:
– یه خورده نمیتونستی آرومش کنی؟
نچنچی کرد و چشم از آنها گرفت.
– خانم… خانم میشنوید؟ من یه نوبت واسه فردا میخوام.
دست بر سرش گرفت و بر اعصابش مسلط شد.
– فردا صبح ساعت ده تشریف بیارید.
تلفن را سرجایش گذاشت و قولنج گ*ردنش را شکست. این روزها از بس زندگیاش درگیر کار شده بود که وقت سر خاراندن نداشت.
حنانه برایش پیام فرستاده بود که برای میهمانی فردا خودش را آماده کند؛ چند تا شکلک مسخره هم گذاشته بود.
«دخترک دیوانه!»
به یک هفته نکشید، همراه فاطمه با چند بسته پاستیل آمده بود که مثلاً او را ببخشد. اول همه چیز را خ*را*ب میکرد و در آخر خودش پشیمان میشد.
مریض که بیرون آمد، آن مادر و دختر را داخل فرستاد. تلفن دوباره زنگ خورد. یک چای خوردن هم برایش حرام بود!
استکان نیمهپرش را با حرص از ل*بش فاصله داد.
– بله؟
فکر کرده بود برای نوبتدهی زنگ زدند؛ اما برخلاف باورش، صدای نرم آقای دکتر به گوشش رسید و باعث شد از خجالت محکم ل*ب زیرینش را گ*از بگیرد.
– خانم آذین، لطفاً به تموم بیمارها بگید فردا صبح بیان؛ دیروقته، باید مطب رو ببندم.
صدای غر و نالههای بعضی از افراد میآمد که از فرط انتظار کلافه شده بودند. گوشهی ل*بش را به دندان گرفت.
– چشم، حتماً بهشون میگم.
بعد از قطع کردن تلفن، مردی از آنطرف سالن داد زد:
– خانم امشب اگه کارمون راه نمیافته، بگید بریم یه جای دیگه.
دستی به سر و روی مقنعهی قهوهایش کشید و ایستاد.
– ساعت نزدیک ده شبه، همه جا بستهست، مگه اینکه بیمارستان شبانهروزی برید. اونهایی که جراحی دارند، فردا اول وقت تشریف بیارن که کارشون زودتر راه بیفته. بقیه هم واسه معاینه، انشاالله تا فردا.
یکی گفت:
– ای بابا! خب از اول میگفتی.
هر کسی یک چیزی میپراند و شکایتش را اعلام میکرد. خودش را به آبدارخانه رساند و سرش را بین دستانش گرفت. از این همه سروصدا سرسام گرفته بود.
آنقدر همانجا روی صندلی نشست و ماند که کمکم صداها خوابید. درب با صدای آرامی باز شد، شانههایش تکان خفیفی خوردند. از دیدن دکتر سریع از جا برخاست.
– عه شمایید؟ خسته نباشید.
دکتر، مرد جوان و خوشپوشی بود. همیشه کت و شلوارهای برند و متنوع میپوشید و به خودش میرسید.
قدمی جلو آمد، لبخند خستهای به رویش پاشید و دستی به موهای سیاهش کشید تا مرتبش کند.
– ممنون خانم. دارم میرم خونه، نکنه میخواید شب رو همینجا بمونید؟
آخر حرفش را به شوخی گفت که ل*ب گزید و نگاه به ساعت مچیاش داد. با دیدن عقربهی کوچک ساعت ای وای بلندی گفت و مثل قرقی از جلوی چشمان درشت شدهی دکتر محو شد.
اگر دیر به خانه میرسید حسام کلهاش را میکند. همین هم با هزار خواهش و زور راضی شده بود که به سرکار برود، تازه با کلی تحقیقات!
اگر فرمایشات حاجحسین مبنی بر اینکه آقای دکتر، پسر یکی از دوستان خوبش است نبود، شاید به این زودیها دستش به کار بند نمیشد.
هر چه وسیله داشت تندتند درون کیفش چپاند. دکتر با لبخند و چشمانی که در آن خنده موج میزد، دست در جیب، به چهارچوب درب تکیه داد.
– برای فردا مرخصی میخواستین دیگه، درسته؟
با ابروی بالا رفته سر بالا گرفت. تازه یادش آمد فردا شب تولد حنانه است و او هنوز هیچ کاری نکرده بود. ضربهی آرامی به پیشانیاش زد و میز را دور زد.
– خوب شد یادم انداختین. بله اگه ممکنه عصر بهم مرخصی بدین. باور کنید مجبور نبودم… .
پشت سرش از مطب خارج شد و در حالی که درب را قفل میکرد، به طرفش سر چرخاند و با آرامش پلک باز و بسته کرد.
– اشکالی نداره خانم آذین، بی فکر و خیال از مهمونی فردا شب ل*ذت ببرید. خودم یه جوری از پس کارها برمیام.
انگار دنیا را پیشکشش کرده باشند. قدردان نگاهش کرد. همزمان با هم وارد آسانسور شدند. در این دقایق، تا موقعی که به پارکینگ ساختمان برسند، به این فکر کرد که مردانی مثل دکتر زیاد دور و اطرافش نبود.
متانت خاصی در نگاه و حرکاتش وجود داشت. نه مثل امیرعلی سربهزیر و محافظهکار بود و نه مثل حسام دریده و افسارگسیخته.
زن آیندهاش حتماً در کنارش خوشبخت میشد. تا الان حسام به خانه برگشته بود و خدا میدانست چقدر تفتیش و سوالپیچش میکرد. کنار خیابان خودش را ب*غ*ل کرد و غرولندکنان گفت:
– توی این سرما کم مونده قندیل ببندم! یه تاکسی هم پیدا نمیشه. بذار یه اسنپ بگیرم.
به دنبال حرفش موبایلش را از جیبش درآورد که همان لحظه هایمای سفیدی جلوی پایش ترمز کرد؛ ماشین آقای دکتر بود. همانطور بیحرکت و ساکت ماند که شیشهی طرف شاگرد را پایین کشید و گفت:
– لطفاً سوار شید، تا منزل میرسونمتون.
بند کیفش را چسبید. خواست کمی تعارف کند که بیمعطلی گفت:
– وقت فکر کردن نیست، این ساعت تاکسی به زور گیر میاد.
حق با او بود، در ثانی باید خودش را زود به خانه میرساند. خواست عقب بنشیند؛ اما دید اینطوری یکجور توهین به حساب میآید و صورت خوشی ندارد، پس یکدل شد و جلو نشست.
صندلیهای ماشین، راحت و نرم بود. از شیشهی دودی اتومبیل به مردمی که در حال تکاپو بودند خیره شد. چندی از فروشگاهها هنوز باز بودند و چراغهایشان هم روشن؛ آخرهای سال مردم وقت بیشتری را برای خرید اختصاص میدادند.
– یه سوالی ازتون داشتم.
با صدایش سر بالا آورد و تای ابرویش بالا رفت.
– بفرمایید.
فرمان چرخاند و میدان را دور زد.
– یکی از دوستان نزدیکم تولدشه و دلم میخواد کادویی که واسش میخرم از همه خاصتر باشه.
لبخند ناشیانهای روی لبانش جان گرفت. حدس زد که آن دوست نزدیکش یک خانم باشد که از قضا آقای دکتر هم به او علاقهمند است که اینقدر سر کادو وسواس به خرج میدهد.
نگاه به حرکت پیوسته برف پاککن داد و پرسید:
– خب این دوستتون، عجالتاً یه خانمی نیست که خیلی براتون مهمه؟
به طرفش برگشت که با لبخند جوابش را داد.
– شما خیلی باهوشید! آره، برام مهمه. راستش فکر کنم دادن جواهرات و این چیزها به نظر تکراری بیاد؛ میخوام هدیهای که واسش میخرم توی خاطرش موندگار بمونه.
کمی حسودیاش شد. عجب خرشانسی بود آن دختر که یک دکتر همه چیز تمام، با این همه دبدبه و کبکبه به خوشحال کردنش فکر میکند. تولد او کی بود؟ اردیبهشت ماه میشد.
بعید میدانست که حسام یادش بماند. امیرعلی هر سال زمان تولدش، اگر بود که چهار نفری همراه فاطمه و مهران بیرون میرفتند و یک جشن کوچک میگرفتند؛ اهل سورپرایز و به قول خودش این قر و فرها نبود.
نگاه به نیمرخ متفکر مرد ب*غ*ل دستش داد و دوباره به خیابان پیش رویش خیره شد. پس یک زن در زندگی آقای دکتر وجود داشت.
– بهتره ببینید از چی بیشتر خوشش میاد، اگه عاشق موسیقیه بلیط یه کنسرت، یا اگه اهل فیلمه ببریدش سینما. همیشه کادو نباید یه چیز گرون باشه، روزی براش بسازید که تا ابد توی ذهنش حک بشه.
پشت چراغ قرمز بودند که با تعجب نگاه از جاده گرفت و بعد آرامآرام، لبخند گرمی روی ل*بش نشست و چشمان سیاهش برق افتاد.
– احسنت به شما.
ضربهی آرامی به فرمان زد و ابروهای پهن و مرتبش را بههم نزدیک کرد که خط ریزی بینشان فاصله انداخت.
– چرا خودم زودتر نفهمیدم؟ اون عاشق سینماست. حق با شماست، بهتره یه روز ببرمش بیرون، یه فیلم با هم ببینیم و بعد هم شهربازی. آخه دختر شیطون و شلوغیه، باید انرژیش تخلیه شه. چطوره شما هم همراه ما بیاید؟
از این پیشنهاد جا خورد.
– من؟
لبخندش وسعت گرفت و همانطور که شروع به رانندگی میکرد سری به تأیید تکان داد.
– آره، اشکالش کجاست؟ به نظرم شما و عسل دوستهای خوبی برای هم میشید، دختر بیقل و غشیه.
پس اسم دوستدخترش عسل بود. از این رانندگی لاکپشتیاش حوصلهاش سرآمد. یک نگاه به ساعت انداخت و روی شیشهی بخار گرفته، خطهای فرضی کشید.
– مرسی از دعوتتون؛ اما بهتره اون روز رو دونفره بگذرونید، باشه یه وقت دیگه.
ابروهای سیاه مردانهاش کمی بالا رفت.
– شما عسل رو نمیشناسید، باور کنید خوشحال میشه از دیدنتون.
نمیدانست چه در جوابش بگوید.
«کشت ما رو با این عسل گفتنش! بین دو کفتر عاشق بیام بگم چند منه؟! این آقای دکتر هم یه چیزش میشه ها!»
دیگر حرفی بینشان رد و بدل نشد. ن*زد*یک*یهای خانه بودند که دوباره نطقش باز شد:
– میتونم یه جسارتی کنم؟
کنجکاو به رویش چرخید. نگاه و لحن صحبتش جوری با احترام بود که جای هیچ اعتراض و مخالفتی برایش نمیگذاشت.
– بله، خواهش میکنم.
نگاهش نمیکرد. با یک دست مشغول رانندگی شد.
– از زندگی با شوهرتون راضی هستین؟
انتظار این سوال ناگهانی را نداشت. نیمنگاهی به دخترک کرد و انگار از صورتش پی به این برد که سوال اشتباهی پرسیده. گوشهی ل*بش را جوید و سعی در اصلاحش برآمد:
– باید من رو ببخشین، منظوری نداشتم. فکر کردم همونقدر که من دوستانه از زنی که توی زندگیمه گفتم، شما هم بتونید با من راحت باشید؛ اگه دوست ندارین میتونین جواب ندین.
از بس مودب و سنگین برخورد میکرد که بد میشد جواب ندهد. چه زبان چرب و نرمی هم داشت. سر پایین انداخت و نگاهش به حلقهی طلایی درون انگشت چپش گره خورد.
– زندگی ما با عشق شروع نشد؛ اما خب مثل خیلی از زن و شوهرهایی که زیر یه سقف با هم زندگی میکنن ما هم روزهامون رو میگذرونیم… .
مکثی کرد و نگاه مستقیمش را به چشمان درشت خمارش که حال مثل شرک به او خیره بود دوخت.
– بهش میگن عادت.
به دنبال حرفش با دست اشاره کرد.
– این کوچه، ممنون میشم همین ب*غ*ل من رو پیاده کنید.
نگاه گنگش را از دخترک گرفت و داخل کوچه پیچید.
– نه تا خونه میرسونمتون.
ل*ب بههم فشرد و مشغول بازی با انگشتانش شد. دوست نداشت کسی او را ببیند و بعد هم برایش حرف دربیاورند. به محض رسیدن با تشکر کوتاهی از اتومبیل پیاده شد و به سمت خانه حرکت کرد. چراغهای سالن خاموش بود. دستانش را مثل چتر روی سرش گذاشت و به سرعت وارد خانه شد تا تبدیل به موش آبکشیده نشود.
آرامآرام از پیچ راهرو گذشت. تمام خانه را دود گرفته بود. کمی جلو رفت. زیر نور کم آباژور، نگاهش به میز عسلی وسط هال افتاد که رویش خردههای پوکهی سیگار به چشم میخورد.
اخم کرد. یعنی چه؟ مگر میز جهازش جای این آتوآشغالها بود؟! پشت به او روی کاناپه، در حالی که یک آرنجش را به زانویش تکیه داده بود سیگار میکشید. سری به تأسف تکان داد. کار هر شبش بود.
به طرف آشپزخانه مسیرش را کج کرد.
– دیر برگشتی!
همانجا روی پله ایستاد و کیف از دستش رها شد. به طرفش چرخید. آشفتگی از سر و رویش میبارید، چشمانش خونآلود و چهرهاش به تیرگی میزد.
– مطب شلوغ بود، طول کشید.
همین و بس. هنوز با گذشت دو ماه هیچ تعلقخاطری نسبت به این مرد نداشت. به زور چند کلام با هم صحبت میکردند. ر*اب*طهشان فقط به همان همآغوشیهای چند وقت یکبار ختم میشد که روز به روز سردیاش را بیشتر حس میکرد.
پا در آشپزخانه گذاشت و اول از همه کلید برق را زد. سمت یخچال رفت، معدهاش از گرسنگی داشت سوراخ میشد. تصمیم گرفت سوسیس درست کند. مانتو و مقنعهاش را اول از همه درآورد و کلافه گوشهای انداخت. زیرش یقهاسکی ضخیم سبزی پوشیده بود.
کمی بعد حضورش را در آشپزخانه حس کرد. حسام، دست به سی*ن*ه و اخمآلود به میز تکیه زد و حرکاتش را دنبال کرد.
– اون کی بود از ماشینش پیاده شدی؟
خسته بود و گرسنه، حوصله سینجیم کردنهایش را نداشت. با حرص روغن را از داخل کابینت برداشت.
– بذار اول شام بخوریم، بعد شروع به بازجویی کن.
لحن مسخرهاش باعث مشت شدن دستش شد. بد پا روی دمش گذاشته بود. تا به الان کسی نتوانسته بود اینطور جلویش بیپروا حرف بزند؛ اما این دخترک بیش از حد گستاخ و زباندراز بود.
شاید خودش هم کم تقصیر نداشت؛ نباید دل میسوزاند و محبت نشان میداد. به حال خودش رهایش کرده بود که اینچنین جلویش شاخ و شانه بکشد!
دو ماه بود که زندگیاش به همین منوال میگذشت.
جلو رفت و کنارش ایستاد. نیشخندزنان نگاه از سوسیسها که در روغن به جلز و ولز افتاده بودند گرفت.
– فکر کنم تموم سوسیسهای بازار هم کمت بیاد!
طعنهاش را بیجواب گذاشت و سعی کرد بر خودش مسلط باشد. این مرد دنبال بهانه بود که او را از کار کردن منع کند. تنش د*اغ بود، مثل کورهی آتش. در این وضعیت نمیتوانست خود را از دستش خلاص کند.
– برو کنار، الان غذا میسوزه.
از پشت به او چسبید. صدای بم و خشدارش زیر گوشش پیچید:
– اون کی بود از ماشینش پیاده شدی؟ من جواب میخوام.
پوفی کشید و در دل به بخت بدش لعنت فرستاد. نکند آقای دکتر را دیده باشد؟ حال چه جوابش را میداد؟ کم برای جور کردن این کار خون دل خورده بود؛ اگر میفهمید صاحب ماشین چه کسی بود که بلوا میکرد.
تقلاکنان کلمات را مثل تلگراف کنار هم چید:
– شب بود… یکی ازدوستهای قدیمیم من رو رسوند… اگه... اگه من رو نمیشناخت ممکن بود حالاحالاها ماشین گیرم نیاد.
سر به طرفش چرخاند تا اثر دروغ مصلحتیاش را در صورتش ببیند. پوزخند زد، یک پوزخند تلخ و زهردار. از شانههای دخترک گرفت و او را کامل به طرف خودش برگرداند.
– به نظرت گوشام مخملیه، هوم؟
ل*ب گزید. باید فکرش را میکرد نمیتواند چیزی را از این مرد مخفی کند. نخواست جلویش کم بیاورد، اخم ریزی کرد و حقبهجانب گفت:
– برای اینه که تو زیادی بدبینی. آخه این چه عقایدیه داری؟ من یه زن عاقل و بالغم، تاکسی نباشه ماشین میگیرم، نتونستم با آشنا میام.
پشت دستش به آرامی، مهر سکوت بر لبانش کاشت. سرش در چند میلیمتری صورتش قرار گرفت.
– هیش!
آمد برگردد که بازویش اسیر پنجههای قدرتمندش شد.
– سعی نکن من رو دور بزنی دخترکوچولو. اون موقعی که بفهمم پات رو کج گذاشتی، یک ذره هم بهت رحم نمیکنم، این رو خوب توی گوشهات فرو کن.
رهایش که کرد نفس حبس شدهاش را بیرون فرستاد. از ترس ضربان قلبش تند میزد. تهدیدش حسابی لرز به وجودش انداخت. نمیدانست چرا اینقدر دلشوره داشت؛ او که از خودش مطمئن بود، خطایی مرتکب نشده بود، پس چرا تا این حد میترسید؟
بوی سوختنی به مشامش خورد. با یادآوری غذای روی گ*از، هین بلندی از دهانش خارج شد. آخ که این روزها آنقدر غرق فکرهای مالیخولیاییاش میشد که بیرون آوردنش کار حضرت فیل بود. در دل چند دور حسام را مورد عنایت قرار داد. سوسیسهای بیچاره کف ماهیتابه چسبیده بودند!
***
فردای آن روز تنها به بازار رفت. کمی خرید داشت و باید یه کادوی درست و حسابی هم برای حنانه میخرید. چشمش به یک گردنبند طرح ماه زیبایی افتاد. به صاحب مغازه نشانش داد تا برایش بیاورد.
مرد جوان، داخل یک جعبهی کادوپیچ شده به دستش داد.
– بفرمایید خانم، خدمت شما.
تشکری کرد و کارت را به طرفش گرفت. بعد از حساب از طلافروشی بیرون زد. در پاساژ میچرخید که نگاهش معطوف پیراهن زیبای پشت ویترین شد.
مدتها میگذشت که برای خودش خرید نکرده بود. یک پیراهن سادهی مدل ماهی، به رنگ سبز زیتونی که کمر باریکش را به خوبی در آن نشان میداد.
لباسهای مردانه زیادی هم به چشم میخورد؛ از بینشان یک پیراهن سفید و اندامی برای حسام انتخاب کرد. یک لحظه تصویر امیرعلی در همین پیراهن جلوی دیدش نقش بست؛ سریع سد راه این افکار مسمومآور شد.
بعد از حرفهای آن روز حنانه، ناخواسته دچار عذابوجدان شده بود و تا فکر امیرعلی در ذهنش پا میگذاشت، مدام خود را محکوم میکرد. آن مرد هم حتماً سرش گرم کار و زندگیاش شده که دیگر بعد آن روز شوم سراغش نیامد.
نفس عمیقی کشید. اکنون شوهرش حسام بود، دوست داشت برایش یک چیزی بخرد. آن پیراهن را هم همراه لباس خودش برداشت و با تاکسی به خانه برگشت.
لباسها را روی تخت گذاشت و خودش هم به سمت حمام رفت تا آبی بر ب*دن بزند. حمام کردنش خیلی طول میکشید که همیشه حرص خانواده، علیالخصوص مهران درمیآمد.
خدا را شکر که این خانه دو تا سرویس داشت، وگرنه حسام که برمیگشت با بدخلقیهایش آنقدر غر میزد که مغزش را سوراخ میکرد.
حولهپیچ بیرون آمد و جلوی آینه ایستاد تا موهایش را سشوار بکشد. با صدای درب از جا پرید. چه کسی میتوانست باشد جز حسام؟
از همین هم میترسید. وارد اتاق شد. خستگی از چشمانش میبارید؛ اما با دیدنش، برق شیطنت در نگاهش نشست. کت کبریتی طوسیاش را در راه از تن درآورد و به طرفش قدم برداشت.
اخم کرد، هیچ حوصلهاش را نداشت. تا به خودش بجنبد، از پشت سر در آغوشش فرو رفت و سرش میان موهای نمناکش خزید.
– چه بوی خوبی میدی خانم.
با حرص برس میان دستش را روی میز کوبید. بعد از این همه وقت دوری، داغی دستانش تنش را به قلقلک میانداخت. عادت به این لمس شدنها نداشت.
– حسام برو کنار، میخوام لباس عوض کنم.
– خب عوض کن، مگه نامحرمم؟
«رو رو ببین فقط! اصلاً انگار نه انگار.»
شده بود همان حسام روزهای اول که نمیتوانست جلوی نفسش را بگیرد. بدنش به واسطه ب*وسههایش، مورمور شد.
درون آینه، در حصار چشمهای تبدارش اسیر شد. از شرم یا چیز دیگر، احساس میکرد دارد زیر نگاه سوزانش ذوب میشود. دو تیلهی وحشی مشکی که با برق عجیبی به او خیره بود.
چرا تا به حال به چهرهاش دقت نکرده بود؟ ابروهای کشیده مردانه، با خط اخمی که چهرهاش را خشنتر جلوه میداد. از طرف مادری رگ عربی داشت و یکجور دریدگی را میشد در قیافهاش دید.
در دل اینطور توصیفش کرد.
«یک مرد شرقی وحشی!»
با پیشروی دستش، انگار قدرت مقاومت هم از او سلب شد. آمد بگریزد که در دام آغوشش افتاد. چشمانش از شهوت، خمار دیده میشد و به قرمزی میزد.
– فرار نکن گربه کوچولو!
مثل مسخ شدهها فقط نگاهش کرد. چطور میتوانست خودش را از این وضعیت نجات دهد؟
ممنون❤️❤️
مرسی گلم🤗
هنوزم این دختر نمیخواد به حسام روی خوش نشون بده بعد انتظار مهربونی و جنتلمن بودن هم ازش داره ممنون لیلا خانم گل
حسامم آدم نیست خب😂 قربونت🍇
نگو دیگه نود درصد بداخلاقیای حسام تقصیر ماه بانو خانمه