رمان یادگارهای کبود پارت ۲۷
تا بخواهد جملهاش را به درستی هضم کند نفس در سی*ن*هاش حبس شد. بدنش از بهت و واهمه یخ زد. تن حسام مثل کورهی آتش د*اغ بود.
همانند لقبش ماهی، در میان بازوانش دست و پا زد که رهایش کند. ب*وسهاش دردش را تسکین نمیداد، آنقدر از دستش دلچرکین بود که میخواست سر به تنش نباشد.
حسام میان کامجویی پرحرارت و عمیقش، دنبال ذرهای همراهی بود. چشمانش تقلاهای دخترک را نمیدید. پنجههای دخترک، پوست گردنش را سوزاند.
عصبی فاصله گرفت.
– هیچ معلومه داری چیکار میکنی؟!
گریهکنان خیسی ل*بهایش را با آستین پیراهنش گرفت و هق زد.
– ازت بدم میاد. تو روانی هستی! اول میزنی، بعد دوباره یادت میاد زنتم.
حسام خصمانه نگاهش کرد و دوباره نزدیکش شد. دخترک همچنان عقب میرفت.
– جلو نیا. فقط… فقط دنبال هوس و غریزهی کوفتیت هستی.
با گفتن این حرف، بغض کرده نگاه به دور و برش انداخت؛ هیچ راه فراری نداشت. حسام اما خشک شده سرجایش مانده بود و حتی شاید پلک هم به زور میزد. این زن چرا به کل خفه نمیشد؟ فقط میخواست روی اعصابش یورتمه برود.
سمت پنجره رفت و یک دربش را گشود؛ موجی از هوای سرد غرید و باد با سوز بدی به صورتش شلاق زد.
سیگارش را روشن کرد و چند کام گرفت تا آرامش از دست رفتهاش را بازیابد. ماهبانو از سرما لرزید و خودش را سهکنج دیوار ب*غ*ل کرد.
حسام نیمنگاه عصبی به سمتش انداخت و سیگار را نصفه از پنجره به بیرون انداخت.
– دو ماه گذشته لعنتی! هنوز سردی، به فکرش هستی.
مغموم و غصهدار نگاهش کرد. این اولین بار بود که مستقیم و علنی حقیقت را جلوی رویش بازگو میکرد و از این وضعیت شکایت میبرد.
جوابی نداشت؛ چه میگفت؟ یعنی خودش نمیدانست؟ اصلاً مگر تا همین چند لحظه پیش تحقیرش نکرد که حال نقش طلبکارها را بازی میکرد!
قدمهایش روی کف اتاق نشست. ساکت بود و عادت به این آرام بودنش نداشت. کاش زودتر بیرون بروند؛ حال بقیه چه فکرها که نمیکنند.
وقتی در مقابلش دوزانو نشست، ناخواسته در خود جمع شد. دست حسام که برای کنار زدن موهای پریشانش دراز شده بود، در هوا مشت شد.
این دختر تمام غروری که در این سالها جمع کرده بود را در یک چشم به هم زدن به توبره میکشید. لاخ موی سیاه و نرمش را از جلوی صورت خیس از اشکش کنار زد.
زیر چشمانش از فرط گریه تیره شده بود.
– تو زن منی، کنار خودم دارمت؛ ولی در واقع انگار ندارم. جسمت پیش منه و روحت یه جای دیگه، این رو نمیخوام.
ساکت نگاهش کرد. زبری دستش، گونهاش را نوازش داد، همان نقطهای که سیلی زده بود. چرا یک لحظه جلاد میشد و زخم میزد و بعد تیمارش میکرد؟
بعضی وقتها فکر میکرد جدا از خودش، به زندگی حسام هم گند زده است. این مرد دنبال ذرهای محبت و آرامش بود؛ اما او دلی برای تقدیم کردن دوباره نداشت. به چشمان همانند شبش که میانش چلچراغی میدرخشید، نگاه انداخت. انگار برای اولین بار بود که میدید.
تیلههایش گیرایی خاصی داشت و همهی وجود آدمی را به سمت خودش میکشید. لرز عجیبی درونش رخ داد.
انگشت شستش گوشهی ل*بش را به بازی گرفت.
– چرا وقتی از دستت شاکیام بیشتر عصبیم میکنی؟
نفس عمیق و گرمش، پوستش را سوزاند. خوف کرده به دیوار بیشتر چسبید. پشت شانهاش درد خفیفی گرفت. از بس در این مدت فشارهای عصبی رویش بود که ترس و دلهره نفسش را تنگ میکرد.
– من ازت میترسم حسام، تو… تو رو خدا برو عقب.
دمغ شد. مشتش را روی پایش نگه داشت و نگاه به دستان ظریف و کوچک دخترک که لباسش را ناشی از اضطراب میچلاند دوخت.
– درسته که مثل بقیه یه ازدواج عادی نکردیم؛ ولی ما زن و شوهریم، مگه نه؟
نگاه سرگردانش را اکنون در تکتک اجزای صورت گرفته و مغمومش چرخاند. ماهبانو متعجب از این حرفها، با تکیه بر زانویش سعی کرد از جا برخیزد.
– برو کنار، درست نیست زیاد اینجا بمونیم.
از بازویش گرفت و دخترک را روی پای خود نشاند.
– چرا درست نیست؟ تو زن منی. وقتی اونجوری جلوی بقیه میرقصی، خوبه؟ حالا که پیش منی فقط جانماز آب بکش!
ناباور به چهرهی درهمش خیره شد که با حرص خاصی این جمله را ادا کرد. بالاخره حرف دلش را زد، اگر نمیگفت که میمرد! دردش رقصیدنش بود، این همه مقدمه چیده بود که باز خوی تسلط اربابیاش را به رخ بکشد.
یک نگاه به خودش کرد و تازه به وضعیتش پی برد؛ گوشهایش د*اغ شدند. در حالی که از روی زانویش بلند میشد، همزمان لباسش را مرتب کرد و گفت:
– من واقعاً نمیدونم چی باید بگم، تو با همه چیز مشکل داری. ر*ق*ص و شادی و خنده هم از نظرت جرمه؟
اخم محوی بین ابرویش نشست. از جا برخاست و دست به جیب، حالت مغرورانهای به خودش گرفت.
– معلومه که نه؛ اما وقتی یه عوضی هیزبازی درمیاره، تو باید رفتارت رو کنترل کنی.
در ادامهی حرفش، به یقهی نازک و توری لباس دخترک اشاره کرد و پوزخند زد. باید مثل همیشه یک جواب دندانشکن درون کاسهاش میگذاشت؛ اما انگار لبانش را با مهر و موم دوخته باشند.
حسام از این جواب ندادن ریشخند زد.
– چته؟ تا الان که خوب بلبلزبونی میکردی. موش زبونتت رو خورده؟!
باید توجیهاش میکرد. نزدیکش شد و دست روی بازویش گذاشت.
– ببین حسام، باید یه چیزی رو بهت بگم… .
یکجوری سرش را با تمسخر برایش تکان میداد که آدم از حرف زدن پشیمان میگشت.
– خب، میگفتی.
چپچپ نگاهش کرد.
– من که مسئول نگاه بد بقیه نیستم. هر کسی باید مراقب رفتار خودش باشه. بعدش هم، اینها که فامیلهای خودمونن، به نظرت نگاه بدی بهم داشتن؟
مثل پسربچههای تخس، سر به معنای مخالفت تکان داد و چانه جمع کرد.
– من این حرفها حالیم نیست. تو که ندیدی پسرداییم فاتح، با اون چشمهای دریدهاش چطور قورتت میداد. حیف که نمیخواستم تولد خواهرم خ*را*ب شه، وگرنه نشونش میدادم.
نگاه گرد شدهاش، از روی مردمکهای سرخ و لرزانش تا فک فشردهاش کشیده شد.
نمیدانست اسم این رفتار را حساسیت بگذارد، یا یکنوع پارانویای خفیف که شیطان در مغز آدمی لانه میکند و به مرور با تولید افکار منفی و شکبرانگیز، آدمی را از پا درمیآورد.
تا جایی که او حس میکرد، فاتح به مهسا و حنا توجه داشت، نه او.
دلش از این مرد خون بود؛ اما اگر نفت روی آتشش میریخت، اول از همه دودش بر چشمان خودش میرفت.
دستش را گرفت که تکان خفیفی خورد، موج نگاه طوفانیاش کمی خوابید. تازه متوجه شد که چقدر آرام بودن چهرهاش را مظلوم و دوستداشتنیتر میکند. لبخند مضطربی بر ل*ب نشاند.
– نیاز به این همه عصبانیت نیست حسام. شاید داری اشتباه میکنی. بعدش هم، هر کسی مسئول رفتار خودشه. یعنی من نرقصم تا بقیه نگام نکنند؟ اینکه نمیشه.
فشاری به دستش داد و تند و تیز نگاهش کرد.
– من از چیزی مطمئن نباشم حرفی نمیزنم. توأم کم آبغوره بگیر. نکنه دلت میخواد تماشات کنن و فیض ببرند؟ خوشت میاد خودنمایی میکنی؟
یک جای دلش سوخت. دستش را از میان انگشتانش بیرون کشید که از پشت، مچش را محکم گرفت و مانع رفتنش شد.
– کجا؟ به تریش قبای خانم برخورد؟
دلخور و ناراحت سر برگرداند. رد اشک، همانند تار عنکبوت در چشمان سیاهش پرده افکند.
– غرورم رو خرد نکن، مگه من خ*یاب*ونیام که این حرف رو میزنی؟
کلافه پلک باز و بسته کرد و دست به کف سرش کشید.
میان اشک تلخ خندید. انگشت لرزانش را بر سی*ن*هی خود کوبید، همانجایی که قلب صدپارهاش کند و ناکوک ضربان میزد.
– چون یه مرد هوسباز نمیتونه نفس خودش رو کنترل کنه، باید خودم رو توی پستو قایم کنم؟ آره؟ هدفت اینه زنت رو کنج خونه زندانی کنی که مبادا کج بره؟
اخم کرد و خواست چیزی بگوید که نگذاشت و دست روی ل*بش نهاد.
– هیچی نگو، هیچی. حالم ازت بههم میخوره… .
نفسی گرفت و آب بینیاش را بالا کشید. یک چیزی روی دلش سنگینی میکرد، باید خالی میشد.
– آدمی مثل تو فکر و حواسش پی زنهای دیگهست، بعد از من خرده میگیری.
گفت، همان چیزی که عین خوره دل و روحش را میخورد. حال مثل ابر بهار اشک میریخت.
حسام مثل مسخشدهها، چند بار دست بین موهایش فرو برد، مغزش درست کار نمیکرد. مستأصل و سردرگم سیگاری از جیب شلوار کتانش بیرون کشید.
گریههای آرام دخترک اعصابش را بیشتر ت*ح*ریک میکرد.
– تنهام بذار ماهبانو.
همیشه ماهی صدایش میزد و حال ماهبانو! انگار یک قانون بود که مردان زندگیاش، در زمان عصبانیت نامش را کامل صدا بزنند. دست به صورت خیسش کشید و به اویی که با فندک سیگارش را روشن میکرد خیره شد. اینجا هم دست از این کوفتی برنمیداشت.
وقتی محلش نگذاشت، حرصی به سمت درب رفت؛ اما با یاد سر و وضع بههم ریختهاش مکث کرد و به طرف آینهی روی دراور اتاق قدم برداشت.
صورت عین میتش، با زیر چشمان سیاه شده، بیش از حد وحشتناک به نظر میرسید. از روشنی آینه، قامت حسام را در پشت سر خود احساس کرد. یک دست مشت شدهاش را به روی میز چسباند.
تمام بینیاش از بوی تلخ و زننده سیگار پر شده بود. وقتی دستش روی شانهاش نشست، برنگشت، از درون قاب شیشهای مقابلش، مات سیگار بین دو انگشتش شد که با ژست خاصی به آن پک میزد.
چشمانش هزاران حرف درون خود داشت که معنی هیچکدامشان را نمیتوانست بخواند.
باران یک بند میبارید و صدای آهنگینش، با زمزمهی نامش در گوشش پیچید.
***
تا نزدیک به نیمهشب، دورهمی ادامه پیدا کرد. حسام لیوان حاوی شربت آلبالو را از دستش گرفت. بین هم آتشبس کرده بودند.
وقتی خواست کمی از نو*شی*دنی بچشد، زیر گوشش با شیطنت پچپچ کرد:
– به سلامتی آشتیمون!
گیج و منگ به چشمان خندان و چالگونهی کنج لبش خیره شد که لیوانش را بالا آورد و ابرو بالا انداخت.
با صدای دست جمع، حواسش معطوف بقیه شد. نوبت به بریدن و خوردن کیک بود؛ یک کیک بزرگ ستارهای شکل سفید، با رویهی خامهای شکلاتی.
قبل از اینکه حنانه شمعها را فوت کند، مهسا عین قاشق نشسته به میان پرید و با لحن نچسب و جیغجیغو مانندش گفت:
– وایسا، اول آرزو!
همه جا را سکوت فرا گرفت. حنانه با لبخند شیرینی سرش را عقب برد و چشم بست. حس فضولیاش گل کرد تا بداند چه آرزویی کرده است.
بعد از بریدن کیک، زیر گوشش آهسته گفت:
– بگو کلک! آرزوت چی بود؟
او هم که بدش نمیآمد حرصش بدهد، ابرویی برایش بالا انداخت و گوشهی پیشانیاش را خاراند.
– قرار نیست که همه بدونن عزیزم. آرزو مال آدمه، توی ذهنم از خدا خواستم.
زیر ل*ب ایشی گفت که موجب خندهی نمکین و ریزش شد. این اخلاقهایش فوتوکپی حسام بود. خواهر و برادر فقط بلد بودند حرصش بدهند.
نوبت به دادن کادو شد. هر ک.س یک چیزی خریده بود. دایییوسف با دادن یک النگو طلا، همه را شگفتزده کرد.
– این چه کاری بود داداش؟ دستت درد نکنه، انشاءالله واسه عروسی پسرت بتونیم جبران کنیم.
ستارهجون بود که این حرف را بر زبان آورد. دایییوسف ب*وسهای بر سر حنانه زد.
– مثل دختر خودمه، بیشتر از اینها لایقشه.
حنانه لبخند خجولی زد و مشغول باز کردن باقی کادوها شد. در این بین، متوجه نگاههای معنیدار زندایی و پسرش فاتح شد که بین همدیگر رد و بدل میکردند.
حسام با اخم و جدیت چشم از فاتح بر نمیداشت؛ به طور قطع در ذهنش نقشهی قتلش را هم کشیده بود. به افکارش خندید.
کادوی پدرجان همه را غافلگیر کرد؛ یک پراید نو و کار نکرده که حنانه از ذوق دیدن ماشین، داشت پس میافتاد.
حاجحسین دستهای دخترکش را از دور گ*ردنش باز کرد و با خنده گفت:
– الوعده وفا! گفتم که سرِ قولم هستم باباجان.
حنانه گونهی پرریش پدرش را محکم ب*و*سید.
– وای عاشقتم حاجیجونم، گل کاشتی برام.
خانعمو با اخم و تخم گفت:
– سنگین باش دخترجان! ناسلامتی بزرگ شدی.
صدای جمع خوابید. حنانه مظلومانه سرش را پایین انداخت. حسام در این بین پقی زیر خنده زد و خواست کمی خواهرکش را اذیت کند. پا روی پا انداخت و مزه پراند:
– خب حالا با اون دست فرمونت، از فردا باید هی تو کلانتریها بچرخیم.
همین باعث شد که جو به حالت قبلی برگردد. صدای اعتراض حنانه بلند شد و ستارهخانم هم ل*ب گزید و خدانکنهای گفت.
نگاه چپچپی به حسام انداخت و کادویش را از داخل کیفش بیرون آورد.
– خب عزیزم، این هم از طرف من و حسام، امیدوارم ازش خوشت بیاد.
با نگاه قدردانی جعبه را از دستش گرفت و بازش کرد.
از دیدن گردنبند داخلش، چشمانش برقی زد. شکل ماه سنگی سبزش، که دورش پر از نگینهای ریز طلایی بود، به دلش نشست.
همانجا به گ*ردنش آویخت و بعد با قدردانی خم شد و گونهی ماهبانو را ب*و*سید.
– مرسی خواهری، راضی به زحمتت نبودم.
حسام وقتی که دید از او تشکر نمیکند، ابرو درهم کشید.
– بده به من ببینم، پولش از منه، اونوقت تشکرش برای بقیه؟
حنانه لبخند بدجنسی زد و همانطور که روی دستهی مبل مینشست، دست دور گر*دن ماهبانو حلقه کرد.
– چیه حسودیت شده آقا؟ خب خواهرمه دیگه، به هر حال سلیقهاش که از تو بهتره.
با خنده به کلکلهای بچگانهشان نگاه میکرد. چقدر حسام در این لحظات عوض شده بود. شیطنتش، شوخیهایش، حتی مهربانیهایی که نثار پدر و مادرش میکرد را تا به حال از او ندیده بود.
همیشه در خانه و بیرون، یک مرد جدی و عصبی با رفتاری سنگین بود که حتی میترسیدی جلویش اشتباهی کنی تا مبادا تنبیه بشوی؛ ولی امشب به دور از آن نقاب سیاه و سنگی، یک چهرهی شاد و سرزنده داشت. انگار آن شخصیت منفیاش را در همان اتاق ته راهرو، به جا گذاشته بود.
آن شب باران چنان تند و سیلابگونه میبارید که حسام ترجیح داد شب را همانجا بگذرانند. بعد از تعویض لباس، گوشهی تخت خزید. کمی بعد حسام در حالی که با حوله موهایش را خشکمیکرد، وارد اتاق شد.
از لای پتو با چشمانی نیمهباز او را پایید. لباس راحتی پوشیده بود و در حالی که به سمت تخت میآمد، کلید برق را زد و نور اتاق را خاموش کرد.
مضطرب پلکهایش را فشرد. خانمجون میگفت، وقتی که با پدربزرگ ازدواج کرد شانزده سال بیشتر نداشت. میگفت آن زمانها عشق و عاشقی به این صورت شکل نمیگرفت و اگر هم بود، عیان نمیکردند. از همبستر شدن مرد و زن برایش حرف زده بود که وابستگی و صمیمیت عمیقی بین دل زن و شوهر ایجاد میکند.
وابسته که نبود؛ اما… .
با چرخیدن تنش، افکارش نیمهتمام ماند و پلکش پرید.
– خوابت نمیبره؟
چشمانش به تاریکی عادت کرد و توانست لبخند بدجنس روی ل*بش را ببیند.
بزاق خشک شدهاش را به هر زحمتی بود قورت داد. سرش هر لحظه داشت جلو میآمد و بغض در گلویش، همانند یک تختهسنگ جریان ریهاش را میبست.
موهای نمدارش گونههایش را تر کردند. نمیب*و*سید؛ انگار حال خرابش را فهمیده بود که قصد داشت با او بازی کند.
صورتهایشان در فاصلهی کمی از هم قرار داشت. نفسهایش تند و کشدار شده بود. برق خاصی مثل ستارهای پرنور، در چشمانش میدرخشید. سرش بین موهایش رخنه کرد.
– خوابم نمیبره ماهی.
سکوت کرد. قلبش درون دیگ آب جوشی به غلغل افتاد. باز صدای نرم و خستهاش در گوشش پیچید:
– تو چی داری لعنتی؟ با زندگیم چی کار کردی که دیگه خودم رو نمیشناسم؟
مات نگاهش کرد. امشب دیوانگی به سرش زده بود که هذیان به هم میبافت! ل*بهایش آمد کام تشنهی خود را سیراب کند؛ دلش هوس طعم ش*ر*اب داشت، ش*ر*اب ترش و شیرینی که چشمش را کور میکرد و او را به باتلاق میکشید. ماهبانو سریع به خودش جنبید و رو برگرداند. از خودش شرمش میشد. یاد امیرعلی عذاب وجدانش را بیشتر میکرد. چرا بیش از این مقاومت نمیکرد؟ میخواست؛ اما انگار با چشمان گیرایش طلسمش کرده بود که حتی قدرت یک ذره مخالفت هم نداشت.
– ازم متنفری؟
دخترک هیچ نگفت. قطرههای گرم اشک از دیدگانش ریخت و تهریش زبرش را خیس کرد.
***
دو روزی از شب میهمانی گذشته بود که مادرش بیخبر به خانهاش آمد. تا درب را به رویش باز کرد و خواست به داخل دعوتش کند، سریع مثل مرغ سر کنده کنارش زد و در مقابل چشمان متعجبش وارد سالن شد.
از درب فاصله گرفت و به سمتش چرخید.
– چه عجب از این طرفها؟
رنگپریده و مثل جزام دیدهها، روی مبل وا رفت و نگاهی به در و دیوار خانه انداخت.
– شوهرت که خونه نیست؟
کمی نگران شد. سری به معنی نه تکان داد که گره روسری ضخیمش را باز کرد و نفسی تازه کرد.
– یه آب بده گلوم خشک شده دختر. چرا اونجا وایسادی؟
سریع به خودش آمد و سوی آشپزخانه قدم برداشت. بعد از چند لحظه، با لیوانی بهارنارنج، در حالی که چند قطره آبلیمو درونش ریخته بود، کنارش نشست.
– یهکم از این بخورید. اتفاقی افتاده مامان؟
چند قلوپ از شربت را خورد تا راه گلویش باز شد.
– آخ آدم مار بشه، مادر نشه!
مات به مادرش که سی*ن*هاش را چنگ میزد و عجز و لابه میکرد، خیره شد.
– چیشده آخه؟ جون به ل*ب شدم.
اخم کرده به طرفش چرخید.
– تو میدونستی مهران به فاطمه علاقه داره؟
یکه خورد. نگاه به خطهای مشکی فرش دوخت که بازویش را تکان داد.
– با توأم دختر، سوال من رو جواب بده. تو میدونستی و به من چیزی نگفتی؟
سکوت جایز نبود. در همان وضعیت، آرام سر جنباند و جواب داد:
– آره.
سریع و مستأصل سر بالا گرفت. مردمکهای بیفروغش، میلرزید.
– حالا مگه چیشده؟
صورتش به آنی از خشم گر گرفت و جوش آورد.
– دیگه میخواستی چی بشه؟ چرا نفهمیدم این پسره دلش پیش فاطمه گیره؟
دست زیر چانه نشاند و انگار با خودش حرف میزند:
– عهعهعه! پسرهی پررو جلوی من و حاجی میگه فاطمه رو دوست دارم، برام خواستگاریش کنید.
در دل قربانصدقهی برادرش رفت. پس بالاخره گفته بود. لبخند پهنی روی ل*بش نشست که طلعتخانم شاکی شد و چند نیشگون از بازویش گرفت.
– چشم سفید! همش زیر سر توعه. چرا میخندی ماهی؟
میان خنده بازویش را مالید.
– سخت نگیر مادر من، مگه آرزوی دوماد شدن مهران رو نداشتی؟ خب دیدی که برآورده شد. فاطمه هم دختر خوبیه، پیش چشم خودمون بزرگ شده.
ساکت ماند. انگار آب سردی روی آتش دلش ریخته شد؛ اما هنوز تردید در چشمانش موج میزد. قلوپ دیگری از شربت نوشید.
– آخه مگه میشه؟ تو و علی… .
گویی فهمید حرف زدن دربارهی این موضوع درست نیست که الله و اکبری زیرلب خواند و سر پایین انداخت.
اخم کرد و چشم از مادرش گرفت. چرا نمیگذاشتند فراموشش کند؟ تا میخواست با این مسئله کنار بیاید و برایش عادی شود، باز هم با یادآوری گذشته کامش را زهر میکردند.
طلعتخانم از این حال دخترش برآشفت و لبخند دستپاچهای زد.
– منظور بدی نداشتم دختر، مادرم و نگران؛ وگرنه کی بهتر از فاطمه؟ همه روی اسمش قسم میخورن.
پوزخند زد، چه زود پذیرفت. کاش آن زمانی که او هم دلدادهی امیرعلی شده بود، سختگیری نمیکردند.
آن روز مادرش کمی پیشش ماند. با حرفهایش قدری رویش تاثیر گذاشت که به حرف مردم توجه نکند و فکر پسر خودش باشد؛ حال مهران با فاطمه خوب بود و به نظر در این وصلت خیر و صلاحی وجود داشت.
هر چقدر خواست برای ناهار نگهش دارد، قبول نکرد و با ذوق پنهانی گفت که از الان هزارتا کار برای دامادی مهران انتظارش را میکشد.
***
دقایقی بود که از پنجرهی آشپزخانه، آسمان را تماشا میکرد. خورشید در کشمکش بین ابرها، پیشرو بود و قدرتمند میتابید.
لبخند تلخی روی ل*بش نشست. مادرش از اوضاع زندگی دخترش چیزی نپرسید، تمام هم و غمش پسرش بود و بس؛ انگار فقط او را مشکل و مانع این ازدواج میدید که حال خیالش از این بابت راحت شده بود.
شاید زیادی حساس و زودرنج شده بود. سعی کرد ذهنش را خالی از افکار کند و زنگی به فاطمه بزند.
سه بوق خورد که به حالت نمایشی، صدایش را از پشت گوشی کلفت کرد:
– آباجی ما چطوره؟
پرده پنجره را با حرص کنار زد. مهران که میگفت آباجی، او هم یاد گرفته بود.
– آباجی و کوفت! بیمزه، خوبه میدونی من به این کلمه آلرژی دارم.
صدای خندهاش در پشت گوشی پیچید که دود از بینیهایش برخاست. زیر برنج را کم کرد و از آشپزخانه خارج شد.
– فاطمه میزنمتها! فکر کنم علاقهی زیادی داری که یه نموره از خواهرشوهر درونم رو بهت نشون بدم.
خندهاش قطع شد.
– نه، تو همینجوریش هم من رو میخوری.
بعد جدی پرسید:
– خب حالا چه خبر؟
روی مبل نشست و به ناخنهای لاکی پایش چشم دوخت که تازگیها به رنگ سبز کناری با خالهای سفید درآورده بود.
– خبرها که پیش شماست عروسخانم!
نوبت او بود که کمی حرصش دهد. چقدر خوب بود که فاطمه را هنوز کنار خود داشت؛ با وجود تمامی اتفاقات گذشته، رشتهی دوستیشان نازک چرا؛ اما پاره نشد.
تا دقایق طولانی با هم حرف زدند و متوجهی گذر زمان نبودند. یک نگاه به ساعت انداخت و با دیدن عقربهی روی یک، یادش به قرار امروز افتاد و جستی از جا پرید.
– وای چقدر فک میزنی فاطی! تخم کفتر خوردی؟
در حین صحبت، به سوی راهروی اتاقها قدم برداشت.
– یعنیها، روت رو برم! نشسته من رو به حرف گرفته، بعد یه چیز هم طلبکاره. برو، برو که باید به کارهام برسم.
با خنده از هم خداحافظی کردند. وارد اتاق شد و درب کمد را گشود. داخل یکی از رگالها، لباس مورد نظرش را بیرون کشید.
کلی کار نکرده داشت که باید انجام میداد. حسام فکر میکرد امروز در مطب است؛ او هم چیزی نگفت، دنبال دردسر نمیگشت. یک روز خوشی که از او کم نمیشد.
در این دو ماه، کی مثل تازه عروس و دامادها بیرون رفتند و شام خوردند؟ حسام فقط در تختخواب روی مهربانش را نشان میداد و نازش را میخرید. بعد آقای دکتر برای دوستش تولد میگرفت.
از بچگی روی پیشانیاش مهر بدشانسی زده بودند، وگرنه وضعیتش اینچنین رقم نمیخورد.
شومیز سبز سادهای که روی سی*ن*هاش سه دکمه میخورد را با شلوار نیمبگ کرم رنگش پوشید. آرایش مختصری کرد که کمی حالت صورتش از کدری و بیحالی دربیاید.
درون آینه، دست روی گونههای ب*ر*جستهاش گذاشت و به تصویر خودش لبخند محوی زد.
امروز یک انرژی عجیبی در دلش احساس میکرد؛ انگار قرار بود خبر خوشی به او بدهند.
بوق تاکسی او را از افکارش بیرون کشید. کادویی که برای دوستدختر آقای دکتر خریده بود را درون کیفش گذاشت و بعد از قفل کردن دربهای خانه بیرون رفت.
به راننده آدرس سینما را داد، چون اول قرار بود آنجا همدیگر را ببینند. بعد از ربع ساعت به مقصد رسید.
از ماشین پیاده شد و کرایه را حساب کرد. هوای مطبوع و ملایم اسفند ماه را به ریههایش کشید و نگاهی به دور و اطرافش چرخاند. درختان هلو و خرمالو شکوفه داده بودند و سرسبزی بوتهها و گلهای تازه شکفته در باغچه، گرمی زیادی به سردی شهر خزانزده میبخشید.
سینما لاله، در جای دنج و زیبایی قرار داشت. قدمتش به پیش از انقلاب برمیگشت و هنوز طرفداران خاص خودش را حفظ کرده بود. از راه باریک و سنگفرش شده گذشت و با چشم، بین افراد درون صف دنبال چهرهی آشنایی گشت.
مرد و زن، پیر و جوان، تا قبل از بسته شدن درب سینما خودشان را کمکم میرساندند.
پوفی کشید و از صف طولی فاصله گرفت.
ناگهان آوای مردانهای از پشت سر شنیده شد.
– خیلی منتظر موندین؟
آرام به سمت صدا چرخید. از دیدن دکتر و تیپ متفاوتش که امروز بیش از دفعات قبلی به خودش رسیده بود، یک ابرویش بالا پرید.
همیشه در محل کار کت و شلوار میپوشید؛ اما حال تیشرت آبیروشن یقه گ*شا*دی بر تن داشت که زنجیر نقرهای دور گ*ردنش، به خوبی دیده میشد.
– سلام، نه زیاد. تنهایید که!
همان لحظه دختر جوان و ریزهمیزهای، بدوبدو با باکس پر از تنقلات خودش را به آنها رساند.
– نموندی یه خورده منتظرم بمونی سیا! واقعاً… .
وقتی سر بالا گرفت خشکش زد و ادامهی حرف در دهانش ماسید. او هم لبخند از لبانش پر کشید. مغزش قدرت گنجایشی نداشت و کم مانده بود متلاشی شود.
کیسهی خریدها از دست دخترک رها شد و به تتهپته افتاد:
– تو… تو… .
سیامک که تا آن موقع ساکت بود، با خنده کیسهی خریدها را از روی زمین برداشت.
– چرا شوکه شدی عسل؟!
بعد صاف ایستاد و با اشارهی دست، لبخندزنان شروع به معرفی او کرد.
– خانم آذین همونی هستن که راجبش برات گفته بودم.
گنگ نگاه از سیامک گرفت و به چهرهی آشنای مقابلش داد، به حنانهای که آقای دکتر او را عسل میخواند!
چی شد؟
حنانه شد عسل؟؟؟ نامزد دکتره!!
پارت کامل و خوبی بود عزیزم خسته نباشی لیلا جان
چون چشمهاش عسلیه سیامک اینطوری صداش میزنه🤣 قربونت که خوندی
اوه اوه چی بود چی شد
💓
وای حنانه چه رودستی خورد فکر نمیکرد زن داداشش منشی دکتر باشه😂😂 چه سوپرایزی بود لیلا عالی بود👏👏
بله😂 باید دید چی میشه
لیلا خیلی سخت شده پدرم داره در میرههه🤣🤣🤣🤣
یه سایتی فرستاده برم آموزش ببینم ویرایش کنم رمانمو رمان ترکید🤣
عوضش به اون چیزی که میخوای میرسی😍
ناظر کارش اینه اشکالات رو بگه تا نویسنده یه وقت گمراه نشه
عجله نکن و سخت به تلاشت ادامه بده
وای نهههههه حنانه نهههههه💔💔💔🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
چه زبله حنا🤣🤣🤣
آره آره🤣
دختره آب.زیرکاه
سلام
جمعه پارت نداری؟