ماه نشین | پارت ۳
#ماه_نشین
#پارت3
لحظاتی مات تماشایم میکند و بعد با حرص میغرد « همون بهتر آدم شانَش ، به شانه ی آدم مریضی مثل تو نگیره ، حامی میگه بی اعصابی من خرم گوش نمیدم ، دیوونه»
با چشم غره سعی میکنم حساب کار را دستش دهم «پس حواست به شانت باشه که برقم تو رو نگیره دخترخانم » حرص و جوش خوران زیپ کیف آرایشی اش را همراه با زیپ دهانش میکشد و کمی به گوش ها و سر دردمند من استراحت میدهد .
۰
۰
۰
با صدای کوبیدن در فحشی نثار روح مرده و زنده اش میکنم و فرمان را میچرخانم و سر چهارراه پشت چراغ قرمز سیگاری آتش زده و سعی میکنم با دود کردنش اعصاب ضعیفم را آرام کنم.
من هم روز های اول مثل او فکر میکردم ، خیال میکردم اینجا چیزی را میدهند که درون خانه ی ما معنا نداشت
آزادی …
چیزی که تمام عمر حسرت آن را خورده بودم
روزی آزادی ای که آن را طلب میکردم در یک رژ و دو قلم لاک خلاصه میشد
، فردایش هم دلم خواست با پسر خوش سر و زبان درون پارک دوستی کنم
فرداترش هم دلم خواست از خانه ی به مانند زندانمان فرار کنم
و فرداهایی که دلم خواست از زندگی فرار کنم
افراط در آزاده خواهی مرا از آذر آن روز ها هم رقت انگیز تر کرد ، آنقدر که پشت چراغ قرمز آنقدر بی حواس به چشمان خودم درون آیینه خیره بمانم که صدای ماشین های پشت سری را بلند و بلند تر کنم
این آذر درون آیینه را دیگر خیلی وقت بود نمیخواستم …
**
ریموت در را میزنم تا بسته شود
چند ثانیه ای با مکث پشت فرمان مینشینم، خستگی ۲۸ سال زندگی نکردن را به دوش میکشیدم …
با باز شدن در سالن و قرار گرفتن میلاد میان چهارچوب در بالاخره از ماشین پیاده میشوم.
گوشی ام را از جیب کت پاییزه ام بیرون می آورم و در حال تایپ پیامی برای زیبا پله ها را با آرامش بالا میروم وکلمه ی سند را لمس میکنم
«اوقور بخیر »
پوزخندی میزنم و در حالی که از کنارش میگذرم تنها میگویم «از شمام »
راهم را کج میکنم سمت پله های چوبی کلاسیک عمارت…
پله اول به دوم نرسیده دوباره صدایش از پشت سرم بلند میشود …«بزرگمهر اینجاست »
روی پله ی سوم مکث میکنم …ای لعنت به شانس گندت بزنند آذر … لعنت به وجود نحست دختر .
روی پاشنه ی پا بر میگردم در نگاه عسلی رنگش خیره میشوم.
من نمی پرسم اما او با سر سالن را نشان میدهد و جواب میدهد
«منتظرته »
نامحسوس سری تکان میدهم و پله های بالا رفته را باز میگردم … با قدم های محکم اما بیخیال به سمت سالن راه میگیرم.
صدای خشک پاشنه های نیم بوت هایم نگاه هر دو را متوجهم میکند
لب های حامی کش می آید و میگوید «گل کاشتی که باز دختر »
قدم هایم را بلند تر میکنم و روی مبل تک نفره رو به رویشان جاگیر میشوم
عفت فنجان کاپوچینوی راهی را جلویش قرار میدهد و نگاهش را به من میدهد
«قهوه خانوم؟»
سری تکان میدهم و رو به حامی میگویم «خواستم یکبار برای همیشه دست و پای مردک و جمع کنم… »
راهی با همان نگاه خیره اش سری تکان میدهد و آرام میگوید «چقدر مطمئنی زمینا رو میفروشه ؟؟»
پا روی پا میاندازم و سعی میکنم نگاه گذرای راهی را روی ساق پاهایم نادیده بگیرم « همون قدر که مناقصش با مشیری براش مهمه »
آنقدر خودم را ثابت کرده ام که بدون حساب پرسیدن هم بداند وقتی میگویم میفروشد یعنی میفروشد
حامی هم سر تکان میدهد و میگوید « بارایی که قرار بود امشب برسه مرز چی ؟؟»
نگاهی به ساعت مچی ام می اندازم و میگویم «میرسه تا نیم ساعت دیگه … یدی خودش لب مرزه »
«خوبه »
فنجان قهوه ام را که روی میز قرار گرفته را برمیدارم
صدای باز و بسته شدن در سالن بلند میشود و بعد صدای پچ پچ ناواضح … جرعه ای از قهوه ی تلخ را مینوشم
صدای قدم هایش نزدیک میشود و بعد سلام کوتاهی که رو به همه میدهد
نگاهش نمیکنم ، سکوت سالن را فرا میگیرد … بعد از مکث کوتاهی گلویی صاف میکند
«آذر ..؟ حرف بزنیم »
باز بدون نگاه کردنش جرعه ای دیگر از قهوه ام را سر میکشم
«ببین میدونم الان عصبانی هستی ، حق داری اما بزار خودم توضیحش میدم»
آخرین جرعه را هم سر میکشم و فنجان را روی میز میگذارم
مبایل ام را از روی میز بر می دارم و بلند میشوم
به سمت درب خروجی پذیرایی بزرگ قدم بر میدارم
کلافه دستی درون موهای پر پشت مشکی اش میکشد و نامم را صدا میزند
هیچ دلم نمیخواست جلوی بزرگمهر سر این بحث را باز کنیم ، به ضرر او تمام میشد
« الان چرا هیچی نمیگی یه چی بگو تکلیفو مشخص کن آذر ، من چیک…»
میخواهم از کنارش رد شوم اما یک دفعه میایستم بر میگردم و خیره در نگاهش میشوم، نگاه خیلی مانندش به نگاه او را … چند ثانیه طولانی
انگشت اشاره ام را روی سینه اش میگذارم آرام و شمرده زمزمه میکنم
«گندی که زدیو خودت جمع میکنی شایان ، بزار به اما و اگر و ولی ش فکر نکنیم . اون موقع اصلا برای تو خوب نمیشه »
آرام و پرتهدید و کوبنده … با بیچارگی سکوت با صدای حامی نگاهم را از او میگیرم و به آنها مینگرم
خسته نباشین عالی بود