رمان یادگارهای کبود پارت ۷
به اتاق که رسید سریع شمارهاش را گرفت؛ تا باور نمیکرد و صدایش را نمیشنید آرام نمیگرفت.
اول جواب نداد. دوباره و سه باره گرفت. اشکهایش شروع به باریدن کردند.
«بردار لعنتی!»
بالاخره جواب داد. صدای گرفته و خشدارش که به گوشش خورد، بغضش ترکید.
– بیمعرفت! همین بود قولات، نه؟ تو که میگفتی بدون من نمیتونی زندگی کنی! کو؟ چیشد پس؟ همش دروغ بود؟
سکوت بود و سکوت و او تحمل این بیجوابی را نداشت.
– بهت گفته بودم حاج بابام از حرفش کوتاه نمیاد. چرا با من این کار رو کردی هان؟ من چقدر دیگه باید صبر کنم؟ فکر کردی به این آسونیه که اسم روم بذاری و بری اون سر دنیا؟
خودش به حالش تلخ خندید و آه جانسوزی کشید.
– نمیشه، جام نیستی تا بفهمی. ازم چه انتظاری داری؟ امشب قراره واسم خواستگار بیاد، میفهمی؟
از حرص و گریه به نفسنفس افتاد.
– من بهش… جو… جواب مثبت میدم امیر… مط… مطمئن باش.
باور نمیکرد. او که حالش خراب بود. درد این دوری یک طرف، غم عشق از دست رفتهاش را چطور میتوانست بپذیرد؟
– شوخی نکن، اون کیه که میخوای قید من رو بزنی؟
پوزخند عصبی زد. این مرد یک چیزش میشد! خواست بگوید:
«تو قید من رو از خیلی وقت پیش زدی آقا، منتها بین احساس و عقلت در جنگ بودی.»
سرد جواب داد:
– فقط یک فرصت دیگه داری. خانوادهام سر این یکی شوخی ندارن. یا میای و همه چیز رو تموم میکنی، یا خودم کار و تموم میکنم.
تهدیدش را جدی میگرفت؟ این دیگر تیر آخرش بود. باید میفهمید نزد آن مرد چقدر ارزش دارد.
***
مشغول جمع کردن اتاقش بود که مادرش غرغرکنان وارد اتاق شد. با تعجب سر جنباند.
– چیشده باز؟ چه اتفاقی افتاده؟
مثل اسپند روی آتش ترکید.
– دیگه میخواستی چی بشه؟ تموم اهل محل فهمیدن دختر حاجطاهر دلدادهی علی آقا شده. همین رو میخواستی، نه؟ باز خدا رو شکر حاجآقا مستوفی و خانوادهاش، با همهی این نقل و حدیثها خاطرت براشون عزیزه.
دست از تا کردن لباسها کشید و گنگ سر تکان داد.
– واضح حرف بزن مامان. آخه مگه چیشده؟
چپچپ نگاهش کرد و غرولندکنان گفت:
– زهره خانم زنگ زده بود، دیدم صداش عوض شده ها، نگو به گوشش رسیده خانوم عاشق یکی دیگهست. بیچاره دلش پر بود که چرا نگفتین و فلان… . منم گفتم خیالش راحت باشه. حاجی درسته امیر رو عین پسر خودش دوست داره؛ اما دختر تنیش براش عزیزتره و راضی به این وصلت نیست. دیگه اینقدر زبون ریختم تا آروم شد.
از حرفهای مادرش لحظه به لحظه رنگ صورتش تغییر میکرد و نفهمید که پیراهن در میان دستش مچاله میشد. نتوانست ساکت بماند و کنترلش را از دست داد.
– چرا اینقدر کوچیکم میکنی مامان؟ مگه عیب و ایرادی دارم که التماس مستوفیها رو میکنی تا بیان من رو بگیرن؟ اگه زیادیام خب بگین، دیگه این همه نقشه چیدن نداره!
شاکی نگاهش کرد. از درب فاصله گرفت و یک دستش را به کمر زد.
– بسه دیگه دختر، یهکم عاقل باش. اصلاً پسر حاج مستوفی هم بره، این فیتیله رو باید از گوشت در بیاری که با امیرعلی ازدواج کنی.
بغضش گرفت. با حرص به جان لباسها افتاد. در آن حال، طلعت خانم زیرزیرکی او را میپایید. دلش سوخت، هر چه باشد مادر بود و همین مادرانههایش دستش را میبست. جلویش دوزانو نشست و لباس را از دستش گرفت.
غمگین به مادرش زل زد تا شاید حرف دلش را بخواند؛ اما او سعی میکرد حسش را نادیده بگیرد. چشم از صورتش دزدید.
– من چی بگم به اون امیر… .
انگار وسط راه پشیمان شد که فحشش نداد و به جایش لا اله الا اللهی زیر لب گفت.
– خب عاشقشی بفرما، پا پیش بذار دیگه. معلوم نیست تکلیفش با خودش چیه! مگه ما مسخرهشونیم؟ هی دختر، تو هم چشم بازار رو کور کردی با این عاشق شدنت!
مادرش همانطور یکریز داشت حرف میزد؛ اما او فکرش جای دیگری بود. آهی کشید و روی تخت یک نفرهی کوچکش نشست. نمیدانست چه درست است و چه غلط.
لجش میگرفت که میدید مادرش اینقدر به فکر شوهر دادنش هست. نمیفهمید چرا ارزش خودش و دخترش را پایین میآورد. کاش میشد منصرف شوند و صد سال سیاه دیگر پیدایشان نشوند.
اصلاً مگر کم دختر در این شهر زندگی میکرد؟ البته این یکسوی ماجرا بود، امیر اصلاً یک قدم هم برای زندگیشان برنمیداشت. دلش را به چه خوش کرده بود؟
***
در اتاق مشغول شنیدن آهنگی از ستار بود. فرسنگها با آن ماهبانوی شاد و شیطان فاصله داشت، حالا لبخند از لبانش فراری بود. همیشه امیرعلی را به خاطر گوش دادن به آهنگهای قدیمی و غمگین مسخره میکرد؛ اما حالا همین فلش یادگاری دوست و یاور این روزهای خزان زدهاش شده بود.
با خواننده زیر لب زمزمه کرد و اشکهای داغش گونههای برجستهاش را شستند.
– چرا تو جلوهساز این، بهار من نمیشوی
چه بوده آن گناه من، که یار من نمیشوی
بهار من گذشته شاید
شکوفه جمال تو، شکفته در خیال من
چرا نمیکنی نظر، به زردی جمال من
بهار من گذشته شاید
تو را چه حاجت نشانه من
تویی که پا نمینهی به خانه من
چه بهتر آنکه نشنوی ترانه من
نه قاصدی که از من
آرد گهی به سوی تو سلامی
نه رهگذاری که از تو
آرد گهی به سوی من پیامی
بهار من گذشته شاید.
چند روز بود که از او خبر نداشت؟ نمیدانست، حسابش از شمارش دست خارج بود. از این بیخیال بودنش حرصش میگرفت. با خود چه فکری میکرد؟ تا ابد او را لای پوست گردو میگذاشت و میرفت سر کار خودش؟! با این رفتارهایش به کل از چشمش افتاده بود.
از صدای بههم خوردن محکم درب سالن، کامپیوترش را خاموش کرد و پا از اتاق بیرون گذاشت. مهران با دیدن چشمان گود افتاده خواهرش اخمش شدیدتر شد و سرجایش مکث کرد.
– باز گریه کردی؟
خجالت زده نگاه دزدید و گوشهی چشمان پرسوزشش را فشرد.
– بیخیال، چرا اینقدر زود اومدی؟
پوفی کشید و از جواب دادن به سوال طفره رفت. سمت اتاقش راه کج کرد و دستگیره را چرخاند.
– چیزی نیست، تو کاری به این کارها نداشته باش. فعلاً خوابم میاد، تا شب بیدارم نکن.
با گفتن این حرف، سریع وارد اتاقش شد و اجازهی هیچ واکنشی به او نداد. متعجب به درب بسته شدهی اتاقش خیره ماند. چقدر آشفته بود.
«وسط این گیر و دار داداش ما هم یه چیزیش میشه! ولی خیلی داغون بود ها! از ده فرسخی هم معلوم بود گریه کرده.»
کاش میتوانست به فاطمه زنگی بزند و بگوید؛ اما با این اتفاقات نمیدانست چه چیزی جلویش را میگرفت، البته فاطمه هم بعد از آن روز چند باری خواست به او سر بزند که با رفتار تندش مواجه شد و دیگر بعد از آن پیدایش نشد. حق داشت از دستش دلخور شود، او که گناهی نداشت.
آهی کشید و روی تخت کنار حوض نشست.
– آتشی در سی*ن*ه دارم جاودانی
عمر من مرگیست، نامش زندگانی
رحمتی کن کز غمت جان میسپارم
بیش از این من طاقت هجران ندارم
کی نهی بر سرم، پای ای پری، از وفاداری
شد تمام اشک من، بس در غمت، کردهام زاری نوگلی زیبا بود حُسن و جوانی
عطر آن گل رحمت است و مهربانی
ناپسندیده بود، دل شکستن
رشتهی الفت و یاری گسستن.
یک قطره اشک مزاحم از چشمش چکید که سریع پاکش کرد.
«دلتنگ کی هستی ماهی؟ اونی که فراموشت کرده؟ اونی که یه ذره هم به فکرت نیست؟»
***
سیگار، پشت سیگار. از پنجره نگاهش را به داخل حیاطشان داد. صدای ظریف و سوزدار دخترک حالش را دگرگون میکرد.
کاش باز هم ادامه میداد. حس غم در صدایش کاملاً مشهود بود. موهای فر و بلند سیاهش شانههایش را پوشانده بود. پیراهن بلند یاسی رنگی به تن داشت که اندام خوشفرمش را به نمایش میگذاشت. باید اعتراف میکرد که دلش برای حاضرجوابیها و گستاخیهایش تنگ بود.
از بچگی تا به الان او را میشناخت، به هر حال همسایه دیوار به دیوار هم بودند. از اول هم آبشان با هم در یک جوب نمیرفت؛ سر بازی یا جای او بود، یا ماهبانو.
خاطرهی واضحی از کودکی یادش هست که میان بازی با توپ، از روی غیرعمد صورت دخترک را نشانه رفت و چقدر آن روز با امیرعلی دعوایش شد. امیرعلی همیشه پشت ماهبانو بود و مثل بادیگارد از او محافظت میکرد.
از همان روز بیشتر از دخترک کینه گرفت، لوس و زباندراز بودنش هیچ به مزاجش خوش نمیآمد. حال سالها از آن روزها میگذشت. اصلاً کی اینقدر بزرگ شدند؟
از بس درگیر خودش و کارهایش بود که متوجهی گذر عمرش نشد؛ نفهمید ماهبانو کوچولویی که همیشه به خاطر اینکه لجش را در بیاورد ماهی خطابش میکرد، عاشق شده و اکنون شکست خورده، کنج حوضشان نشسته است. پک طولانی به سیگارش زد و از پنجره فاصله گرفت. زمان زودتر از آن چیزی که فکرش را میکرد میگذشت.
***
چادر بر سر گرفت و از خانه بیرون زد. بین راه متوجه پچپچهای در گوشی مردم شد. آه از این مردم! مگر عاشقی هم گناه بود که اینطور مثل جزامیها به او خیره بودند؟! نزدیک خانهی حاجاحمد نگاهش به خالهنرگس افتاد، فاطمه هم همراهش بود.
هنوز متوجهاش نشده بودند. سعی کرد مثل همیشه عادی باشد. سلام آرامی داد؛ با صدایش عین برق گرفتهها به طرفش برگشتند. نرگسخانم در سکوت، با نگاهی پرغصه به چهرهی بیحال و پژمردهی دخترک که سعی داشت زیر آرایش بپوشاند چشم دوخت.
فاطمه هم ناباور نگاهش میکرد. نرگسخانم زودتر به خودش آمد. لبخند نیمبندی بر لب نشاند و جوابش را با مهربانی ذاتیاش داد:
– سلام ماهبانوجان، حالت خوبه؟ از اینورها!
لبخند تلخی روی لبش نشست. حالش خوب بود؟ نمیدانست، این روزها هیچ حسی به اتفاقات دور و برش نداشت.
– خوبم خاله. ببخشید، من دیگه باید برم.
با گفتن این حرف سریع به راهش ادامه داد تا مجبور نشود به سوالهای بعدیشان جواب دهد. مثل گذشتهها فاطمه همراهش نیامد؛ چقدر این روزها غریبه شده بودند!
نرگسخانم آهی کشید و به رفتنش نگاه کرد. دخترک بیچاره! دلش به حالش میسوخت. پسرش نباید همچین کاری میکرد، البته علی هم تقصیری نداشت، کارش که خلاف نبود! به نظرش خانوادهی حاجطاهر باید از خدایشان هم باشد که این وصلت سر بگیرد؛ اما پدر ماهبانو بنای لجبازی گذاشته بود و با این کارش دل دو جوان را میشکست.
***
در بازار مثل یک مردهی متحرک قدم میزد و به اجناس فروشگاهها نگاه میکرد. اگر مثل سابق بود تا مغازه را بار نمیکرد خیالش راحت نمیشد.
مهران به او لقب جاروبرقی داده بود! یادش هست روزی چهار نفری، به همراه فاطمه و امیر به بازار کریمخان رفتند، چقدر آن روز خوش گذشت. دور از چشم بقیه، امیر برایش همان پیراهن پرچین گلداری که چشمش را گرفته بود خرید.
مهران با جعبههای خریدش مسخرهاش میکرد و میگفت:
«خدا به شوهرت صبر بده، یه هفته نشده طلاقت میده!»
هنوز هم طعم فالودهای که شبش خوردند زیر زبانش بود. این روزها کارش شده بود مرور خاطرههای خوش گذشته. دلش یک خواب طولانی میخواست، از آن خوابها که با لذت بیدار میشدی و میدیدی زندگی قشنگت هنوز جریان دارد.
نگاهش به مانتوی سرخابی رنگی افتاد، دقیقاً همان مدلی که آن روز همراه فاطمه در فروشگاه دیگری دیده بود و نتوانسته بود بخرد.
چرا خودش را از یاد برده بود؟ این پیلهای که دورش تنیده بود را چطور باید باز میکرد؟ چرا دیگر برای دل خودش زندگی نمیکرد؟ او دلش لاک مخملی میخواست، مثل بچگیها که رویش با ماژیک طرح کفشدوزک میکشید. دلش چند عدد رژ میخواست.
امیر زیاد از آرایش خوشش نمیآمد، میگفت:
«تو همینجوریش هم خوشگلی بانو! باید قول بدی بعد ازدواج فقط واسه من بزنی.»
اما هر زنی قبل از هر چیزی برای دل خودش میزند؛ زینت زن به آراستن خودش هست.
وارد مغازه شد. با دیدن لوازمهای مختلف آرایشی لبخندی روی لبش نشست. از هر کدام که دلش میخواست چند تا، چند تا برداشت.
فروشنده با ذوق از این همه خرید، برخورد گرم و خوبی با او داشت و حتی تخفیف هم داد. با باکس خرید از مغازه خارج شد. حالا باید آن مانتوی داخل ویترین را هم میخرید. به صاحب مغازه که مرد جوان و لاغر اندامی بود نشانش داد.
هیچ از نگاه خیرهاش که روی تن و بدنش حرکت میکرد خوشش نمیآمد، انگار که داشت اسکنش میکرد. مردک هیز!
– بفرمایید خانوم، فکر کنم سایزتون باشه.
به دنبال حرفش نگاه تیزی از سر تا پا به او انداخت و لبخند کجی زد.
– دقیقاً فیت تنتونه.
چشمغرهای برایش رفت و وارد اتاق پرو شد. وقتی مانتو را پوشید به حرف فروشنده پی برد، انگار برای تنش دوخته بودند، در آن آزاد و راحت بود. مانتو را عوض کرد و از اتاقک خارج شد.
– پوشیدین؟ اگه سایزتون… .
کارت بانکیاش را از کیفش درآورد و روی پیشخوان گذاشت.
– میبرمش، لطفاً داخل نایلون بذارید.
مرد چشمکی زد و چشم کشداری گفت. موقعی که میخواست لباس را درون نایلون بگذارد متوجهی برگه کاغذی شد که رویش شمارهای نوشته شده بود. پوزخندی زد. از این موردها زیاد دیده بود و جای تعجبی نداشت. بعد از خروج از مغازه برگه را درون سطل آشغال انداخت و خرامانخرامان به سمت خیابان رفت و منتظر تاکسی شد.
ماشینی جلوی پایش ترمز کرد. لکسوز حسام فلاح! شیشهی سمت شاگرد را پایین داد و عینک دودیاش را از روی چشمانش برداشت.
– سوار شو، میرسونمت.
ابروهای هشتی دخترانهاش بالا پرید. اجازه نمیگرفت، فقط اطلاع میداد که باید سوار شود. دودل بود با او برود یا نه، که فهمید و چشم تنگ کرد.
– چته؟ داری استخاره میگیری؟! خب سوار شو دیگه، مسیرمون یکیه.
تعلل را جایز ندید و عقب نشست. کمی که گذشت آوای گیرایش در فضای ماشین پخش شد:
– تنها اومدی بازار؟!
بیدلیل اخم کرد. نگاه از بازوهای عضلهایش که از آستینهای تیشرت سفیدش بیرون زده بود گرفت.
– بله، بچه که نیستم همراه خودم قشونکشی کنم!
از جواب تند و تیزش جا خورد و بعد چند لحظه پقی زیر خنده زد.
«مرتیکه یالغوز! به من میخنده؟!»
ولی چرا تا به حال صدای خندهاش را نشنیده بود؟ چقدر بهش میآمد.
به خودش تشر زد:
«خب که چی ماهی؟ اصلاً اینقدر اخم کنه وسط پیشونیش خط بیفته!»
با صدایش دست از جنگ و جدال با خودش برداشت و سر جنباند که نگاهشان در آینهی کوچک جلو بههم گره خورد.
چشمان سیاه وحشیاش مثل همیشه بیپروا و جسور، روی صورتش میچرخید. ناخودآگاه چادرش را کمی جلوتر کشید.
– چیزی میخواستین بگین؟
حواسش جمع شد. دست به دو گوشهی لبش کشید و نگاهش را به خیابان دوخت.
– از امیر چه خبر؟ هنوز سیستانه؟
خسته نباشی
چقدر خوبه که از دو طرف روایت میکنی و همه ماجرا از سمت فقط،ماه بانو روایت نمیشه.
این ورژن جدید رو خیلی دوست دارم و برام جذابه و مشتاقم پارت بعد رو زودتر بخونم
عزیزممم
نگاهت پرفروغ
آره از زبون سوم شخص گفته میشه که حالتهای تموم شخصیتها بیان شه
آقا حسام اومد جلو ببینم چکار میکنه ممنون لیلا جان قشنگ بود
ماه بانو و لجبازی هاش شروع شد💔
فقط منم که از امیرعلی خوشم نمیاد؟😐
مه منم همینطور
🤝🏿