صندلی های مقدس پارت سوم
بخش اول:آستانه خدایان خاک
هر قدمی که برمیداشتم، سنگینی فضای غریبهای که به سمتش میرفتم بیشتر روی شانههایم مینشست. از دور، شکوه دروازهای را دیدم که کالیستا بارها از آن گفته بود. ستونهای عظیم آن که انگار از زمین روییده بودند، با نقش بدن مارمولکهایی غولپیکر و پیچخورده تزئین شده بود. هر مارمولک چشمانی یاقوتی داشت که انگار مستقیم به من خیره شده بودند، انگار که ورودم را زیر نظر داشتند. بالای دروازه، سر یک مارمولک سنگی با دهانی باز به آسمان زل زده بود، طوری که حس میکردی هر لحظه ممکن است زنده شود و نعره بکشد.
صدای کالیستا دوباره در ذهنم پیچید:
“وقتی دروازهی اِلمینتوس رو دیدی، بدون که وارد دنیایی شدی که زمین و زمان توش زندهان. هرچیزی که میبینی، خودش داستانی برای گفتن داره. اینجا مثل سرزمین آدمها نیست. اِلمینتوس از خاک، سنگ، و جادو ساخته شده.”
قدمهای لرزانم مرا از میان دروازه عبور داد. انگار با هر گام، تکهای از دنیای قدیمیام را پشت سر میگذاشتم. پس از عبور، خود را در میان دنیایی یافتم که توصیفش حتی از رویاهایم فراتر بود. خیابانهای سنگفرششده، با رنگ خاکی متمایل به طلایی، درخشش نرمی زیر نور خورشید داشتند. مردم لباسهایی به تن داشتند که از ترکیب پارچههای براق و نقشهایی شبیه ریشههای درخت ساخته شده بود. هر تکه از لباسشان انگار زندگی میکرد و با باد تکان میخورد.
خانهها شبیه کوههایی کوچک بودند که از دل زمین روییدهاند، با پنجرههایی که مثل چشمان درخشان به خیابان خیره شده بودند. نقش و نگارهایی از گلها و شاخهها دور تا دور درهای چوبی و سنگی خانهها را احاطه کرده بود. مغازهها پر از چیزهایی بودند که نمیشناختم: جواهراتی که انگار از دل خاک تراشیده شده بودند، میوههایی با رنگهایی غیرممکن، و گلدانهایی که گیاهان داخلشان حرکت میکردند.
همهچیز نفس میکشید. همهچیز زنده بود. حس میکردم حتی خود خیابانها هم زیر قدمهایم تکان میخورند. سرم را که بالا بردم، چشمم به قصر باشکوهی افتاد که از دور دستها میدرخشید. برجهایش با خطوطی شبیه به ریشههای درختان که به آسمان میپیچیدند، به نظر میرسید در تلاشاند که خورشید را لمس کنند. دیوارهای قصر با سنگهایی شفاف ساخته شده بود که هر کدام انگار آینهای برای انعکاس هزاران رنگ بودند.
کالیستا گفته بود:
“قصر المینتوس مثل قلب تپندهی این سرزمینه. نورش تا دورترین نقاط میرسه و یادآور اینه که هیچکس از سایههای خاکی اون نمیتونه پنهان بشه.”
این همه شکوه و جلال مرا بهتزده کرده بود. سرم را به اطراف چرخاندم. مردم با عجله از کنارم رد میشدند، در حالی که من بیحرکت وسط خیابان ایستاده بودم. حس میکردم به چیزی بزرگتر از خودم تعلق ندارم، مثل یک غریبه در دنیایی که قوانینش برایم ناشناخته بود.
ناگهان، صدای غرش بلند ارابهای که با سرعت از میان جمعیت میآمد، سکوت ذهنم را شکست. وقتی برگشتم، تنها چیزی که دیدم، چرخهای بزرگ و اسبهای وحشی بود که مستقیم به سویم میآمدند. پاهایم یخ زده بود. نمیتوانستم تکان بخورم. صدای فریاد مردم اطراف بلند شد، اما مغزم خالی بود.
در لحظهای که گمان میکردم همهچیز تمام شده، دستی قوی مرا از زمین کند و به عقب پرتاب کرد. زمین سخت زیرم بود و نفسهایم بریده شد. مردی با شنل و نقاب قهوهای بالای سرم ایستاده بود.
“هی! اگه میخوای خودت رو بکشی، جایی بهتر از وسط خیابون پیدا کن!” صدایش خشن و بیرحم بود.
میخواستم چیزی بگویم، اما هنوز زبانم بند آمده بود. بهسختی بلند شدم و به اطراف نگاه کردم. ارابه دور شده بود، اما صدای فریاد دیگری حواسم را پرت کرد. نگهبانانی با پیکرهای عظیم به سمتمان میآمدند. آنها شبیه هیچ موجودی که میشناختم نبودند. بدنهایشان با فلسهای درخشان پوشیده شده بود و چهرههایی شبیه به ترکیبی از شیر و عقاب داشتند.
یکی از آنها گفت: “ایست! از جایتان تکان نخورید!”
مرد نقابدار زیر لب غر زد: “عجب شانس مزخرفی. همین که نمیخواستم.”
او به طرف من برگشت و بدون هیچ توضیحی دستم را گرفت.
“چیکار میکنی؟” صدایم به سختی شنیده میشد.
“حرف زدن رو بذار برای بعد! بدو!”
و اینگونه، فرار شروع شد.
او مرا به سرعت از میان جمعیت کشید. پاهایم به سختی حرکت میکرد. صدای سنگین قدمهای نگهبانان هر لحظه نزدیکتر میشد. قلبم به شدت میکوبید. از میان یک مغازه که پر از ظرفهای خاکی بود عبور کردیم. صدای شکستن ظرفها و اعتراض صاحب مغازه پشت سرمان بلند شد.
در کوچهای باریک پیچیدیم. مرد نقابدار چنان سریع حرکت میکرد که به سختی قدمهایم را با او هماهنگ میکردم. صدایم بریدهبریده شد:
“من… نمیتونم… بیشتر بدوم.”
او بدون اینکه به من نگاه کند، گفت: “اگه وایسی، زنده نمیمونی. پس بهتره تلاش کنی!”
چندین بار به موانع برخورد کردیم. یک بار وارد خانهای کوچک شدیم که صاحب آن، مردی سالخورده، با فریاد سعی داشت ما را بیرون کند. اما پیش از آنکه نگهبانها برسند، از در پشتی خارج شدیم. هر بار که سرعت کم میشد، او مرا به جلو میکشید و وادارم میکرد ادامه دهم.
بالاخره، پس از پیچیدن از میان چند کوچهی تنگ و باریک، وارد خانهای مخفی شدیم. نفسهایم سنگین شده بود و تمام بدنم از خستگی میلرزید. او در را بست و به دیوار تکیه داد.
“میتونستی یهکم سریعتر باشی.”
بهسختی گفتم: “چرا… اصلاً این اتفاق افتاد؟”
او خندید، اما چیزی از پشت نقابش دیده نمیشد: “چون تو بلد نیستی که اینجا چطور زنده بمونی. حالا، بهتره حرف نزنی تا نگهبانها رد بشن.”
و من در میان خستگی، حیرت و اضطراب، تنها به نفسنفس زدن ادامه دادم.
“در هر دنیای نو، قانون تنها برای آنان که آن را میفهمند معنا دارد؛ و دیگران، در سایهی جهل، تنها بازیچهی خدایاناند.”
وییییییییی تو رو خدا زود به زود بزار عاشقش شدمممممم
امشب پارت بعدی رو میزارم دوست عزیز😁❤️