نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان یادگارهای کبود

رمان یادگارهای کبود پارت ۳

4.4
(23)

آخرش را با لحن بامزه‌ای کشید و چشمک ریزی هم کنج حرفش اضافه کرد‌. هیس کوتاهی گفت و تشر رفت. فاطمه بی‌توجه، استکان چای را همراه با پولکی جلویش گذاشت‌.
– بیا، بیا یه چای بخور تا حرصت بیرون بریزه.‌
چپ‌چپ نگاهش کرد و پشت میز نشست.
– بذار ببینم واسه خودت هم همین رو میگی یا نه.
شانه بالا انداخت و آهی کشید.
– کی میشه بخت ما هم باز بشه، خدا می‌دونه.
پقی زیر خنده زد.
– دیوونه! لنگ شوهری؟ وای اگه بدونی کی دوست دا… ‌.
حرفش را ادامه نداد و سریع دست به دهان گرفت؛ اما دیگر دیر شده بود، چون حالا فاطمه با چشم‌هایی درشت شده، اندازه‌ی توپ تنیس خیره‌اش بود.
– چی؟ کی دوستم داره؟ چرا حرفت رو قطع کردی؟!
ماند چه بگوید. «وای ماه‌بانو، هیچی نشده که! دیگه آبیه که ریخته شده، ادامه‌ش رو هم بگو.» لبش را با زبان خیس کرد و قولنج دستانش را شکست. این مردها چطور ابراز علاقه می‌کنند؟! به واقع که سخت بود.
– وای، جون بکن دیگه!
لبخندی زد. چه‌قدر کم‌طاقت بود.
– خب‌‌‌… خب… اگه… اگه بگم دا… داداشم بهت… علاقه داره… چی میگی؟
سر بالا گرفت تا واکنشش را ببیند. دهانش مثل غار باز مانده بود و چشمان قهوه‌ایش هم اندازه گردو از کاسه بیرون زده بود. دستش را جلوی صورت ماتش تکان داد.
– هوی با توام، سکته کردی الحمدالله!
شانه‌هایش بالا پرید.
– هان؟
پوفی کشید.
– چته تو؟ نگو که تا الان نفهمیدی! بابا داداشم خیلی دوست داره، مغزم رو خورد هی می‌گفت کی به فاطمه میگی، کی به فاطمه میگی!
هنوز در شوک بود و درست نمی‌توانست کلمات را ادا کند.
– با… باورم نمی‌شه! مه… مهران؟!
از روی میز دستش را گرفت.
– باورت بشه. بله خانوم، مهران خودمون، داداش گل بنده. حالا وکیلم؟
پشت چشمی نازک کرد و دستش را از میان انگشتانش برداشت.
– خب حالا، چرا خودش بهم نگفت پس؟!
عاقل‌اندرسفیانه نگاهش کرد.
– می‌خواست اول نظرت رو بدونه، بعد پا پیش بزاره. خب معلومه که تو هم… .
حرفش را ادامه نداد و لبخند معنی‌داری زد. فاطمه که با شنیدن این خبر حسابی اعتماد به نفسش بالا زده بود، دست به سی*ن*ه شد و ابرویی بالا انداخت.
– باید فکرهام رو کنم، به هر حال شاید به هم نخوریم.
– برو بابا! از داداشم بهتر کجا می‌خوای پیدا کنی؟ خیلی دلت هم بخواد.
لبخندش را به زور جمع کرد و چند بار تندتند پلک زد.
– اوه بله، داداشتون شاهزاده انگلیسه!
با حرص استکان را برداشت و تهدیدآمیز گفت:
– فاطی می‌سوزونمت‌ ها! کم چرت بگو.
دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و با ترس ساختگی گفت.
– باشه بابا، اعصاب نداری ها! اصلاً من باید جدی فکر کنم، مگه مغز خر خوردم زن‌داداشت شم! با این اخلاقت امنیت جانی ندارم.
چپ‌چپ نگاهش کرد و زیر لب استغفراللهی گفت. دختره‌ی دیوانه! معلوم بود که از خدا خواسته‌ست؛ انگار فقط منتظر یک اشاره از جانب مهران بود. ظهر برای ناهار به خانه‌شان برگشتند. نرگس‌خانم کلی اصرار کرد که بمانند ولی قبول نکردند. سریع لباس‌هایش را عوض کرد و دوش کوتاهی گرفت. تا پایش را در اتاق گذاشت، چشمش به مهران افتاد که پشت میز کامپیوتر نشسته بود. حوله را از روی موهای خیسش برداشت.
– داری چی کار می‌کنی؟
بدون این‌که نگاهش را از صفحه‌ی مانیتور بگیرد، جواب داد:
– یه چند تا قرارداد کاریه، باید بررسیش کنم. لپ‌تابم مشکل پیدا کرده، دادمش دست یکی از دوست‌هام درستش کنه.
سری تکان داد و جلوی آینه ایستاد تا موهایش را با سشوار خشک کند. همان‌طور که مشغول کارش بود، نیم‌نگاهی به برادرش انداخت.
– میگم، مهران؟
وقتی جوابی از سویش دریافت نکرد پوفی کشید.
– هی مهری‌ جون؟!
با این حرفش، برزخی به طرفش چرخید.
– درد و مهری! دختر تو آدم نمی‌شی، نه؟
تخس جوابش را داد.
– نه! خب اول مهران صدات زدم جواب ندادی، تقصیر خودته، به من چه!
چپ‌چپ نگاهش کرد و مشغول ادامه‌ی کارش شد.
– خب بنال، کارت رو بگو.
با قهر رو گرفت.
– حالا که این‌طور گفتی، صد سال سیاه نمی‌گم تا توی خماریش بمونی.
پوفی کشید. نشسته روی صندلی به طرفش برگشت و دست به سی*ن*ه شد.
– خب بفرما، من سرا پا گوشم، فقط وای به حالت بخوای باز مزخرف بگی، من می‌دونم و تو!
با شیطنت نگاهش کرد و نوچی کرد.
– حتی اگه بگم با فاطمه حرف زدم؟!
صورتش از حالت جدی در آمد. با ابروهای بالا‌‌ رفته نگاهش کرد.
– جدی میگی‌؟ جان من ماه‌بانو؟
خندید و نگاهش را به آینه داد.
– بله که راست میگم. هنوز هم نمی‌خوای بشنوی؟
می‌دانست که با حرف‌هایش، صبر مهران سرریز می‌شود‌. جستی از صندلی برخاست و به سمتش آمد.
– من غلط کنم نخوام بشنوم! جون هر کی دوست داری اذیت نکن، بگو چی گفت.
اخم ریزی کرد و موهایش را با کش بست. مرد گنده این ادا و اطوارها چه معنی داشت؟!
– اول این‌که قسم نده، دوماً، می‌خواستی چی بگه دختر بیچاره؟ دلش پیش کَس دیگه‌ای گیره.
به عینی دید که رنگش پرید و انگار روی برق آتشین چشمان خاکستری‌اش، آب سرد ریخته باشند که یکهو محو و خاموش شد. «آخ ماه‌بانو، بدجنس بازیت گل کرده؟ داداشت سکته نکنه! ای لال بشی تو!» ریز خندید و جلویش ایستاد.
– چیه خب؟ فاطی نشد یکی دیگه، واسه تو که دختر قحطی نیومده.
با حالی خراب از روی دیوار سر خورد و بی‌رمق روی فرش پهن شده‌ی کف اتاق فرود آمد. نخواست بیشتر از این اذیتش کند. به طرفش رفت و جلوی پایش نشست.
– بابا شوخی کردم، اون هم عاشقته، فقط منتظر جناب‌عالی بود!
دید که صورتش، از سفیدی به سرخ تغییر رنگ داد. متعجب سر بالا گرفت، که لبخند پررنگی زد و سر تکان داد.
– به خدا راست میگم.
از فرط ناباوری به لکنت افتاد.
– تو… تو… .
تازه فهمید دخترک دستش انداخته بود. اخم درهم کشید و جلدی به سمتش خیز برداشت که جیغ کشان مثل میگ‌میگ از جا پرید.
– می‌کشمت! یه جا قایم شو تا دستم بهت نرسه دختره‌ی خیره‌سر.
دو پا داشت، دو تای دیگر هم قرض گرفت. همان‌طور در راه می‌خندید. مهران هم با آن قد و هیکلش عین گودزیلا به دنبالش بود. تا پایش به سالن رسید، پشت سر پدرش که در حال دیدن اخبار بود قایم شد و نفس‌نفس زنان گفت:
– بابا یه چی به این دیوونه بگو، زنجیر پاره کرده!
حاج‌طاهر هاج و واج نگاه به دخترش دوخت.
– الله‌ و اکبر! مگه بچه‌این؟!
سریع خودش را در آغوش پدرش جا داد.
– بابایی این پسرت من رو می‌کشه، جون من یه کاری کن.
مهران که تازه وارد سالن شده بود، با شنیدن این جمله از دهانش، پره‌های بینی‌اش از خشم باز و بسته شد. برزخی انگشت جلویش تکان داد.
– این بار رو فرار کردی؛ ولی بهم می‌رسیم، صبر کن.
حاج طاهر اخم‌هایش درهم رفت.
– چه خبره اینجا؟ ماه‌بانو باز چه آتیشی سوزوندی؟
قیافه‌اش را مظلوم کرد و لب برچید.
– هیچی باباجون، این پسرت روانیه!
همان لحظه مادرش با سفره از آشپزخانه خارج شد و به هوای طرفداری از شاه پسرش، اعتراض کرد:
– نگاش کن، چه چشم سفیدی می‌کنه بلا گرفته!
با پهن کردن سفره و بساط ناهار، دیگر مجال دفاع کردن از خودش را نداد. مثل همیشه با کلی کل‌کل و خنده، غذا را که یک قیمه‌ی حسابی بود خوردند و بعد از استراحت کوتاهی آماده‌ی رفتن به مراسم شدند. دیدن امیرعلی در آن تیپ سرتاپا مشکی که مشغول شربت ریختن بود، قلبش را به تپش می‌انداخت. با جان و دل کار می‌کرد. به قول خودش: «مگه برای عزاداری امام حسین خستگی معنا داره!» کمی که خلوت شد فرصت را غنیمت شمرد و حوله به دست به طرفش رفت.
– بیا بگیر عرقت رو پاک کن.
امیرعلی، با دیدنش تعجب کرد. کم‌کم لبخند مهربانی روی لبش نشست، از همان‌ها که چال‌گونه‌ای سمت چپ صورتش می‌نشست و دل ماه‌بانو را با خودش می‌برد. یک لیوان شربت برایش ریخت و به سمتش گرفت.
– برو تو، هوا گرمه.
عاشق همین محبت‌های زیرپوستی‌اش بود. نگاهش به فاطمه افتاد که از ایوان خانه‌ به آن‌ها خیره بود.
«دختره‌ی دیوونه از همه چی می‌خواد خبر داشته باشه!» با صدای دروازه‌ی حیاط‌شان، سریع از امیر فاصله گرفت و به سمت خانه پا تند کرد. امیرعلی با خنده به رفتنش نگاه می‌کرد. بعد از مدت‌ها هنوز هم دخترک خجالت می‌کشید؛ البته برای او هم عادی نبود، هنوز هم همه چیز برایش رنگ و بوی تازگی داشت. این دختر همه چیزش خاص بود، حداقل برای خودش. در دل خوشحال بود. تا یک ماه دیگر این دوری‌ها به پایان می‌رسید، آن‌وقت می‌توانست برای همیشه ماه بانو را کنار خودش داشته باشد‌ با ضربه‌ای که به شانه‌اش خورد از عالم خیال بیرون آمد.
از دیدن پدرش، خجالت‌زده سر پایین انداخت.
– جان حاجی؟ چیزی شده؟
حاج احمد با لبخند کمی نگاهش کرد و بعد به طرف انباری راه افتاد.
– بیا انبار بسته های ظرف و دوغ رو باهام بیرون بیار پسر.
چشمی گفت و به دنبالش وارد انباری شد. در این شش ماه اصلاً رفتار شک برانگیزی، از خودش نشان نداده بود که پیش خانواده‌اش لو برود؛ اما از دیشب که فهمیده بودند، تمام حرکاتش ضایع شده بود. پدرش هم خوب می‌دانست که زیاد پا پی‌اش نمی‌شد.
***
روزها از پی هم می‌گذشت. کم کم عزاداری‌ها هم بیشتر و پرشورتر میشد. این ایام را خیلی دوست داشت. روزها همراه فاطمه و حنا در هئیت‌ها بود و شب‌ها هم همراه مادرش به مسجد می‌رفت. هر شب بساط غذاهای نذری برپا بود؛ امروز هم آن‌ها قیمه درست کرده بودند تا در محل پخش کنند. چادر مشکی‌اش را، روی سرش گذاشت و به طرف حیاط رفت. خانم جانش با دیدنش، صدا بلند کرد:
– ای خوب شد اومدی مادر، بیا این سینی رو ازم بگیر زودتر غذاها رو پخش کنیم بهتره. مردم زود مسجد میرن.
چشمی گفت و سینی را از دستش گرفت. اول از همه، زنگ در خانه‌ی خاله نرگس را زد. برخلاف تصورش امیر در را باز کرد. فکر می‌کرد به مسجد رفته باشد اما خانه بود. سلام آرامی گفت و ظرف غذا را به سمتش گرفت. امیرعلی، محجوبانه تشکر کرد. بوی خوش‌عطر و مدهوش کننده قیمه‌ی نذری را به مشام کشید. در حالی که درب ظرف را باز می‌کرد، خطاب به دخترک گفت:
– به‌به! دست‌پخت خاله طلعته دیگه؟
سری به تایید تکان داد. خواست چیزی بگوید که صدای نرگس‌ خانم از داخل حیاط بلند شد:
_کیه مادر؟
امیر از همان‌جا جوابش را داد:
– ماه‌بانو خانمه.
لبخندی زد. جلوی بقیه همیشه احترام را نگه می‌داشت و هیچ‌وقت جرعت نمی‌کرد نامش را خالی صدا بزند. نرگس خانم با دیدنش گل از گلش شکفت.
– سلام دخترم، خدا ثواب بده. بیا تو، دم در بده.
سینی را در دستش جا‌به‌جا کرد و در مقابل نگاه سنگین امیر، خودش را به کوچه‌ی علی‌چپ زد.
– مرسی خاله، باید برم. فاطمه خونه نیست؟
– والا همین الان، پیش پای تو خونه بود، فرستادمش مغازه. سلام به مادرت و حاج‌ خانوم برسون عزیزم.
در جواب لبخندی زد و از آن‌جا دور شد. امیرعلی با نگاهش، تا موقعی که از جلوی دیدش محو شود، بدرقه‌اش کرد. چقدر در این چادر مشکی‌رنگ خواستنی شده بود. یادش آمد همین چادر را در روز تولدش برایش خریده بود و چقدر اول سرش غر زد که بین این همه کادو نمی‌توانست پیشکش بهتری برایش فراهم بیاورد؟! اما حالا همان چادر را در تنش می‌دید. این دختر چه با خودش داشت که این همه انرژی به وجودش می‌ریخت؟ در سه ماهی که به خاطر ماموریت از شهر و دیارش دور بود، روز و شب از یادش خواب نداشت. همین دوری‌ها هم که با یادش سپری میشد هم براش شیرین بود. اما حالا نزدیکش بود و حس می‌کرد این روزها دلتنگی‌اش بیشتر شده است. انگار هر چقدر زمان می‌گذشت صبرش هم به مراتب کمتر میشد.
***
ماه‌بانو حسابی خسته شده بود. تمام درب خانه‌های همسایه‌ها را زده بود و حالا فقط یک خانه مانده بود. چادرش را روی سرش مرتب کرد‌. دست به سمت زنگ خانه برد که همان لحظه در باز شد. چند قدم عقب رفت. از دیدن حسام که با چهره‌ای اخم‌آلود نگاهش می‌کرد، ابروهایش بالا پرید. نفهمید چرا به من‌ومن افتاد.
– س… سلام.
پوزخندی زد و دستی به موهای تافت‌زده‌ی سیاهش کشید.
– چیه؟ مگه هیولا دیدی به لکنت افتادی؟! کاری داشتی اینجا؟
اخم محوی از رفتار تند و بی‌ادبانه‌اش، بین ابرویش نشست. این مرد برخلاف مردهای دیگر، اصلاً ذره‌ای هم خجالت نمی‌کشید. «ببین چقدر راحت حرف می‌زنه!» با همان اخم، ظرف غذا را به سمتش گرفت.
– بفرمایید، نذریه.
از بالای چشم نگاهش کرد و غذا را از دستش گرفت. دم در حنا را صدا زد و هم‌زمان نیم‌نگاهی به چهره‌ی خسته و عرق‌ زده دخترک انداخت. از شرم نگاه به هر سمت و سویی می‌برد، جز او. چادرش را چنان سفت زیر گلو چسبیده بود، مبادا از سرش سر بخورد. حنا با دیدنش تعجب کرد.
– عه تویی ماه‌بانو؟! بیا تو.
از دیدنش لبخند زد. کبودی گوشه‌ی لب و صورتش کم‌رنگ‌تر شده بود.
– مرسی عزیزم. براتون نذری آورده بودم. مسجد می‌بینمت.
حنا دستی برایش تکان داد و از او خداحافظی کرد. موقع برگشتن به خانه، صدای جیغ لاستیک‌های ماشین حسام هم بلند شد‌. معلوم نبود شب عاشورا داشت کجا می‌رفت. «همه میرن مسجد کمک؛ اما این آقا عین خیالش نیست!» بیچاره حاج‌حسین، چقدر از دستش حرص می‌خورد؛ همین یک پسر را دارد و با این کارها و رفتارهایش، داشت خانوادش را پیر می‌کرد. خاله ستاره می‌گفت: «هر دختری بهش نشون می‌دیم قبول نمی‌کنه. صبح تا شب چسبیده به حجره و کار رو ول نمی‌کنه.» بیچاره ستاره خانم! خب مثل هر مادر دیگری آرزوی داماد شدن پسرش را دارد. ولی آخر کی با این پسر گند اخلاقش ازدواج می‌کند؟! خدا می‌دانست.
***
طبقه پایین مسجد، در حسینیه کنار فاطمه مشغول دعا خواندن بود. با شنیدن مداحی‌ها چشمه اشکش جوشید. آدم احساساتی بود و اشکش هم دم مشکش. دلش کباب بود برای حضرت زینب که هیچ یار و یاوری کنارش نبود. چطور توانسته بود میان دشمن کمر راست کند، با آن همه مصیبتی که سرش آمده بود؟! اویی که امیر سه ماه به مناطق محروم رفته بود برای کمک، دلش عین سیر و سرکه می‌جوشید و از نگرانی روز و شبش را قاطی می‌کرد. هضم از دست دادن خانواده، برادر و همه کَست، در جنگ، در حالی که قاتل زندگی‌ات هم روبه‌رویت باشد، چقدر سخت می‌تواند باشد، تلخ مثل زهر.
بعد از تمام شدن روضه احساس سبکی می‌کرد. نگاهی به فاطمه انداخت. چشم‌های هردویشان قرمز و پف کرده به نظر می‌رسید. حنا که کنار دستش نشسته بود، در گوشش آهسته گفت:
– اون خانمه رو ببین، از همون اول هی تو رو زیر نظر داره.
به جایی که اشاره کرده بود چشم دوخت. همان خانمی بود که آن شب با مادرش صحبت کرده بود. «پوف! دست برنمی‌دارن!» مادرش از او خواسته بود بعد از پایان مراسم‌ها جوابش را بدهد؛ جوابش واضح بود، حتی اگر پسرش همه چیز تمام هم باشد او به این ازدواج راضی نمی‌شد. در قلبش فقط جای یک نفر بود و او کسی نبود جز امیرعلی. باید حتماً فردا به مادرش می‌گفت. بعد از شام، همه برای انجام دسته‌جات عزاداری بیرون رفتند. خانم‌ها همه سی*ن*ه می‌زدند و مردها هم گروه گروه، مشغول زنجیر زدن بودند. با سقلمه‌ی فاطمه به خودش آمد.
– اون‌جا رو نگاه ماه‌بانو!
رد نگاهش را گرفت که چشمش به مهران و امیر افتاد. قلبش ریخت. در این هوای سرد فقط یک پیراهن مشکی تنش بود. چقدر گفت که کاپشنش را تنش کند. اصلاً متوجه‌ی سرما نبود. با عشق زنجیر زدنش را تماشا می‌کرد. از یاد این‌که فردا به سیستان برمی‌گردد، قلبش از هم فشرده شد. دلش از حالا برایش تنگ میشد.‌ به او قول داده بود که بعد از این، تا یک‌سال دیگر ماموریت‌های راه دور را قبول نمی‌کند. درکش می‌کرد. نظامی بود و مسئولیت داشت که به چنین مناطق پر خطری برود؛ اما دلش خون میشد. لب مرز خطرناک بود. امیرعلی سعی می‌کرد نگرانی‌هایش را رفع کند. با حرف های پر از آرامشش کمی دلش آرام میشد. نیمه‌های شب بود که مراسم‌ تمام شد. همراه خانواده‌اش از مسجد بیرون زد. جلوی در، با فاطمه هم خداحافظی کرد. نگاهش به امیر افتاد که داشت با رفیقش صحبت می‌کرد. متوجه سنگینی نگاهش شد و سر برگرداند. امشب چشم می‌گرداند که بتواند ماهش را ببیند، حالا روبه‌رویش بود. کاش می‌توانست قبل از رفتن با او کمی خلوت کند. در این‌جا فقط با چشم‌هایشان حرف می‌زدند. ماه‌بانو از روشن شدن صفحه موبایلش، نگاه دزدید و پیامی که برایش آمده بود را باز کرد. لبخند محوی روی لبش نشست که از چشم مادرش دور نماند.
– کیه دختر، نصفه‌شب نیشت رو باز کردی؟!
دستپاچه به خودش تکانی داد و کنار مادرش شروع به قدم زدن کرد.
– هیچی مامان، یاد یه چی افتادم.
برای این‌که از سوال و جواب‌های مادرش در امان بماند، به گام‌هایش سرعت بیشتری داد و سریع پیام را باز کرد.
«موقع نماز صبح بیا بالای پشت بوم، برای خداحافظی.»
لحظه‌ای تعلل کرد. ایستاد و سر برگرداند. در آن شلوغی نگاهش را شکار کرد و لبخند معنی‌داری به رویش پاشید. با غرغر مادرش سریع خودش را جمع و جور کرد و برای این‌که رسوا نشود برگشت برود که یکهو سرش به چیز سفتی خورد و تعادلش به‌هم ریخت؛ داشت پخش زمین میشد که دستی حائل شانه‌هایش شد و از زمین بلندش کرد. با ترس و بهت سر بالا گرفت. از دیدن حسام چشمانش گرد شد و لب گزید. «خاک بر سرت کنند ماهی! پاک آبروت رفت.» امیرعلی از صدای همهمه خودش را زود به ماه‌بانو رساند و تا او را در آن وضعیت دید، گیج و منگ چشم ریز کرد. طلعت خانم سراسیمه جلو آمد و از چادر دخترک گرفت و به سمت خودش کشانید.
– چرا حواست نیست دختر؟! حالت خوبه؟
نگاهش را به سختی بالا آورد. امیرعلی نگران به او زل زده بود. از خجالت دوباره سرش را پایین انداخت و لب زد:
– خوبم مامان، بریم.
حتی نماند تا از حسام تشکر کند. لحظه‌ی آخر نگاهش به آن دو چشمان دریده و وحشی‌اش افتاد که با اخم همیشگی و صلاب خاص خودش، دست در جیب شلوار پارچه‌ای مشکی‌اش خیره‌اش بود. قلبش در سی*ن*ه تند می‌تپید. «ای خدا! من آخر سر دیوونه میشم از دست امیر. آخه بگو الان وقت پیامک دادنه!»
مادرش بین راه، فقط داشت غر میزد: «که تو دست و پاچلفتی هستی و رو دستم می‌مونی! د آخه دختر، راه خدایی رو هم نمی‌تونی بری؟» دیگر کفرش در آمد. سر آخر طاقت نیاورد و تا به خانه رسیدند، مثل اسپند روی آتش منفجر شد.
– سرم رفت! یه اتفاق بود، تموم شد رفت. میشه بس کنید؟
طلعت خانم با چشم‌های درشت‌ شده نگاهش کرد و چنگی به گونه‌اش زد.
– وا، خدا مرگم بده! صدات رو واسه من بلند می‌کنی؟!
استغفرالله گفتن پدرش، همانند تشر بر سر آن‌ها کوفته شد. کلید انداخت درون در و اول از همه وارد خانه شد.
– بس کنید بین در و همسایه. طلعت، دست از سر این بچه بردار، چیزی که نشد. ماه‌بانو تو هم حق نداری سر بزرگ‌ترت داد بزنی، فهمیدی؟
پشیمان از گفته‌اش، چشم آرامی گفت و پشت سرشان، آرام وارد خانه شد.
«اَه‌اَه! همش تقصیر این پسره حسامه. یکی نیست بهش بگه، مگه کوری یابو؟! آدم به این گندگی رو ندیدی؟!
***
نزدیکی‌های اذان بود که از خواب بلند شد. به یاد قرارش با امیر افتاد. وضو گرفت و مشغول خواندن نماز شد. باید صبر می‌کرد پدر و مادرش هم نمازشان را بخوانند تا یک وقت بویی نبرند. چادر نمازش را از سر برداشت و رفت تا آماده شود. به خودش حسابی رسید و شال زیتونی رنگی که امیر از مشهد برایش آورده بود را سرش انداخت. چادر سفیدش را که گل‌های ریز آبی داشت پوشید و کادویی که برایش خریده بود را زیر چادرش مخفی کرد. پاورچین‌پاورچین از خانه بیرون زد. کفش‌هایش را جلوی پله‌ها از پا در آورد تا صدایی از خود ایجاد نکند. روی پنجه‌ی پا، پله‌ها را یکی یکی گذرانید. بالای پشت‌بام که رسید، باد سرد صبح‌گاهی تند و بی‌رحم به او حمله‌ور شد. چادرش را سفت چسبید که از سرش نیفتد. با صدای مردانه‌ای چشم از دور و اطرافش گرفت‌. امیر بود. از دیدنش لبخندی روی لبش نشست. خانه‌هایشان دیوار به دیوار بود و راحت می‌توانستند از پشت‌بام هم‌دیگر را ببینند. در آن تاریکی برق چشمان همانند شبش به خوبی معلوم بود. وای که اگر کسی آن‌ها را در اینجا می‌دید، خون‌شان حلال بود!
– بانو؟ بیا نزدیک‌تر.
لحن گیرای پر ابهتش، که نامش را غلیظ می‌خواند، قلبش را از شور و شعف سیراب می‌کرد. به خودش آمد و کمی جلوتر رفت. تکیه بر دیوار سنگی ایستاد و به قد و قامتش در آن لباس فرم نظامی‌اش خیره شد.
– خیلی وقته منتظرمی؟
چشمان مهربانش روی اجزای صورتش چرخید و فاصله‌اش را با او کمتر کرد.
– نه خانم، نمازم همین الان تموم شد. خب، فقط نیم ساعت فرصت داریم‌ها!
آهی کشید و باز داغ دلش تازه شد. همین نیم ساعت هم غنیمت بود. دست برد و از زیر چادرش جعبه‌ی کوچک مخملی را بیرون کشید و به سمتش گرفت.
– بیا، این برای توعه.
اول با تعجب به جعبه خیره شد و بعد از چند ثانیه، برق عشق و قدردانی در نگاهش نشست. جعبه را از دستش گرفت و بازش کرد. از دیدن گردنبند عقیق یمنی، زبانش نچرخید تشکر کند، فقط یک کلمه بر زبانش جاری شد:
– ماه‌بانو؟!
چشمانش پر از اشک شد. آخ که نمی‌دانست نباید ماهش را این‌طور با عشق صدا بزند؟! تبسمی میان اشک زد.
– خرافاتی نیستم‌‌ها؛ ولی میگن خوش‌یمنی میاره. همیشه بنداز گردنت.
امیرعلی، از بغض دخترک برآشفت. گردنبند را به گردنش انداخت و روی عقیقش را بوسید.
– اون مروارید‌ها رو بی‌خودی نریز. سفر قندهار که دارم نمی‌رم! برمی‌گردم عزیز دل.
لبخند تلخی زد و با پشت دست، اشک‌هایش را پاک کرد.
– قول بده زود برگردی خب؟ خیلی نگرانم.
این مرد باید روح این دختر را آرام می‌کرد. با همان آرامش همیشگی، نزدیکش شد و خیره به تیله‌های مشکی‌اش زمزمه کرد:
– قول شرف میدم… .
لحنش را شوخ کرد و با اشاره ادامه داد:
– دست پر، با گل و شیرینی!
چشمانش را با لذت از حرف‌هایش بست. جمله‌اش پر از اطمینان بود که دلش را قرص می‌کرد. موقع خداحافظی مثل سری قبل، جلوی پایش زانو زد و دست به چادرش گرفت. قلبش از هیجان برای خودش بزمی گرفته بود. بینی‌اش روی لبه چادرش نشست و عمیق، نفسش را از عطر شیرینی که با گلاب ادغام شده بود پر کرد.
– به همین چادر قسم خوشبختت می‌کنم بانو.
جلوی کلمات عاشقانه‌ای که بر زبان می‌آورد، زبانش بند می‌آمد. این مرد با خود بوی بهشت را آورده بود. اما خودش همیشه می‌گفت: «بهشتی که ماه نداشته باشه جهنم میشه و تو ماه زیبای منی، که سیاهی زندگیم رو به روشنی و قشنگی بهشت کرده.»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نویسنده ✍️

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه
1 ماه قبل

اخیییی
چقد عشق بین امیرعلی و ماه بانو قشنگه:)))))))
خیلی قشنگ بود لیلا جونم

فاطمه
1 ماه قبل

پارت منم تایید بشه؟

فاطمه
پاسخ به  لیلا ✍️
1 ماه قبل

مرسیی

خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

عالی و به موقع ممنون خانم

مائده بالانی
1 ماه قبل

خیلی احساسی و قشنگ بود عزیزم
لحظه های ناب و رومانتیک به خوبی قابل لمس بود.
چون می‌گی موضوع تغییر کرده پس امیدوارم حسام از خودراضی ماه بانو رو نگیره

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

تشر رفت ینی چی مثلا تشر زد؟

Novel
Novel
30 روز قبل

نمیدونم چرا این رمان وایب غم میده فک میکنم امیر علی توو ماموریت شهید میشه بعدش هم اون دو تا پسر حاجی های دیگه عاشقش میشن و ماه بانو با ان پسره که خودس در خلال داستان گفت فقط کار میکنه ازدواج میکنه….

Novel
Novel
30 روز قبل

با این حال به خاطرپارت گذاری به موقع و طولانی ازتون ممنونم

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x