ماه نشین | پارت ۲
#ماه_نشین
#پارت2
کلافه از این همه لفت دادنش ، صدایم را بالای سرم انداخته و داد میزنم «منا ، رفتم من »
و بعد بی اهمیت به او که بیست دقیقه ای است مرا معطل کرده به سمت در میروم ، دست رو دستگیره ی در که میگذارم نگاهم میرود پی خنده ی نشسته بر لبان اویی که لمیده روی کاناپه مرا تماشا میکند
پر اخم می غرم «چرا جمع نمیکنی این دوست دختر ریقو تو حامی »
میخندد ، بی عار است دیگر ، درست شدنی نیستند این جماعت .
سری به تاسف تکان داده و بیرون میزنم ، پشت فرمان مینشینم و استارت میزنم ، پا که روی پدال گاز میگذارم از توی آیینه او را میبینم که با آن کفش های پاشنه فلان سانتی اش به سمت ماشین میدود ، برای تلافی معطل کردنش پا را روی گاز میفشارم و تا نزدیکی درب عمارت که صد متری از جای پارکم فاصله دارد میرانم و با لبخندی دیوانه دویدنش را از توی آیینه دنبال میکنم .
منتظر باز شدن در میمانم و در این فاصله بالاخره میرسد و با نفس نفس خودش را از ماشین بالا کشیده و روی صندلی مینشیند و با حرص خیره ام میشود .
فحش زیر لبی اش را با گوشه چشمی ای بی اعتنا جواب داده و در همان حال که فرمان را برای خروج از عمارت نحسی می چرخانم ، هندزفری ام را درون گوشم میگذارم و آن را به گوشی متصل میکنم…
به او که بدون اینکه از رو برود ادامه ی قر و فرش را به ماشین منتقل کرده و کیف لوازم آرایشش را با غر غر های زیر لبی باز میکند نگاهی می اندازم و شماره ی یدی را میگیرم .
بوق دوم به سوم نرسیده صدایش درون گوشم میپیچد :
«جانم خانوم ؟»
_«بار هارو تحویل گرفتین؟»
«بله خانوم ، دادم بچه ها براتون راست و ریسش کنن،شما نگران نباش »
_«دلم نمیخواد گند دفعه قبلی تکرار بشه»
« گند چیه… مگه میشه امر امره سرکار خانم باشه و کار درست پیش نره »
_«حواستو جمع کن ، بارا رسید مرز خبرم میکنی»
«رو چشم»
…
بدون حرف اضافه ای قطع میکنم و رو به او که وسواس گونه چهار پنج بار رژ را روی لبهایش میکشد میگویم «مشیری مثل سگ بو میکشه منا…دم به تله ندی »
رژ قرمز رنگ را درون کیفش میچپاند و لب هایش را بهم میکشد و بی حواس زمزمه میکند«حواسم هست…»
بعید میدانستم
پشت سمند کهنه ای که گمانم راننده اش نان نخورده بود که توان تکان دادن لکنته اش را نداشت قرار گرفته و بوق کش داری برایش میزنم تا از لاین سرعت خارج شود.
در حال کشیدن ریمل به چشمانش با حواسی پرت شده به رانندگی بی حوصله ام، همان طور که صورتش را به حالت فوق مضحکی کج و کوله کرده بود با صدایی ناواضح میگوید « اون روز تو خونه مشیری حرف تو بود»
اخم کرده گوشه چشمی تماشایش میکنم
با خودم فکر میکنم چه نیازی است اینقدر چشمهایش را آرایش کند که پلک زدنش به دشواری باشد؟
« میگفت معلوم نیست این دختره فرهان مهره ی مار داره با چی که این طوری بزرگمهر خدم و حشمشو سپرده دستش ؟ چیه اینکه همه چششون دنبال حرف سرکار علیه است؟ نکنه سحری طلسمی چیزی بلده فلان ؟ »
اخم آلود به ثانیه های پایانی چراغ قرمز خیره میمانم و میگویم «به تو میگفت ؟»
رژ گونه را روی گونه های پرش میکشد
«نه ، با دختر شریف صحبت میکرد ، شریف از دستت شکاره ، البته کی نیست ، ولی اون خیلی شکاره ، چیکارش کردی مگه؟»
بار دیگر براش را آغشته به رژ گونه کرده و کارش را تکرار میکند و بدون اینکه منتظر جواب باشد به وراجی هایش ادامه میدهد
«دختر شریف میگفت باباشو مجبور کردی شرکتشو بهت واگذار کنه ، من تو راهرو بودم ، میدونستم اگه برم جلو حرفشونو قطع میکنن ، مشیری کم سگ نیست از قول تو بو میکشه بی پدر، خلاصه که گمونم شریف اومده بود چقلی ، هر چند من چیز زیادی از حرفاشون دستگیرم نشد ، چون همون موقع صدای پا اومد منم برای خیت نشدن ماجرا رفتم تو سالن ، حالا شریف راست میگفت تو این کارو کردی؟»
فرعی را میپیچم تا از خیابان های شلوغ و پر ترافیک خارج شوم با بی حوصلگی میگویم «کارمه منا»
با سر ناخون با گوشه ی خط چشمش ور میرود و میگوید «کاره این ؟ تک خوری سگ خوری؟»
متوجه نبود خودش هم توی این کار بود و هم اکنون راهی خانه ی چه کسی بود ؟
«معلوم نیست تو اون کاختون چیا میگذره که ، هر کی رو خروار خروار راز خوابیده ، نمیشه سر از کار کسی در آورد»
من خیلی وقت بود عطای این ظاهر رنگین را به لقای باطن لجن بارش بخشیده بودم.
او و امثال او دست پای چی این زندگی نحسی را میزدند؟
دنده عوض کرده و پایم را روی کلاج میگذارم و جمله هایی که باید روز اولی که آمده بود به او گوشزد میشد و نشده بود را به زبان می آورم ، بلکن دست از این همه وراجی بردارد
«یاد بگیر پاتو از گلیمت دراز تر نکنی، اینجا تخت آقا حامی نیست همه رو سرشون حلوا حلوات کنن منا خانوم، خونه خاله ام نیست …اومدی کار کنی …اگرم از زیرخواب شدن برای حامی بیشتر از دستت بر نمیاد بگو تا تکلیفتو روشن کنم ،گمونم نبر تو این سگ دونی خبریه ،اینجا فقط کاره،بیشتر از اینو میخوای هری»