رمان یادگارهای کبود پارت ۳۰
***
از میان شلوغی و همهمه گذشت تا به بازار پارچهفروشان رسید.
عرق پیشانیاش را با دست خشک کرد. نگاهش سمت میدان قدیمی بازار کشیده شد و ذهنش به گذشتهها پر کشید. آن زمانها فواره درون آبنمای فیروزهایش جریان نداشت.
او و حسام، چه کشتیهایی که کنارش نمیگرفتند! مردم هم حلقهزنان، معرکهشان را تماشا میکردند.
آهی کشید و راهش را به سمت حجره حسام فلاح کج کرد. بالای پلهها مشصفر را دید که انگار تازه کار نظافتش تمام شده بود. مرد لاغر و کهنسالی که از زمان کودکی او و حسام، وقتی با پدرهایشان به بازار میآمدند، آن دو را میشناخت.
چقدر بیچاره را اذیت میکردند. یک دفعه که حاجحسین مشغول سر و کله زدن با چند تجار خارجی بود، ناچار آنها را به مشصفر سپرد. حسام که از او شرتر بود پیشنهاد داد در چای پدرش و تاجرها فلفل بریزند.
آنقدر گفت و گفت که او هم قبول کرد. وقتی مشصفر از خستگی چشمانش سنگین خواب شد نقشه را شروع کردند؛ او مراقب بود که بیدار نشود و حسام هم با بدجنسی تمام هر چه فلفل بود در قوری چای خالی کرد.
با یادآوری آن روز لبخندی تلخ روی لبش نشست. نگاه به درخت کاج کنار پله دوخت؛ آن قدیمها هنوز به این بلندی نبود. زیر سایهبانش ایستاد. بندهخدا مشصفر، آن روز جلوی همه کلی شرمنده شد. حاجحسین بعدها که فهمید همه چیز زیر سر آنها بود، یک روز تمام از هردویشان کار کشید تا حجرهای به آن بزرگی را با تمام بچگیشان آب و جارو بکشند.
از خاطرات گذشته دل کند. تکیهاش را از تنهی درخت گرفت و آرام سلام داد.
گوشهایش کمی سنگین شده بودند، سرکی به دور و بر کشید و وقتی کسی را نیافت، گوشهی چشمان پر چین و چروکش را مالید و رویش را به سمت آسمان گرفت.
لبخندش عمیقتر شد. پیش رفت و یاعلیگویان، آن چند پله را هم طی کرد و بالا رفت.
– جواب سلام واجبهها مشتی!
مثل برق گرفتهها به پشت سر چرخید. از دیدنش لحظهای نگذشت که صورت تنگ و اخمویش باز شد و چشمان ریزش با تعجبی آشکار درشت شدند.
– تویی باباجان؟ چه عجب از اینورها! کی از سیستان برگشتی پسر؟
دست روی شانهی لاغر و تکیدهاش کشید و محجوبانه نگاه به زمین دوخت.
– یه چند روزی بیشتر نیست که برگشتم… .
بعد سر بالا گرفت و چشمک شیطنتباری به رویش زد.
– مگه میشه بیایم و به مش صفرمون یه سر نزنیم؟!
چپکی نگاهش کرد و دستهی پلاستیکی جارو را به طرفش نشانه گرفت.
– برو بچه! واسه من زبون نریز. آقاحسام که تا میاد حجره با یه من عسل هم نمیشه خوردش، دمپرش نمیتونی بری.
توأم که پات گیر هیرمند شده، دیگه به کل اینجا رو فراموش کردی.
هر دو را مثل پسرهای نداشتهی خود دوست داشت و نگرانی را میشد در پستوی چشمان ریز تیرهاش دید. باید قبول میکرد که گذشته دیگر به عقب برنمیگردد و آن دو پسربچهی شیطان و سرتق، حال برای خود جوانمردی شده بودند و راه زندگیشان از هم سوا بود.
حسام که از سردرد کم مانده بود فریادش به هوا رود، معطل کردن مشصفر هم بهانه دستش داد که عصبانیتش شدت بگیرد. با حرص از پشت میز بلند شد و در حالی که شقیقهاش را فشار میداد، پا از حجره بیرون گذاشت.
صحنهی روبهرویش درد را از جانش پراند. اخمهایش به یک آن تویهم رفت. میان چهارچوب ایستاد و تیز و برنده به چهرهی خندان امیرعلی خیره شد.
– مش صفر، مگه نگفتم واسم یه چاینبات آماده کن. نشستی به حرف که چی؟!
مرد بیچاره دستپاچه به عقب چرخید. از این لحن سرد و خشن حسام صورت بورش سرخ شد و کمی خجالت کشید.
هر چه بود حق پدری به گردنش داشت و تحمل چنین برخورد تندی برایش سنگین بود.
امیرعلی اخم کرده، نگاه کوتاهی به حسام انداخت و سری به تأسف تکان داد. بازوی مشصفر را گرفت و نرم و آهسته زیر گوشش پچ زد:
– برو به کارت برس مشتی! خیالت از بابت ما راحت باشه.
حسام همچنان، مثل شکارچی دقیق و تیز، چشم از او برنمیداشت. مشصفر سری به ناراحتی تکان داد و برای لحظاتی نگاه مایوسش را بین این دو رفیق گذشته گرداند. حال سالها بود خط و ربطی بههم نداشتند و مثل دشمن، تشنه به خون همدیگر بودند.
با شانههایی افتاده وارد حجره شد و آن دو را تنها گذاشت. امیرعلی هنوز فکرش پیش مشصفر بود. حسام از درب فاصله گرفت و یک دستش را در جیب شلوار راسته سرمهایش فرو برد.
– اینقدری شیر شدی که پا بذاری توی حجرهی من؟
به خودش آمد و سر بالا گرفت. از این حرف سگرمههایش تویهم رفت. روحیه قدرتطلبش از او شخصیت سنگی و مغروری ساخته بود که همه چیز را از بالا میدید.
مقابلش ایستاد و بعد از چند ثانیه مکث لب به سخن گشود:
– باهات حرف دارم، زیاد وقتت رو نمیگیره.
حسام که از اتفاقات گذشته و مشکلات تجاری جدیدش دل خوشی از او نداشت، به سرعت حالت چهرهاش عوض شد و در جلد عصبیاش فرو رفت.
– تو وجودت واسم شره، نمیخوام گوش به خرعبلاتت بدم.
برگشت برود که با صدایش از حرکت ایستاد.
– اگه مهم نبود نمیاومدم. در مورد کاره، باید گوش بدی.
اگر باز هم مخالفت میکرد سماجت به خرج میداد. امروز آمده بود حرفش را بزند و برود، نباید بینتیجه از این بازار خارج میشد.
حسام برای لحظاتی کلافه نگاهش کرد. انگار قرار نبود به این راحتی از دستش خلاص شود.
دست بین موهایش کشید و بیحوصله جلوتر از او به حجره رفت. امیرعلی هم دقایقی بعد، با لبخندی پیروزمندانه پشت سرش وارد شد و درب را باز گذاشت.
همانطور که روی مبل تکی مینشست به دور و اطراف خیره شد. برخلاف حجرههای دیگر، بافت قدیمی و سنتی نداشت و شبیه به غرفهها میماند.
مشصفر با سینی چای و ظرف کیک یزدی نزدشان آمد. استکان خود را با تشکر برداشت و روی میز گذاشت تا سرد شود.
حسام اما چای نبات مخصوص خودش را کمی مزهمزه کرد. چشمان خونآلود و این دست کشیدن مداوم پیشانیاش، شدت وخامت اعصابش را نشان میداد.
تازه فهمید برای چه به اینجا آمده. همان لحظه که خواست سر حرف را باز کند، چند زن سانتالمانتال کرده وارد حجره شدند و به تماشای پارچهها پرداختند. حسام هم چندی بعد به جمعشان پیوست و مشغول راهنمایی و توضیح به آنها شد.
بیحوصله خودش را با دیدن اشعار مولانای روی دیوار مشغول کرد. حسام اهل شعر نبود و این نوشتهها فقط جنبهی تزئینی برای زیبا جلوه دادن ظاهر غرفه داشت.
صدای لوس دخترک جوانی به گوشش رسید که خندهی سبکی سر داد.
– از همین پارچهی لمه، کرمیش رو لطفاً بدین، به این خیلی میاد.
و به یکی از پارچههای گیپور اشاره کرد.
حسام برعکس او حوصلهی چانه زدن با زن جماعت را داشت و مثل باقی بازاریها، با لبخند و گرمی خاصی مشتری را مشتاق به دیدن پارچههای دیگر میکرد.
حدوداً بیست دقیقهای وقتش را گرفتند و او هم معطل، چایش را نوشید. بالاخره آن چهار مشتری خانم، با دستانی پر و صورتی خندان و شاد از حجره بیرون رفتند.
حسام بیتوجه به حضورش، سرگرم تا کردن باقی پارچهها شد. سرفهی مصلحتی کرد و استکان خالیاش را کناری گذاشت. از جا برخاست و به طرفش رفت.
– کار و کاسبیت رونق خوبی داره. برام جای سواله که چرا توی دبی کلاب داری!
دستش از حرکت ایستاد. این مرد خوب بلد بود از زیر زبانش حرف بکشد و او را مجاب به پاسخ دادن کند. از حرص دندانقروچهای کرد و بدون اینکه نگاهی به صورتش بیندازد پوزخند زد.
– چیه؟ چشمت دم و دستگاهم رو گرفته؟
پارچهی تا شده را درون قفسه جا داد و به طرفش سر چرخاند. لبخند تمسخرآمیزی گوشهی لبش خودنمایی میکرد که امیرعلی به خوبی این جنس لبخندها را میشناخت.
– اگه پات به نظام باز نمیشد الان تو هم مثل من به یه جایی میرسیدی و حسرت توی چشمهات لونه نمیکرد جناب ستوان!
دستش کنار پایش مشت شد. خوب نقطهضعفش را فهمیده بود که مدام روی آن تأکید میکرد. داشت طعنه میزد که اگر او مثل خودش شغل پدریاش را ادامه میداد الان ماهبانو نصیبش میشد.
پلک بههم باز و بسته کرد و نفس پر حرصش را بیرون فرستاد.
نباید با این حرفها ذرهای تحتتأثیر قرار میگرفت، او برای صحبت مهمتری آمده بود.
نزدیکتر شد و گوشهی لبش را جوید.
– اگه اومدم اینجا چون هنوز حرمت رفاقت قدیم و نون و نمک گذشته رو دارم، وگرنه شب عیدی باید توی زندون آب خنک میخوردی آقاحسام!
انگار او هم بلد بود زخم بزند و روی مغزش راه برود.
پارچهی تترون میان دستش مچاله شد. عضلات صورت منقبضش نشان از خشم و نفرت درونیاش داشت. چشمان ریز شدهاش را به صورت جدی و خونسردش دوخت و کمی جلو آمد.
– مراقب باش چی میگی. اونقدری آدم دارم که نسخهات رو بپیچن و آب از آب تکون نخوره، ملتفتی؟
از نعرهی بلند و خشدارش برای لحظهای چشم بست. با چه کسانی خط و نشر داشت که اینطور شاخ و شانه میکشید؟
پلک گشود و این بار لحنش را دوستانهتر نشان داد:
– ببین حسام، باید موقعیت خودت رو درک کنی. من اگه سر مرز از بار قاچاق و اون همه بطری نوشیدنی غیرقانونی که بین جنسهات پنهون شده بود چشمپوشی کردم فقط محض رفاقت بود. تو از سر توقیف بارت شاکی هستی؛ اما یک لحظه فکر کردی اگه جای من، یه مرزبان دیگه دستش به اون جنسها میرسید چه بلایی سرت میاومد؟
در زمانی که مشغول حرف زدن بود، متوجه رنگ عوض کردن صورت و خط اخم غلیظ و باریک بین ابرویش شد.
سکوت که کرد فرصت دفاعی به او نداد، یقهاش را بین یک دست گرفت و فشرد. انگار گفتن این حرفها برایش گران تمام شده بود.
– تو کی باشی که بهم نصیحت کنی؟! برو از امثال خودت نکیر و منکر بپرس که با همین درجه چه غلطها که نمیکنند. یه چند تا پارچه و نوشیدنی که این همه صغری و کبری پیچیدن نداره.
آرامش خودش را حفظ کرد و یقهاش را از بین پنجههایش نجات داد.
– تو زبون آدمیزاد حالیت نیست. به فکر خودت نیستی، به خونواده و اون زن بدبختت فکر کن که همراهت گرفتار نشن.
انگار در گوش خر یاسین میخواند. رویش اثر نداشت؛ هر چه میگفت باز حرف خودش را به کرسی مینشاند.
– باور کنم نگران زندگیمی؟ تو الان با دمت داری گردو میشکنی؛ ولی کور خوندی، از این تنور نون داغی نصیبت نمیشه رفیق.
خونش به جوش آمد و یک آن از کوره در رفت.
– برام مهم نیست اونور آب چه کثافتکاریها که نمیکنین؛ اما مملکت ما قانون داره، از این پس بار قاچاقی ببینم چشم روی همه چیز میبندم و گزارش میدم آقای فلاح.
مجال صحبت اضافهای نداد و در مقابل نگاه هاج و واج مشصفر که سینی به دست از دور تماشایشان میکرد، کنارش زد و به سرعت از حجره خارج شد.
بعد از رفتنش دقایقی زمان برد تا حسام متوجهی پیرامونش شود. حرص و خشم در وجودش جوشید. مشصفر از رنگ و روی سیاه و رگ بیرون زدهی پیشانیاش نگران و دلواپس نزدیکش شد.
درست نمیدانست چه شده که امیرعلی چنین برخوردی کرد و رفت، نمیخواست هم بداند.
– پسرم، بیا بشین… .
انگار دیواری کوتاهتر از او نیافت که حرمتها را از یاد برد و بیتوجه به دست دراز شدهاش سرش فریاد کشید:
– همتون برین به درک! جلوی چشمم نباش، برو بیرون.
به طرز ترسناکی عصبی بود و چشمش چیزی را نمیدید. پیرمرد وحشتزده، ترجیح داد از صحنه بگریزد. حسام نفسزنان به مرز سکته میرفت. هیچکَس جرئت نداشت تهدیدش کند و حال این مرد میخواست سنگ جلوی کارش بیندازد.
به جان وسیلههای روی میز افتاد و همه را کف زمین پرت کرد. تا عصبانیتش فروکش نمیکرد آرام نمیشد.
سرش از درد نبضهای تند و بدی میزد. موهایش را در میان چنگش فشرد و پلک بست.
– لعنتی، لعنتی!
لگدی به گلدان طبیعی کنار قفسهها زد که نیمی از خاکش روی سرامیک پخش شد. جلوی چشمانش سیاهی رفت و قبل از اینکه بتواند تعادلش را حفظ کند، دوزانو کف زمین فرود آمد.
تلخآب سفیدی از گلویش تا به روی چانه و یقهی پیراهن آبیاش راه پیدا کرد.
وضعیتش بیش از این رقتانگیز نمیشد. موبایل در جیبش لرزید، در همان حال دست برد و از داخل جیب پیراهنش برداشت. با دیدن اسم ماهبانو روی صفحه، سریع رد تماس زد.
از دیشب تا به الان صد بار به او زنگ زده بود. چشم دیدنش را نداشت و اگر در این شرایط به خانه میرفت به نفع هیچکدامشان نبود.
***
با احساس سردرد شدیدی هوشیار شد. به پهلو چرخید، جای خالیاش خواب را کامل از سرش پراند.
از روی تخت بلند شد و جلوی میز آرایش نشست. چشمان پف کرده و سرخش برای خودش هم تعجببرانگیز بود. لعنتی!
«چرا بغض کردی حالا؟ یارو با اون اخلاق گندش زندگیت رو سیاه کرده، بعد تو… .»
سرش را محکم تکان داد تا این افکار مزاحم از ذهنش فراری شود. او فقط نگران بود.
«مرد هم اینقدر بیخیال! روز جمعه هم حجرهاش رو ول نمیکنه. چقدر سادهای دختر! از کجا معلوم جای دیگهای نرفته باشه.»
به این حدس و گمانها پر و بالی نداد و از اتاق خارج شد. گلویش میسوخت و به شدت احساس خستگی میکرد. انگار تریلی با بار از روی بدنش رد شده بود.
تا وارد آشپزخانه شد، نفسش را یک بند رها داد. درب یخچال را باز کرد، مگس درونش بندری میرقصید! زیر لب فحشی به حسام داد و دربش را محکم بههم بست.
«آخه این هم زندگیه من دارم؟ به چی دلم خوش باشه؟ مردم شوهر دارن ما هم دیو دوسر گیرمون اومده»
باران به شدت میبارید و تمام کوچه را آب گرفته بود. همانطور غرغرکنان برای خودش سوپی آماده کرد.
به نظر سرما خورده بود. زنگ تلفن خانه به صدا درآمد. پوفی کشید و هنهنکنان به سالن رفت. روی مبل نشست و جواب داد:
– بله؟
فاطمه بود، از پشت گوشی جیغ خفیفی کشید و با حرص گفت:
– کوفت! از دیشب صد بار بهت زنگ زدم دخترهی خل و چل. زندهای؟
چقدر صدایش شوق داشت. بیحوصله دستهای از موهای وز و بههم پیچیدهاش را دور انگشتش پیچاند و خمیازهای کشید.
– نگاه نکردم. خوبی؟
زیر لب کمی غر زد و بعد گفت:
– پایهای مثل قدیمها بریم بیرون؟ حنا هم هست.
اگر ماهبانوی گذشته بود با سر قبول میکرد؛ اما این روزها روح زندگی دور و برش پرسه نمیزد، شاید هم داشت افسردگی میگرفت.
– نه به جون تو، خیلی خستهام… .
همان لحظه عطسهاش بلند شد.
«بیا ماهی، اثراث پریروزه که دو ساعت توی بارون موندی.»
فاطمه از پشت گوشی خندید.
– سرما خوردی خره!
آب بینیاش را بالا کشید و بیحال روی مبل لم داد.
– گفتم که حالم خوب نیست.
– خب حالا، آماده باش داریم میایم عیادتت.
فرصت حرف زدنی نداد و سریع قطع کرد.
خشک شده به تلفن درون دستش خیره شد.
«بیشعور! چه خودشون رو دعوت میکنند.»
اصلاً حال و حوصلهی دیدن کسی را نداشت. حتی به خودش زحمت جمع و جور کردن خانه را هم نداد. چندی بعد، فاطمه و حنانه با یک پلاستیک پر از کمپوت و آبمیوه و کیک سر رسیدند.
فاطمه پیش آمد بغلش کند که حنانه دستش را از پشت کشید و روی کاناپه پرتش کرد.
– کجا؟! الان ازش مریضی میگیری دیوونه.
فاطمه مثل بچهای حرفگوشکن از جایش جم نخورد. او هم نگاه چپچپی تحویل هردویشان داد و بستهی کیک و آبمیوهای برای خودش باز کرد.
حنانه شال و مانتویش را درآورد و روی مبل ولو شد.
– وای چه گرمه! حسام جمعهها هم سرکار میره؟
پوزخندی زد و روی کاناپه چهارزانو نشست.
– عاشق کارشه خب.
هر دو کمی بههم نگاه کردند و دیگر چیزی نگفتند. بوی غذا به بینیاش خورد. سریع یادش آمد سوپ بار گذاشته بود.
چنان مثل فنر از جایش پرید که بیچارهها کپ کردند.
– چیشد دختر؟ مگه جن دیدی؟
بدون جواب دادن به فاطمه سمت گاز رفت. دود از داخل قابلمه بلند میشد. زیرش را خاموش کرد و برای چند ثانیه به جنازهی سوپ قشنگش چشم دوخت.
لب و لوچهاش آویزان شد. از بیآبی، هویجها و رشتههای سوپ کف قابلمه چسبیده بودند. مغموم به عقب چرخید.
فاطمه و حنانه انگار که به اثر هنری خیره شده باشند.
– سوخت؟
شیر آب را باز گذاشت و همزمان جواب فاطمه را داد:
– دیدی که. حالا بیخیال.
قابلمه را همانطوری درون سینک گذاشت تا بعد بشورتش. چای دم کرد و با هم سه نفری همراه شکلات مشغول خوردن شدند.
بعد از آن حنانه سمت تلویزیون رفت و فلشش را به آن وصل کرد.
– بیاین یهکم قر بدیم، چیه عین پیرزنها نشستیم!
چندی بعد، آهنگی از شهرام صولتی پخش شد و او هم با مسخرهبازی تمام شروع به رقصیدن کرد. شالش را دور کمرش بسته بود و ادای باباکرمها را درمیآورد.
فاطمه از خنده زمین را گاز میزد. حنانه همانطور که با ادا و اصول کمرش را تکان میداد دستش را کشید و از روی مبل بلندش کرد.
– مگه اومدی سیرک؟! بیا یهخرده واسه جشنت تمرین کن دختر.
آنقدر حرکات و حرفهای حنانه بامزه بود که نمیتوانست لبخند نزند. این دختر کوه انرژی بود. فاطمه برعکس او سرخ شده از خجالت، مثل چوب خشک وسط هال ایستاده بود.
حنانه هم در حال رقص، دست از اذیت کردنش برنمیداشت.
– عروس خانم چه ریزه
یه قد اطوار میریزه
داماد براش خریده
یه سی*ن*هریز تازه… .
فاطمه به زور جلوی خندهاش را گرفت و لب گزید.
«وای چه نازی هم میاد. واسه داداشم هم از این اداها اومده دخترهی ناقلا.»
استکانها را جمع کرد و سراغ کنترل رفت، آهنگ شمالی گذاشت. حنانه سوت بلندی زد و تندتند کف دستانش را مثل پیرزنها تکان داد. فارغ از غم و غصههایش، مثل گذشتهها پایهی دیوانهبازیهایش شد و همراهش شمالی رقصید.
اگر خانمجانش او را در این وضع میدید بیچاره سکته میکرد؛ آخر آبروی هر چه گیلانی را برده بود. آنقدر زدند و رقصیدند که هر کدام گوشهای پهن زمین شدند. به کل مریضیاش را فراموش کرد.
آنها را برای ناهار نگه داشت. به یک رستوران زنگ زد و سفارش غذا داد. تا سفارشها برسد سه نفری مشغول جمع و جور کردن خانه شدند. البته حنانه مدام غر میزد:
« که من اتاق خودم رو هم به زور تمیز میکنم، بعد تو عین کوزت از ما کار میکشی.»
غذاها که رسیدند، مثل اسب به سمت جعبههای پیتزا حملهور شدند. غذا خوردنشان هم مثل آدمیزاد نبود! تا عصر پیشش ماندند. ساعت پنج بود که رفتند. باز او ماند و یک خروار تنهایی.
احساسی خاصی به آن مرد نداشت؛ اما حسام جزو آن دسته از آدمهایی بود که نبودنشان به چشم میآمد. دلش بیجهت بهانهجویی میکرد و مثل هوای دم گرفتهی شهر، هوس بارانی شدن داشت.
شب از نیمه گذشته بود که آقا تشریفش را آورد.
سریع تا بیاید خودش را در اتاق چپاند. دوست نداشت چشم در چشمش شود.
«خوبه حالا دو روزه عین مردهها به در زل زده بودی! کم مونده بود محل رو نذری بدی.»
حسام از دیدن سالن خالی و چراغهای خاموش، برای لحظهای مکث کرد. به آشپزخانه رفت. عطر و بویی به بینیاش نخورد.
فکری مثل باد از ذهنش رد شد که نکند ماهبانو قهر کرده و به خانهی پدرش رفته باشد.
مسکنی خورد و سمت راهرو رفت. گردنش هنوز تیر میکشید. پا در اتاقخواب که گذاشت، در آن نور کم، چشمش به جثهی درشت دخترک افتاد که پایین تخت در خودش جمع شده بود و به نقطهی نامعلومی نگاه میکرد.
بیاراده نفس راحتی از سی*ن*هاش خارج شد. کتش را گوشهای انداخت و بند ساعت مارکدارش را باز کرد.
ماهبانو از این ساکت بودنش حرصش گرفت. مسخره به نظر میرسید؛ اما با خودش که رودربایستی نداشت، دلش برای کلکلها و دعواهایشان تنگ بود.
از خودش و این احساسات جدیدش حرصش گرفت. بلند شد و لبهی تخت، پشت کرده به او نشست.
– کجا بودی؟ میموندی دو روز دیگه واسه سال تحویل برمیگشتی بهتر بود.
دکمههای پیراهنش را با آرامش خاصی باز میکرد. پایش را عصبی تکان داد و برزخی به چهرهاش نگاه کرد. اخم محوی میان ابروهایش خودنمایی میکرد. اینکه جواب تیکهاش را نداد کمی برایش عجیب بود. انگار که اصلاً او را نمیدید.
بیتوجه به او روی تخت دراز کشید و مثل خرس گرفت خوابید. کارد میزدی خونش درنمیآمد.
– به جهنم! برو همونجا که بودی. معلومه بهت بد نگذشته.
انگار با دیوار داشت صحبت میکرد. بدون خاموش کردن چراغ روشن اتاق، زیر ملحفه خزید و با فاصلهی کمی از او، کنارش خوابید.
بوی سیگار با عطر تند و تلخش عجین شده بود. جلوی بینیاش را گرفت.
«پس چرا توی رمانها طرف جذب سیگار و عطر پسره میشه؟!»
افکار مسخرهاش را پس زد. شاید اینطور عطرها به او احساس قدرت بیشتری میداد؛ اما برایش حکم زهرمار داشت. انگار زیره و زنجبیل را با هم قاطی کرده باشند.
آنقدر این پهلو و آن پهلو چرخید که یکهو مثل گرگ نیمخیز شد و شاکی نگاهش کرد.
– چه مرگته؟ نمیتونی مثل آدم بخوابی؟
«اوهو! پس هنوز اخلاق سگیش سرجاشه.»
یک وقت فکر کرد شاید یک حسام دیگر را جایش عوضی گذاشته باشند.
– خودت آدم نیستی. جنابعالی اصلاً چرا هنوز بیداری؟
در مقابل چشمان گرد شدهاش پشت به او خوابید و ملحفه را تا روی سرش بالا کشید.
– نصفهشب اومده، تازه طلبکار هم هست. انگار من دو روزه خونه و زندگیم رو ول کردم.
صدای پوزخندش را شنید که با طعنه گفت:
– چقدر هم که برات مهمه. ادای زنهای وفادار و مهربون رو درنیار ماهی.
پوست لبش را با حرص جوید. باز میخواست تحقیرش کند. اشک در چشمانش جمع شد.
– هر چی باشم از تو بهترم. معلوم نیست سرت کجا گرم بود که… .
بغض و گریه مجال کامل کردن حرفش را نداد. دست جلوی دهانش گرفت و بیصدا هق زد.
حالش مثل کسانی بود که بین زمین و آسمان در هوا معلق مانده باشند؛ آخرش یا نجات پیدا میکرد و یا سقوط نصیبش میشد.
حسام از این حالات دخترک کم مانده بود شاخ دربیاورد. نفسش را در هوا فوت کرد و نگاه به سقف اتاق دوخت.
– آدم محض داشتن خوشبختی زندگی میکنه.
با این حرف گریهاش قطع شد و به پشت خوابید. واژهی خوشبختی را برای خودش معنی کرد. اینکه کنار مرد آرزوهایت برای هدفهایت بجنگی و از حضورش، از نگاههای عاشقانهاش که با لحن خاصی اسمت را صدا بزند غرق خوشی و آرامش شوی.
این کسی که کنارش خوابیده بود فرقها داشت با مردی که در ذهنش ساخته بود. تمام صفاتهای بدش را فاکتور میگرفت، دیگر حتی قابل اعتماد هم نبود.
❤️❤️
مرسی قلب
باز میخواد با امیرعلی مقایسش کنه
ممنون لیلا جان خسته نباشی🌹
خب این اثرات گذشتشه
مرسی گلم🤗