نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان یادگارهای کبود

رمان یادگارهای کبود پارت ۴

4.9
(12)

موقع خداحافظی مثل هر بار احترام نظامی مخصوصش را تقدیمش کرد.
– آبغوره نگیری‌ها! چشم به‌هم بزنی کارم تموم شده.
دستی در هوا برایش تکان داد و نفسی گرفت‌.
– منتظرتم. خدا به همراهت.
حال این مرد هم دست کمی از دخترک نداشت. از ستون خودش را بالا کشید و تر و فرز به پشت‌بام خانه‌شان برگشت. تا موقعی که از دیدرس محو شود، ماه‌بانو با نگاه اشک‌بارش بدرقه‌اش کرد. وقتی که مثل یک باریکه‌ی نور در کوچه‌ی تاریک گم شد، زیر لب ورد همیشگی‌اش را خواند و از خدا خواست پشت پناهش باشد تا این سفر هم بی‌خطر برایش بگذرد. چادرش را از سر برداشت و به طرف پله‌ها حرکت کرد که با شنیدن صدای آشنایی ایستاد. در آن تاریکی چشم‌های تیز مشکی مرد مقابلش به خوبی واضح بود. دست و پایش را گم کرد. پسر حاج‌حسین چطور او را دیده بود؟! اصلاً در این وقت از صبح داخل تراس خانه‌شان چه می‌کرد؟ خواست مخفیانه از پله‌ها پایین برود که با شنیدن جمله‌اش حس کرد خون در رگ‌هایش منجمد شد.
– روزها میری توی هیئت و روضه، شب‌ها هم دنبال عشق و حالت، نه؟
با بهت سر بالا گرفت. از پشت دودهای خاکستری سیگار پوزخندش را به وضوح دید. این مرد چه پیش خودش فکر می‌کرد؟ این حرف برایش گران تمام شد. دست مشت کرد و سعی کرد جواب دندان‌شکنی نثارش کند‌
– اشتباه قضاوت نکنید، من کار خطایی نکردم که بخوام به شما جواب پس بدم.
اخم‌هایش درهم رفت. این دخترک دو رو خیلی خوب توانسته بود جلوی بقیه مظلوم‌نمایی کند؛ حالش از آدم‌های جانماز آب‌ کشیده به‌هم می‌خورد.
– من به چشم‌هام شک ندارم دخترجون. حتماً اون روح بوده که کنارت بود، هان؟
قلبش عین گنجشک میزد. یعنی امیرعلی را دیده؟ حالا باید چه‌کار می‌کرد؟ خوی جسورانه و وحشی درونش بیدار شد.
– بهتره سرتون توی کار خودتون باشه آقاحسام. مگه من میگم کجا می‌رین و کی میاین؟ خواهرتون نیستم که بهم امر و نهی کنید!
ابروهای پهن و پرپشت سیاهش بالا پرید. دخترک زیاد از حد زبان‌دراز و گستاخ بود، باید به او می‌فهماند که با کی طرف است. پکی به سیگارش زد و دودش را عمیق وارد ریه‌هایش فرستاد.
– حاج طاهر خبر داره دخترش شب‌ها زیرآبی میره؟!
رنگش شد گچ دیوار!
«خدایا به خودت پناه می‌برم. این مردک پیش خودش داره چی بلغور می‌کنه؟!»
با حرص لبه‌های چادرش را زیر گلویش جمع کرد و تن صدایش را کمی بالاتر برد تا به گوشش برسد:
– از کی تا حالا پسر حاج‌حسین خودشیرین این و اون شده؟!
«آفرین، خوب سوزوندیش دختر!» پوزخندی به چهره‌ی برزخی‌اش زد و در ادامه گفت:
– بهتره بدونید من هیچ‌وقت با اعتماد پدرم بازی نمی‌کنم، شما هم بهتره به جای فضولی توی کار دیگرون حواستون به خودتون باشه.
با تمام شدن حرفش به سرعت از جلوی چشم‌های خشمگینش دور شد. می‌توانست از همین‌جا هم برق ناباوری را در ته چشمانش ببیند.
«هه! پیش خودش چی خیال می‌کنه پسره‌ی فضول! خودش رو نمی‌بینه. اصلاً حاج‌حسین می‌دونه پسرش سیگاریه؟!» با افکار درهم برهم به اتاقش برگشت و خودش را روی تخت یک‌نفره‌اش انداخت. تا روشنی روز مدام از این دنده به آن دنده غلت میزد و برای خودش سناریوهای ترسناک می‌چید. مگر خوابش می‌برد؟ می‌ترسید حسام دیوانه چند تا چیز هم به حرف‌هایش اضافه کند و تحویل حاج‌بابا دهد. از این مرد هر کاری برمی‌آمد. با صدا زدن‌های مهران دست از افکار مالیخولیایی‌اش کشید و در حالی که خمار خواب بود غرولند زد:
– چته؟ مگه سر آوردی؟!
جوابی از جانبش نشنید. چشمانش دوباره گرم خواب شده بود که ناگهان تمام تنش یخ بست. حس کرد نفسش بند آمد. شوک زده سیخ سرجاش نشست. از سر و رویش آب می‌چکید.
پیش رویش مهران از خنده روی زمین ولو شده بود. با دیدنش دوهزاری‌اش افتاد. جیغ فرابنفشی کشید و به سمتش یورش برد. مگر میشد ولش کند؟! موهای کوتاه مجعدش را در چنگش گرفت و کشید.
– دیوونه‌ی عوضی! حالیت می‌کنم. روی سر من آب می‌ریزی؟!
مهران به غلط کردن افتاده بود و سعی می‌کرد خودش را از چنگال‌های خواهر کوچکش نجات دهد.
– وای بسه ماهی، چیز خوردم! خب عین خرس خوابیده بودی!
طلعت خانم از شنیدن سر و صدا غرغرکنان به هیکل خسته‌اش تکانی داد تا ببیند باز چه دست گلی به آب دادند. این بچه ها بزرگ نمی‌شدند، فقط شیطنت‌هایشان قد می‌کشید. چطور می‌خواستند ازدواج کنند؟! خدا به داماد و عروس آینده‌اش صبر بدهد.
_چه خبره اینجا؟ چتونه اول صبحی؟
با دیدن مهران که صورتش خیس آب بود چشم‌های روشنش درشت شد. مثل این‌که ماهی خانم تلافی کرده بود! با زاری، همان‌جا کنار چهارچوب در، دست به سرش گرفت.
– ای خدا! من از دستتون آخر سر دیوونه میشم. بچه که نیستین، شدین آفت جون!
با عجز و مویه کردن‌هایش، هر دو برای هم خط و نشان کشیدند و ترجیح دادند فعلاً آتش‌بس اعلام کنند، وگرنه به حتم شب را باید در کوچه چادر می‌زدند! بعد از خوردن صبحانه‌ای مفصل، حاضر شد تا برای خرید بیرون برود؛ به فاطمه هم خبر داد همراهش بیاید. خیلی وقت بود به بازار نرفته بودند. دم در چادر چاقچور کرد و از خانه بیرون زد. جلوی در چشمش به حسام افتاد.
«ایش! میگن مار از پونه بدش میاد دم لونه‌اش سبز میشه، حکایت منه.»
سعی کرد بی توجه از کنارش بگذرد که صدای نکره‌اش بلند شد:
– خوشم میاد زیر چادر خودت رو مخفی می‌کنی. تا امروز کارهات رو هم زیر‌زیرکی انجام می‌دادی دیگه، نه؟
«خدایا! از دست این بشر به درگاهت پناه می‌برم.»
باید برای یک بار هم که شده، جدی با او برخورد می‌کرد. آخر این حرف‌ها چه معنی داشت؟ مقابلش در فاصله‌ی کمی ایستاد و بدون این‌که چشم به تیپ اتو کشیده‌اش بدوزد، کیفش را روی دوشش جابه‌جا کرد و سرد گفت:
– بهتره حد خودتون رو بدونید آقای فلاح! حرف حسابتون چیه؟
دندان‌هایش را با خشم به‌هم فشرد. این دختر مثل این‌که او را نشناخته بود. نزدیکش شد و عینک آفتابی‌اش را به چشمش زد. ماه‌بانو، معذب و ترسیده یک قدم عقب رفت و بند کیفش را چسبید.
«عین عزرائیل می‌مونه! مردک روانی، من رو نگیره نزنه؟! نه ماهی آروم باش، از این دیوونه نترس.»
نفس‌های گرمش به صورتش می‌خورد. باید یک جور خودش را از این وضعیت نجات می‌داد. صدای عصبی‌ و خش‌دارش، تنش را لرزاند.
– حواست به حرف‌هات باشه دختر حاجی! من کاری به تو ندارم، خیال ورت نداره. فقط حالم از آدم‌های دو رو و چاپلوسی مثل تو بدم میاد، فهمیدی؟
با بهت سرش را بالا گرفت. چرا هر چه سعی می‌کرد، معنی حرف‌هایش را نمی‌فهمید؟! این مرد قصدش از گفتن این حرف‌ها چه بود؟ لحن سردش تا مغز استخوانش هم نفوذ کرد. منظورش چه بود؟ چرا فکر می‌کرد مشکلش چیز دیگری است که این حرف‌ها را با بی‌رحمی نثارش می‌کند. حسام، از دیدن چشم‌های پر آب دخترک اخمش بیشتر شد. مشتش را کنار پایش فشرد و به سمت ماشینش رفت. خوب بلد بود خودش را مظلوم جلوه بدهد. دیشب را یادش رفته بود، حالا داشت جوری خودش را نشان می‌داد، انگار حضرت مریم است! خوب جنس مؤنث را می‌شناخت، سلاحشان هم، اشک و بغض بود؛ با همین‌ها افسار مردها را به دست گرفته بودند. اما او حسام فلاح بود، ذات زن‌ها را می‌شناخت.
***
با بی‌حوصلگی همراه فاطمه، در مغازه‌ها می‌چرخید. جسمش اینجا و فکرش درگیر آن جمله. تمام روزش با همین حرفش خراب شده بود. این مرد پیش خودش چه فکر می‌کرد که این‌طور ناروا به او افترا می‌بست؟ چرا آدم‌ها این‌طور بودند؟ همه چیز و همه کَس را قضاوت می‌کردند. انگار نعوذ باالله خدا بودند که کلاه قاضی به سرشان می‌گذاشتند و چشم بسته، هر چه به فکرشان می‌آمد را به زبان می‌آوردند. فاطمه مشغول تعریف کردن در مورد حرف‌هایی بود که مهران دیشب به او پشت تلفن گفته بود؛ ولی او اصلاً در این دنیا سیر نمی‌کرد. سر آخر با نیشگونی که از پهلویش گرفته شد به خودش آمد. صورتش از درد در‌هم رفت.
– چته روانی؟ پوستم رو کندی!
شاکی نگاهش کرد و مچ دستش را کشید.
– تا تو باشی به حرفم گوش بدی. یک‌ساعته دارم صدات می‌زنم بابا! بریم تو، چشمم اون روسریه رو گرفته.
پوفی کشید و همراهش وارد مغازه شد. صاحب مغازه دخترک جوان و سانتال‌مانتالی بود که در بدو ورود با لحن پر عشوه و ناز به آن‌ها خوش‌آمد گفت. نصف جمله‌اش فارسی بود، نصف انگلیسی!
«باشه بابا فهمیدم از ناف لندن پا شدی اومدی، با اون صدای تو دماغیت! وای‌، وای دماغش رو نگاه، عین میمون می‌مونه!»
دخترک بیچاره! برخلاف ظاهر غلط اندازش مهربان و با حوصله، راهنمایی‌شان می‌کرد؛ اما او امروز از دنده‌ی چپ بلند شده بود و منتظر یک بهانه بود که پاچه بگیرد.
بی توجه به توضیحاتش، نگاهی به لباس‌های داخل رگال انداخت.
– میگم ماه‌بانو، این روسریه بهم میاد؟
چشم از مانتوها گرفت و نگاهش کرد. با دیدن روسری بزرگی که گل‌های درشت سبز روشنی داشت، لبخندی روی لبش نشست.
– آره، خیلی بهت میاد. همین رو بخر.
با خوشحالی روسری را از سرش درآورد و روی پیش‌خوان گذشت. چشمش به مانتویی خورد، یک مانتوی شومیز مانند سرخابی که آستین‌های پفی داشت. حیف که کوتاه بود، وگرنه حتماً می‌خرید. پدرش از آن حاجی‌های خشک مذهب، با افکاری که چیزی را به بقیه تحمیل کنند نبود؛ اما خب، پوشیدن چنین لباسی که روی بازو و گردنش تور کار شده بود هم در موقعیت خانوادگی‌شان رواج نداشت. با حسرت نگاهش را از مانتو گرفت. صدای فاطمه، زیر گوشش پیچید:
– چیه؟ پکری!
ابرویش بالا پرید.
– نه، چطور مگه ؟
گره روسری‌اش را درست کرد و پشت چشمی برایش آمد.
– من یکی تو رو می‌شناسم. چیه، نکنه از دوری خان‌داداشم زانوی غم بغل گرفتی
چشمکی کنج حرفش اضافه کرد. چشم‌غره‌ای برایش رفت و سری به تاسف تکان داد. تازه به یاد امیر‌علی افتاد. یعنی الان کجا بود؟ باید حتماً به او یک زنگی میزد. این بی‌قراری‌های درونی‌اش هم از دل‌تنگی بود. نزدیک ظهر شد که به خانه برگشتند. مادرش با دیدنش عین ماموران گشت ارشاد نگاهی به سرتاپایش انداخت و کنجکاو به خریدهایش چشم دوخت.
– چی خریدی مادر؟ چرا این‌قدر دیر کردی؟
کلافه لب به‌هم فشرد. همان‌طور که به سمت اتاقش می‌رفت جواب داد:
_ دیر نکردم که، تازه ساعت یازدهه!
وارد اتاق شد و خریدهایش را بغل کمد گذاشت تا بعد جا‌به‌جایشان کند. دوش مختصری گرفت و موهایش را همان‌طور خیس رها کرد. مادرش در آشپزخانه مشغول آشپزی بود. سر وقت یخچال رفت و موزی از داخلش برداشت. خواست از آشپزخانه بیرون برود که با صدای مادرش ایستاد.
– بشین اینجا کارت دارم.
با تعجب راه رفته را برگشت. کنجکاو بود بداند چه کاری دارد. از نگاه جدی‌اش بوهای خوبی به مشامش نرسید، که با حرفش شکش به یقین تبدیل شد.
– زهره خانم امروز صبح زنگ زد، منتظر جوابه دختر، منم گفتم امروز از دخترم می‌پرسم. حالا چی میگی ماه‌بانو؟ بگم بیان؟
نفس عمیقی کشید و دست زیر چانه‌اش گذاشت. همین را کم داشت! حالا باید چه چیزی سر هم می‌کرد؟ سکوتش که طولانی شد، طلعت‌خانم طاقت نیاورد و کلافه گفت:
– وای، چته تو؟ یه کلام بگو، نه یا آره؟ پسرش رو که دیدی، خونواده‌داره. آقا، پاک، کاری، دیگه چی می‌خوای؟
حوصله تعریف‌های با آب و تاب مادرش را نداشت. این همه چیز تمامی‌اش دستش را بسته بود. مانده بود چه بگوید. موز نصفه‌اش را روی میز رها کرد و سر پایین انداخت.
– فکر نکنم به هم بخوریم.
جوابی که از مادرش نشنید، تا ته موضوع را خواند. با کمی ترس سرش را بالا گرفت که بله، دید عین مادر فولاد‌زره به او زل زده است. پوفی کشید.
– خب مامانی، ازش خوشم نمیاد دیگه.
مثل انبار باروت منفجر شد.
– دِ آخه دردت چیه دختر؟! بس کن، هر بار یه ایراد از جوون‌های مردم می‌گیری. این‌که چیز بدی نداره، یعنی چی خوشم نمیاد؟ ببین ماهی خوب گوش‌هات رو وا کن، این خواستگار فرق داره. تو که همش جوون نیستی، می‌خوای پیر بشی کسی نیاد سراغت؟ ها؟ با این کارهات من رو هم پیر می‌کنی، می‌دونم.
وقتی این‌طور از دستش عصبانی و حرصی میشد، ماهی صدایش میزد. بغض کرده از پشت میز بلند شد و بی‌توجه به صدا زدن‌هایش خودش را درون اتاق چپاند. عکس امیر را از داخل کشوی کمدش، در میان انبوه لباس‌ها برداشت و به سی*ن*ه‌اش چسباند.
– من رو یادت رفته بی‌معرفت؟ چرا چند روزه از خودت بهم خبر نمی‌دی؟!
پنجره را گشود و هوای تازه، به نفس گرفته‌اش جان دوباره بخشید. مادرش کمی حق داشت، به هر حال نگران بود، نگران حرف مردم که نکند دختر حاج‌طاهر عیب و ایرادی دارد که جواب رد به خواستگارهایش می‌دهد. اما به قول مادرش، این تو بمیری‌ها از اون تو بمیری‌ها نبود! این بار پدرش هم انگار جدی به این موضوع فکر می‌کرد و دلش می‌خواست این وصلت سر بگیرد. نمی‌دانست باید چه چاره‌ای بی‌اندیشد‌. روز بعدش، مغموم بغل حوض نشسته بود و عمیق در حال فکر کردن بود. فاطمه و حنانه هم کنارش بودند، تنها دوست‌هایی که مثل خواهر برایش بودند و از همه‌ی رازهای زندگی‌اش خبر داشتند؛ مخصوصاً فاطمه که حالا او هم کمی نگران و ناراحت به نظر می‌رسید.
– حالا می‌خوای چی کار کنی ماه‌بانو؟ با غم و غصه خوردن که نمی‌شه کاری از پیش برد، باید یه راه‌حل خوب پیدا کنیم.
نگاهی به حنانه که این حرف را زده بود کرد و آه جان‌سوزی کشید.
– چه فکری؟ خونواده‌ام شمشیر رو از رو بستن، میگن باید دلیلت منطقی باشه. آخه من پاشم برم چی بگم؟! دیگه بهونه‌هام رو قبول نمی‌کنند.
فاطمه اخم کرد.
– یعنی چی؟ نکنه می‌خوای همین‌جور وایسی لباس عروس هم تنت کنن! می‌دونی اگه داداش بفهمه چی میشه؟
با غیض نگاهش کرد. حالش خیلی خوب بود که داشت با حرف‌هایش نمک روی زخمش می‌پاشید!
– خب بدونه؟ اتفاقاً بهتره که بفهمه. یه هفته دیگه طبق قولش قراره بیاد؛ اما کو؟ زنگ هم بهش می‌زنم جواب نمی‌ده. خان‌ داداشت به جای این‌که توی این شرایط کنارم باشه چسبیده به کارش.
فاطمه و حنا، هر دو با ناباوری به او خیره شدند. تا به حال این‌قدر ماه‌بانو را عصبانی ندیده بودند. درکش می‌کردند، در بد شرایطی گیر کرده بود که حالا هیچ کنترلی روی رفتارش نداشت. کلافه دستی به پیشانی‌اش کشید.
– این روزها اصلاً حال خوشی ندارم، ببخش فاطمه، منظوری نداشتم.
چادر سر گرفت و از جا برخاست.
– اشکالی نداره، حق داری خب. ولی عزیز من، داداشم اون‌جا با هزار گیر و گرفتاری که داره دلش خوشه به بودنت، حالا با یه خواستگار که نباید پشتش رو خالی کنی! خودت میگی یه هفته‌ی دیگه میاد، این چند روز هم دندون روی جیگر بذار، خودش رو می‌رسونه.
چیزی نگفت و رویش را به سمت دیگری گرفت‌. کسی چه می‌فهمید حالش را؟ مگر او دوست داشت در چنین شرایطی، چشم در چشم پسر زهره خانم بشود و در مورد ازدواج با هم صحبت کنند؟ دلش جای دیگری گیر بود و حس عذاب‌وجدان هم گریبان‌گیرش شده بود. هیچ از این خواستگار سمجش خوشش نمی‌آمد. نه این‌که بد باشد ها! نه، سر به زیر و متین بود، سرش گرم کار خودش بود. حاج‌بابایش می‌گفت از آن مردان پاک روزگار است که تا به حال حرف بدی پشت سرش نبوده. برای اویی که نام امیر در ذهن و قلبش حک شده بود، مرد دیگری به چشمش نمی‌آمد. در این روزهای سخت، نبودنش بیشتر به او ضربه میزد. دلش برای آن صحبت‌های پر از آرامشش تنگ بود، که از آینده و زندگی شیرین دو‌نفره‌شان برایش صحبت می‌کرد. حال حس می‌کرد تنهاترین آدم دنیاست. هیچ‌کَس به فکرش نبود. مادرش فقط خوشبختی‌اش را در ازدواج با آن مرد می‌دید. پدرش هم همین‌طور، می‌گفت سرش به تنش می‌ارزد و راضی است که در همین محله زندگی می‌کنند؛ آخر یکی از شرط‌های پدرش برای ازدواج این بود که دخترش در همین شهر زندگی کند. همین یک دختر را داشت و هیچ دوست نداشت راه دور شوهرش بدهد. در برزخ بدی گیر افتاده بود. آن یک هفته هم گذشت و خبری از امیرعلی نشد. دلشوره امانش را برید. نکند برایش اتفاقی افتاده باشد؟ زنگ هم که میزد، یا جواب نمی‌داد و یا خاموش بود. یعنی این‌قدر برایش ارزش نداشت که حداقل خبری از خودش بدهد؟! تصمیم گرفت سری به فاطمه بزند، شاید او از برادر بی‌خیالش خبری داشته باشد. چهره‌ی گرفته و ناراحتش او را متعجب و نگران‌تر کرد. چه شده بود؟
– فاطی چیزی شده؟ هر چی به امیر زنگ می‌زنم جواب نمی‌ده. تو خبری ازش داری؟ باید امروز می‌اومد.
سکوتش گواه خوبی نمی‌داد. مضطرب و حیران شانه‌‌ی افتاده‌اش را تکان داد.
– تو که می‌دونی حالم رو، تو رو خدا یه حرفی بزن.
بدون این‌که نگاهش کند، از کنار درب فاصله گرفت و روی کنده‌ی چوبی که همیشه او و خودش، به همراه مهران و امیرعلی چهار نفری گرد هم می‌نشستند و گل می‌گفتند و می‌شنیدند جا گرفت. چقدر آن روزهای خوش گذشته حال به نظرش دور می‌رسید.
– دیشب با بابا تماس گرفت.
جمله‌ی کوتاهی که به زور و گرفته از زبانش جاری شد، او را به خود آورد. با این حرفش نفس راحتی کشید. خدا را شکر که برایش اتفاقی نیفتاده بود. اما عجیب بود که به پدرش زنگ زده بود! یعنی در آن‌جا گوشی‌اش آنتن می‌داد؟ پس چرا؟!
بهت زده از سوالش، سر جنباند و کنار پای فاطمه زانو زد و دست بر میز گرفت.
– حالش خوبه؟ نگفت این مدت چرا خبری ازش نبود؟
آهی کشید و به چهره‌ی دوست صمیمی‌اش زل زد. چه جوابش را می‌داد؟ چطور می‌توانست رو در رویش شرح ماجرا دهد؟ آخ که در شرایط سختی دست و پا میزد.
– فاطی بگو، جون به لب شدم.
سر پایین انداخت و با صدای ضعیفی جوابش را داد:
– گفت که نمی‌تونه بیاد. هیرمند وضعیتش فاجعه‌ست. فرمانده‌شون و چند تا از مامورها رو کشتن.
ماتش برد. چند دقیقه زمان برد تا جمله‌اش را در سرش حلاجی کند. فاطمه با ناراحتی نگاهش کرد.
– قراره تا یه مدتی همون‌جا بمونه؛ دستور از تهران اومده. نگفت بهت، چون نمی‌خواست ناراحت شی.
حس می‌کرد هوا برای نفس کشیدن کم دارد. دست بر سی*ن*ه‌اش گرفت و چنگی به آن زد. فاطمه نگران شد، بازویش را گرفت.
– خوبی خواهری؟ چت شد؟ تو رو خدا آروم باش. تا همیشه که اون‌جا نمی‌مونه! گفت برای قرار خواستگاری خودش رو تا یک ماه دیگه می‌رسونه.
گوشش حرف‌های فاطمه را می‌شنید؛ اما فکرش جای دیگری جولان می‌داد. نه غیر‌ممکن بود، نباید یک همچین چیزی الان اتفاق بیفتد. فاطمه حرف‌های امیدوار‌ کننده میزد اما او خوب می‌دانست که روزهای سختی در پیش دارد. وضعیت آن شهر مرزی حالا حالاها درست نمی‌شد و امیرعلی هم مجبور بود که در همان‌جا ماندگار شود. از این پس باید با هزار دلهره و نگرانی، شب سر روی بالش می‌گذاشت و به این فکر می‌کرد که نکند برای امیر هم اتفاقی بیفتد. در آن منطقه‌ی ناامن و جنگی، هر چیزی امکان داشت. با حالی نزار و گرفته به سمت خانه‌شان حرکت کرد. مادرش با دیدنش ابروهایش بالا رفت.
– چیه دختر؟ کشتی‌هات غرق شدن؟!
همان‌جا جلوی در ایستاد و با چشم‌هایی نمناک به مادرش خیره شد. کاش می‌توانست سفره‌ی دلش را باز کند و از همه چیز برایش بگوید؛ اما می‌دانست که سودی به حالش ندارد. مادرش اگر می‌فهمید کلی سرزنشش می‌کرد. امیر را مثل پسر خودشان دوست داشتند؛ اما با این وضعیت پیش آمده، بعید بود با وصلت‌شان موافقت کنند. طلعت خانم حال دخترکش را که این‌طور دید، نگران به کانتر آشپزخانه تکیه داد. دخترکش از همان روزی که خانواده‌ی مستوفی به خواستگاری‌اش آمده بودند حالش عوض شده بود. روز به روز داشت پیش چشمش ضعیف و لاغرتر میشد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نویسنده ✍️

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
24 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
مائده بالانی
6 ساعت قبل

چرا تایید نمی‌کنید
حداقل جوابم رو بدید

مائده بالانی
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ساعت قبل

آخه رفته رو اعصابم.

ادمین چرا پاسخ گو نیستی

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  مائده بالانی
5 ساعت قبل

کلمه سانسوری نگفتی؟
کل رمانو یه بار کپی کن بزن تو ارسال مطلب ببین تا فردا ظهر میاد یا نه

مائده بالانی
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
4 ساعت قبل

خسته شدم این‌قدر ارسال کردم بخدا
از زندگیم زدم😂😂😂😂😂😂😂

مائده بالانی
مائده بالانی
6 ساعت قبل

حسام هنوز حرص دربیاره که.
نمیدونم چرا از امیرعلی خوشم اومده

Setareh
Setareh
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ساعت قبل

نه ب اندازه حسام😉

Tina&Nika
Tina&Nika
6 ساعت قبل

این همون رمان نازنین و امیرعلی هستش ؟؟

Tina&Nika
Tina&Nika
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ساعت قبل

اها 👏🏻👏🏻😘😘

فاطمه
6 ساعت قبل

به عنوان کسی که سقوط رو خونده
حسام>>>امیرعلی

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ساعت قبل

آقا رمان جدید میخوایم ما 😂

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ساعت قبل

باشه 💔

Setareh
Setareh
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ساعت قبل

نه بهترین کارو کردی

خواننده رمان
خواننده رمان
4 ساعت قبل

لیلا همیشه خودشه با سورپرایزاش دستت طلا خانمی سری قبل از امیرعلی دل خوشی نداشتم هنوزم همونه نمیدونم حسام تغییر کرده یا نه

لیلا ✍️
لیلا مرادی
پاسخ به  خواننده رمان
4 ساعت قبل

منیژه جان من نمی‌تونم توی این سایت بمونم
نه اینکه نخوام، بالا هم توضیح دادم، ناخودآگاه زیاد درگیر مجازی میشم و نمی‌دونم چرا فقط اینجا اینطوریه، حتی نمیتونم تمرکز کنم رمانم رو بنویسم
رمانمم اگر خواستی از طریق رمان‌بوک می‌تونی ببینی و اتفاقاً خیلی جلوتره
دوستتون دارم💓

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  لیلا مرادی
4 ساعت قبل

نهههههه ولش نکن لطفا🙏🙏🙏

نازنین
نازنین
پاسخ به  لیلا مرادی
4 ساعت قبل

واه نیومده کجا داری میری ؟قدم من سنگین بود امروز اومدم سایت تو داری میری؟

Setareh
Setareh
پاسخ به  لیلا مرادی
3 ساعت قبل

نهههههههه
رمان بوک برای من نمیاد

Sahel Mehrad
2 ساعت قبل

امیرعلی یا حسام مسئله این است🤦🏿‍♀️

دکمه بازگشت به بالا
24
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x