رمان آمیگدال

ر مان «آمیگدال» پارت 4

4.1
(33)

متعجب از اینکه تمام خصوصیات مرا از بر گفته بود، سرم را بلند کرده و گیج و گنگ درون چشمان سیاهی که با خط چشم طویل و سیاه رنگ، خمارترش کرده بود، زل زدم. واقعا تعجبم از چه بود؟ معلوم بود تمام این آدم‌ها همه چیز را درباره من می‌دانستند. تمامی آدم‌هایی که به گفته خودشان هیچ به هم اعتماد نداشتند و من مثل گوسفند به دنبال چوپان غریبی در گله سیر می‌کردم. با پوزخندی کم‌‌رنگ ادامه داد:
ـ واقعا یه عشق ارزشش رو داشت؟ اصلا می‌دونی قراره با زندگیش چی کار کنی؟ یا هنوز فکر می‌کنی بچه بازیه؟
بغض کثافت داشت کم‌کم گریبان‌گیرم میشد و من بی‌پناه روی سرامیک‌های سیاه اتاق دنبال راه نجات می‌گشتم. حرف‌های این دختر مثل ترنم بود؛ مثل همان بار اولی که نقشه‌ام را به او گفته بودم و چه‌قدر مورد ملامت قرار گرفته بودم. هنوز حرف‌هایش درون گوشم زنگ میزد که با خشم می‌گفت: «ببین شمیم احمق! این کار لجن‌وار تو با قتل هیچ فرقی نداره؛ می‌فهمی؟! پسره یکی دیگه رو می‌خواد! آقا جان مثل تو که دین و ایمونت شده این پسره سهند، اون هم دلش رو داده به یکی دیگه. اگه تو واقعا عاشقشی، بذار پیش کسی که دوستش داره زندگیش رو کنه؛ بذار پیش خانواده‌اش بمونه، بابا جان تهش چند ماه، یک سال اصلا پنج سال این دردی که میگی باهاته! بعدش فراموشش می‌کنی. اصلا من و تو باهم می‌ریم یه عمارت دیگه کار می‌کنیم؛ باشه؟ خوبه؟»
ـ این پسره سهند با تو چه نسبتی داشت؟ هوم؟ جواب من رو بده!
ضربه‌ای که روی عسلی کنار تخت مخملی زرشک رنگ کوبید، تیر خلاصی بود برای شکستن بغض من. قطره‌ی اول جاری شد و من به سرعت اشک را از روی گونه‌ام پاک کردم. دلم نمی‌خواست بگویم پسر رئیسم بوده. این‌طور شاید فکر می‌کرد مثل فیلم‌ها و داستان‌ها عاشق پسر پولدار و مشهوری شده‌ام که ساکن عمارتی بزرگ با پدری پولدار و اسم و رسم دار شده؛ نمی‌دانست من خیلی وقت است دل لعنتی‌ام را به این آدم داده‌ام. این یک عشق بچه‌گانه‌‌ی الکی نبود! من واقعا دوستش داشتم. چگونه باید توضیح می‌دادم؟!
ـ تو فکر کردی مثل فیلم و رمان‌هاست که خدمتکاره عاشق پسر رئیسش بشه و تهشم بشه ملکه‌ی پادشاه؟ توی احمق واقعا همچین فکری کرده بودی؟! آخه چی فکر کردی که پسری که از بچگی توی پر قو بزرگ شده و غرق پول و ثروت بوده، میاد هلک‌هلک دست تو رو می‌گیره بره به پدر مادرش نشون بده؟ حالا گیریم اون پسره هم عاشق کشته‌ی تو بشه، به نظرت احمد و خاتون راضی میشن به ازدواج شما دو تا؟! چی با خودت فکر کردی؟ این همه دختر پولدار دور و بر پسره بود، چرا باید عاشق تو بشه؟!
با هر جمله‌ای که می‌گفت یک قطره اشک از چشمم سرازیر میشد. خسته شده بودم از این حرف‌ها! از اینکه پشت سر هم بگویند: «تو فقط یه خدمتکاری شمیم! حد خودت رو بدون. اون سهند شاهیه! پسر احمد شاهی! می‌فهمی عاشق کی شدی؟ چه انتظاری داری؟» خسته بودم! مگر تقصیر من بود که خدمت‌کار به دنیا آمدم؟ مگر تقصیر من بود که بی‌پدر و مادر بزرگ شدم؟ بله! شاید تمامی این‌ها اتفاق افتاده باشد ولی حال درون عمارتی بزرگ به سر می‌بردم؛ آن هم به عنوان یک آدم خاص! حال می‌خواستم سرنوشتم را تغییر بدهم. من یک خدمت‌کار ساده نبودم! من حق عاشق شدن داشتم، آن هم عاشق هرکسی؛ و به هر قیمتی بود باید به دستش می‌آوردم.
ـ حالا نگفتم دیگه بشین زارزار گریه کن؛ دیگه کاریه که کردی ولی ببین…این آخرین فرصتته. اگه می‌خوای، من کمکت می‌کنم بری توی یه عمارت دیگه کار کنی و پسره رو فراموشش کنی و اون هم برگرده به زندگی خودش؛ اگه هم نه…از فردا همه چیز تغییر می‌کنه. لازم نیست توضیح بده، دیگه خودت می‌دونی قراره چه بلایی سر پسره بیاد. تضمین هم نمی‌کنم که عاشقت بشه…ولی اگه شد و یه روزی هم فهمید چه بلایی سرش اوردی، اون روز هم باز تضمین نمی‌کنم کل زندگیت مثل همین امروز خراب نشه. خب؟ تصمیمت چیه؟ باز هم می‌خوای ادامه بدی؟
من تصمیمم را خیلی وقت پیش گرفته بودم. شاید قرار بود بلایی سر آگرین بیاید ولی زندگی او هم بهتر میشد. شاید هم من این‌طور فکر می‌کردم! نمی‌دانستم خودخواه بودم یا چه؛ فقط می‌دانستم فرمان را به قلبم داده بودم و بی‌پناه به راهم ادامه می‌دادم. با صدایی گنگ که به سختی شنیده میشد، گفتم:
ـ می‌خوام همین‌طوری ادامه بدم.
«باشه»‌ای آرام زیر لب گفت و از روی تشک نرم تخت بلند شد. به سمت درب سفید رنگ و چوبی اتاق به راه افتاد و آرام دست‌گیره را چرخاند. خواست از اتاق خارج شود که در آخرین لحظه صورتش را برگرداند و با اخم گفت:
ـ کسی که از این قضیه خبر نداره؟
با ترس سرم را برگرداندم و آرام گفتم:
ـ نه.
ادامه داد:
ـ خوبه…چون اگه کسی خبر داشته باشه خودت می‌دونی چه بلایی سرش میاد.
در را کوبید و مرا با ترس‌ها و نگرانی‌هایم تنها گذاشت. بعضم کامل شکست و دانه‌های اشک یکی پس از دیگری روی صورتم حمله‌ور شدند. خودم را روی تشک نرم تخت زرشکی رنگ ولو کردم و مشت‌هایم را از پتوی مخمل قرمز پر کردم. ضجه زدم و گریستم. نه برای آگرینی که قرار بود بلایی به سرش بیاید، نه حتی برای معشوقه‌ی لعنتی‌اش که شاید از فردا زندگی‌اش خراب میشد و نه برای احمد و خاتون که تک پسر دل‌بندشان را از دست داده بودند، و در آخر نه برای خودم! حتی در آن لحظه به حال خودم هم گریه نمی‌کردم. تنها کسی که ارزش اشک ریختن داشت، ترنم بود! این‌که حتی من از خودش هم برایش مهم‌تر بودم، سخت قلب لعنتی‌ام را مچاله می‌کرد. ترنم! لعنتی! چرا باید این‌قدر خودت را فدای من می‌کردی؟ چرا این‌قدر برایت مهم بودم؟ می‌گذاشتی هر غلطی می‌خواستم می‌کردم و حالم برایت مهم نبود. چرا آخر باید نقشه‌ی لعنتی‌ام را برای تو بازگو می‌کردم؟ تو اگر یک تار مو از سرت کم شود، چه‌طور روزها را درون این اتاق خفه، شب کنم؟ چه‌طور با این آدم‌های عجیب دورم نبودت را جبران کنم؟ چه‌طور؟!
***
«چند ساعت پیش»
«سهند»
با لبخند نگاهی به سر تا پای سهیلا انداختم. مثل ماه شب چهارده جلوی چشمانم چرخ میزد و اندام بی‌نقص پوشیده شده از لباس بلند نقره‌ایش را به نمایش می‌گذاشت. دل‎بری‌هایش همه و همه از چال گونه‌اش، لبخند به زیبایی طلوع خورشیدش، دستان ظریف رقصان و موهای بلوند شنیون شده‌اش می‌ریخت. چشمان کشیده و صورت آرایش شده‌اش جذاب‌ترش کرده بود؛ جوری که طاقت نداشتم زیبایی‌هایش را با مهمانان امشب تقسیم کنم؛ ولی چاره کجاست؟! عروسیمان بود و او هم عروس مجلس.
ـ چه‌طور شدم سهند؟ پسندتم؟
جوابی ندادم و غرق در چشمانی بودم که با لنز خاکستری رنگ، مزین شده بود. دستش را جلوی چشمانم در هوا تکان داد و با نگرانی گفت:
ـ چرا ماتت برده تو؟ خوبی؟
به خودم آمد و لبخند پت و پهنی زدم:
ـ خوشگل‌ترین دختر دنیا جلوم وایسده؛ چه‌طور ماتم نبره؟
خندید و انگشتانش را دور دو تره مویی که جلوی صورتش ریخته بود حلقه کرد:
ـ می‌دونی وقتی از این حرف‌ها می‌زنی چه‌قدر دلم بغلت رو می‎کشه؟
لبخند‌زنان جلو رفتم تا به آغوش گرمم مهمانش کنم، که سریع دستش را جلو آورد و با شیطنت گفت:
ـ نه نه نه! دیگه تا بعد از عروسی، این کارها تعطیله!
قبل از اینکه حرفی بزنم، چشمکی زد و سریع از اتاق خارج شد؛ من ماندم و دستانی در هوا خشک شده که منتظر آغوش بانویی بود که امشب همسرش میشد. با لبخند به سمت کشویی رفتم که ساعت مچی‌هایم در آن ردیف شده بود. برای امشب که بهترین شب زندگی‌ام بود، قرار بود شیک‌ترین ساعت را انتخاب کنم؛ پس سخت بود. در کشو کرمی رنگ را گشوده و چشمم معطوف بیشتر از سی تا ساعت گشت که مرتب کنار هم ردیف شده بودند. خواستم دست دراز کنم و یکی‌شان را برگزینم که دستم توسط کاغذی تا شده، لمس شد. اخم کرده و کاغذ را از کشو بیرون کشیدم. این کاغذ اینجا چه می‌گفت؟ خدمه می‌دانستند چه‌قدر روی تمیزی اتاق و کشوهایم حساسم پس یک تکه کاغذ تا شده درون کشوی من چه می‌خواست؟
سریع کاغذ را بیرون کشیده و از تا بازش کردم. با اخم نگاهی به دست خط مرتبی انداختم که به نظر می‌رسید نوشته‌هایش را با سلیقه کنار هم چیده باشد. با خواندن اولین جمله، اخمم بیشتر شد و با عصبانیت ادامه نوشته‌های خزعبلش را خواندم:
و تو هیج‌گاه سهم من نبودی!
من اگر حافطه‌ات را پاک می‌کردم، اگر آمیگدالت را برمی‌داشتم باز هم نیم‌نگاهی نصبیم نمی‌کردی. چه زیبا هرروز از دور تماشایت می‌کنم درحالی که نگاه تو معطوف دیگریست و این چه‌قدر عذابم می‌دهد! می‌دانی؟ از ته دلم که چه عرض کنم، با تمام وجود هم که کم است، گویا مجنون‌وار دلم می‌خواست امشب جای سهیلا خودم آن لباس نقره‌ای فام را به تن کنم. دلم می‌خواست جای او خودم برایت دل‌بری می‌کردم و خودم قربان‌صدقه‌ات می‌رفتم. چه‌طور دنیای خبیثیثت که مرا جوری عاشق تو کرده که در رویاهای شبانه‌ام هم ول کن من نیستی، و از طرفی تو اصلا مرا نمی‌شناسی! همین مرا رنجور می‌کند؛ اما دیگر مهم نیست! زیرا امشب آخرین شبیست که تو حق داری مال من نباشی. خیلی وقت است منتظر امشب هستم زیرا قرار است بعد از این، هر ثانیه کنار تو نفس بکشم و بی‌ترس عشقم را درون چشم‌هایت فریاد بزنم. قانون قانون است! اگر قرار است مال من نباشی، پس مال هیچ‌کس دیگر هم نمی‎توانی باشی. با زندگی قدیمی‌ات خداحافظی کن.
ش.م
با عصبانیت کاغذ را بین دستانم مچاله کردم. اخمی عمیق میان ابروان پهن و کشنده‌ام در جریان بود و من مثل مردی که کارد می‌زدی و خونش در نمی‌آمد، به سمت در خروحی هجوم بردم. باید قبل از اینکه شب قشنگ سهیلا نابود میشد، نویسنده‌ی این نامه‌ی مسخره را پیدا می‌کردم. باز هم یک نامه‌ی دیگر بود! مثل تمامی نامه‌هایی که هر هفته یک‌بار سر از یک جای خانه در می‌آوردند. از یک ماه پیش، با تماس تلفنی‌ای از سمت صدای مردانه ناشناسی شروع شد که به من اصرار می‌کرد عروسی‌ام با سهیلا را به هم بزنم. بعد از آن هم این نامه‌های عاشقانه و تهدیدوار! لعنتی! معلوم نبود چه کسی قصد خراب کردن زندگی من و سهیلا را داشت! هرکسی که بود، نمی‌خواست این وصلت سر بگیرد؛ چه می‌دانم عاشقم بود یا نه؛ تنها می‌دانم دوست نداشت من و سهیلا به هم برسیم. از من چه می‌خواست؟! چرا با من چنین می‌کرد؟! در این یک ماه سعی می‌کردم این نوشته‌های مسخره را به خورد من دهد و اعصابم را خط‌خطی کند؛ البته موفق هم شده بود! مارموز لعنتی!
با باز شدن در خواستم قدم‌هایم را سمت اتاق خدمتکاران تند کنم. چشمانم از رگه‌های سرخ رنگی که معلول عصبانیتم بود پر شده بود. کار یکی از همین خدمت‌کاران لعنتی بود! زیادی به آنها رو داده بودم و جسور شده بودند. باید هرطور شده، با خشم، با تهدید و با زجر از زیر زبانشان بیرون بکشم که پشت این قضیه چه کسی نقش دارد. خواستم قدم اول را بردارم که جسمم با جسم لاغر و نحیفی برخورد کرد. سرم را خم کردم و با دیدن دو چشم مظلوم و سیاه رنگ کشیده، اخمم فروکش شد. دستانش را درون هم حلقه کرده بود و مظلوم‌وار به من نگاه می‌کرد. سر و وضعش را که نگاهی انداختم، از لباس آبی و دامن سفیدش به خدمت‌کار بودنش پی بردم. خدمت‌کار بود اما چه‌طور این‌قدر عمیق به چشمانم زل زده بود؟! آن هم یک خدمت‌کار!
سر تا پایش را که نگاهی انداختم، به زبان آمد:
ـ میشه یه لحظه با من تشریف بیارید؟
اخم کردم. تا به حال این خدمت‌کار را ندیده بودم؛ تازه وارد بود؟ یا امورش به من مربوط نمیشد؟ سریع جواب دادم:
ـ با تو بیام؟ به چه دلیل؟
مظلوم‌تر نگاهش را به من دوخت. انگار درون چشم‌هایش حرف‌های ناگفته‌ای بود که با کلماتی که از دهانش بیرون می‌آمد، هم‌‌خوانی نداشت:
ـ یه مشکلی توی انبار به وجود اومده؛ خیلی ضروریه. خواهش می‎کنم تشریف بیارید.
اخمم غلیظ‌تر شد. من باید هرچه سریع‌تر نویسنده‌ی این نامه‌ها را پیدا می‌کردم و حسابش را می‌رسیدم؛ اصلا مشکلات انبار به من چه؟! دلم نمی‌خواست به‌خاطر یک خدمت‌کار، گند بخورد به کارها و مراسمم. سریع گفتم:
ـ خانوم مشکلات انبار به من چه ربطی داره؟! توی مراسمم هم باید بیوفتم دنبال مشکل این و اون؟! برو به یکی دیگه بگو؛ به یکی از این خدمه‌ها!
کنارش زدم و قدم اولم را برداشتم که دستانش را دور بازویم حلقه کرد و مهارم کرد. جوری برگشتم و تیز درون چشمانش خیره شدم که در یک آن، فرو ریخت. دخترک بیچاره با ترس و لرز لب زد:
ـ خواهش می‌کنم بیاید. خیلی محرمانه هست! اگه این مشکل به گوش خدمه برسه به احمد خان میگن و من بدبخت میشم. لطفا یه لحظه با من بیاید! طول نمی‌کشه.
کلافه دستم را از میان حصار دستانش کنار کشیدم و به رو‌به‌رو اشاره کردم:
ـ فقط سریع!
هیچ دلم نمی‌خواست اعصاب داغانم را سر آن دخترک مظلوم خالی کنم، ولی اعصابم کشش نمی‌داد! فکر اینکه بهترین شب سهیلا با چند نامه احمقانه و جاسوسی که نمی‌دانستم کیست خراب شود، بر عصبانیتم می‌افزود. دلم می‌خواست سهیلایی که با تمام وجود دوستش داشتم، در بهترین شب زندگی‌اش مال من شود. همین را می‌خواستم و برای رسیدن به آن باید تمام سعیم را می‌کردم.
به دنبال سر دخترکی نحیف با قد متوسط و لاغر راه افتادم. بر خلاف بقیه خدمه که موهایشان را بالا می‌بستند، موهای سیاه و لختش را آزادانه رها کرده بود و کلافه‌ترم می‌کرد. حسم می‌گفت یک چیز راجب این دخترک درست نبود. انگار با بقیه خدمه فرق داشت؛ اما شاید هم در آن لحظه زیادی حساس شده بودم. به در قهوه‌ای رنگ انبار در انتهای راه‌روی طبقه دوم که رسیدیم، سرش را پایین انداخت و با گرفتن اجازه در را گشود. با اخم وارد شدم و کلید چراغ را زدم. اطراف را نگاهی کردم؛ پر بود از کارتون‌های پخش و پلا شده و خاک خورده. نگاهم را در اطراف چرخاندم که با صدای بسته شدن در و چرخیدن کلید قفل، سریع سرم را به سمت خدمت‌کار چرخاندم. خودش را محکم به در تکیه داده بود و با ترس به من نگاه می‌کرد. با خشم به سمتش هجوم برده و دستانش را اسیر کردم:
ـ چه غلطی می‌کنی تو؟! این در کوفتی رو برای چی قفل کردی؟!
ماتش برده بود و با مظلومیت محو تماشای چشمانم بود. با حرص تشر زدم:
ـ د لعنتی حرف بزن! الآن مشکلت چیه؟ اصلا تو کی هستی؟! چرا من تا حالا ندیدمت؟!
با غم دردناکی حرف زد:
ـ یعنی تو تا حالا من رو ندیدی؟ یعنی…یعنی من عاشق کسی شده بودم که تا الآن حتی نگاهم هم نکرده بود؟
قطره اشکی از چشمش چکید و من با تعجب لب زدم:
ـ چی بلغور می‌کنی؟! عاشق دیگه چیه؟
هق‌هق کرد و گفت:
ـ من تموم این شب‌ها واسه کسی زارزار گریه می‌کردم که حتی از وجودم هم بی‌خبر بود؟ این‌طوری میگی؟! آره؟
به در انبار چسباندمش و دستم را دور گردن باریکش حلقه کردم. با خشم از میان دندان‌های قفل شده تهدید کردم:
ـ یا این مسخره‌بازی‌ها رو تموم می‌کنی و مثل آدم حرف می‌زنی، یا همین‌جا از زندگی خلاصت می‌کنم! نویسنده این نوشته‌ها تویی؟! آره؟!
جوری به من زل زده بود انگار زندگی‌اش برایش مفت نمی‌ارزید. انگار دوست داشت لمسش کنم حتی اگر به قیمت تمام شدن جانش باشد. لبان قلوه مانندش لرزید و با لبخند غم‌گینی حرف زد:
ـ منظورت از مسخره‌بازی عاشق شدنه؟ اینکه من روز و شب منتظر یه نمی‌نگاهی از طرف تو بودم، مسخره‌بازیه؟
زور دستم را بیشتر کردم:
ـ منظورت از اون حرف‌های مسخره توی نامه چی بود؟! می‌خوای امشب چه غلطی کنی؟! ها؟! د زبون باز کن!
بی‌توجه به زور دستانم، خودش را درون آغوشم انداخت و من نمی‌دانم چه‌طور با آن تن نحیفش توانست دست روزمندم را پس بزند. دستانش را دور بدنم حلقه کرد و با هق‌هق گفت:
ـ امشب اولین و آخرین باریه که تو این دختر رو می‌شناسی؛ امشب آخرین باریه که می‌تونی واسه‌ی سهیلا بشی. من هرطور شده تو رو مال خودم می‌کنم؛ هرطور شده باید سهم من بشی. من عاشقتم؛ پس تو هم باید عاشق من بشی!
فشار دستانش را دور کمرم بیشتر کرد؛ گویا به بدن من متوصل شده بود و نمی‌خواست دل بکند. این دختر از من چه می‌خواست؟ چرا مثل روانی‌ها حرف میزد؟ از عصبانیت سرم نبض میزد و چشمانم سرخ از خون. خواستم پسش بزنم و سیلی‌ای نثار صورت ساده و مظلومش کنم، که با سوزشی توی گردنم و حس اینکه دیگر کنترل هیچ یک از اعضای بدنم دست خودم نیست، آرام‌آرام به خواب رفتم. آخرین چیزی که به گوشم خورد، صدای لطف و غم‌آلود دختری بود که به آرامی گفت:
ـ من یه بار دیگه زنده‌ت می‌کنم. خواهش می‌کنم اون‌موقع مال من شو!
***

«حال»
«شمیم»
با صدای زنگ تلفن کنار تخت، با ترس از خواب پریدم. نفس‌نفس زدم و دستان لرزانم را به سمت تلفن بردم. یک تلفن قدمی بود، از اینها که برای شماره‌گیری باید انگشتت را درون سوراخ اعداد می‌چرخاندی. بی‌اختیار گوشی را روی گوشم گذاشته و منتظر ماندم. صدای خشن زنانه‌ای به گوش رسید:
ـ چند بار باید زنگ بزنم تا از خوابت دل بکنی؟ لباس‌هایی که کنار تختت انداختم رو بپوش و بیا طبقه‌ی سوم؛ منتظرتم! دیر کنی، هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
با ترس گوشی را گذاشته و گیج و گنگ به دنبال لباس خدمت‌کاری‌ام بودم. از روی تخت پریده و اطرافم را نگاهی انداختم. با دیدن اتاق لوکسی که پا به آن گذاشته بودم، ماتم برد. اطرافم کاغذدیواری‌هایی با طرح رز مشکی بود و کف‌پوش‌های مشکی رنگ. پشت سرم تخت بزرگ دو نفره‌ی مخملی و کنارش میز شیشه‌ای با صندلی زرشکی رنگ قرار داشت. کمددیواری و شومینه‌ی سیاه-قرمزی نیز گوشه‌های دیوار قرار داشت و در آخر لوستر پر نوری از سقف بلند اتاق آویزان بود. پشت سر هم پلک زدم و جنون‌وار معطوف اتاقی شدم که در زیبایی نظیر نداشت. کمی که گذشت، تازه به یاد آوردم: «تو دیگه یه خدمت‌کار ساده نیستی. الآن یکی از خوشگل‌ترین اتاق‌های یه عمارت غول‌پیکر به نامته!»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
لیلا
5 روز قبل

چه پارت طولانی و منظمی😍 قلمت سبز و ماندگار هنرمند

لیلا ✍️
لیلا
5 روز قبل

بچه‌ها کجایین؟ نازی😂

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x