نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان نوای رویا

نوای رویا,پارت3

4.5
(65)

به پشت سرش و عامل صدا خیره شد، خودشان بودند.
عزیزانش، اما نه! حداقل چندین سال پیش از آن اتفاق عزیز بودند.
چرا همه در ماجرای آهو او را مقصر می دانستند؟
ملیسا خندان رو به مهراد گفت:
– این دوستت عجب خلیه ها بهم گفت …

نفسش برید، نباید می‌دیدشان نه حداقل امروز قلبش در دهان می‌کوبید و از شوکی که به دلش وارد شده بود چندین قدم ناخواسته عقب رفت.
ملیسا با دیدن ماهسان حرفش را برید.
مهراد خط نگاهش را گرفت و به دختر بهت زده رو به رویش رسید.
این سه نفر یک روزی عزیزترین هم بودند اما حالا خط هایی موازی که به همدیگر وصل نمیشدند.
بیرون رفت باید از آن آموزشگاه و همه چیز مربوط به آن دور می شد.

بی هدف تا چندین خیابان و خانه قدم زد، به زندگی اش فکر کرد به آنهایی که روزی فکر می کرد عزیزش بودند و حالا با یک اتفاق که در آن بی تقصیر بود دست کشیده بودند از او…
با زنگ تلفنش رشته افکارش قطع شد
ونوس بود ونوسی که می دانست ماهسان انقدر مغرور است که هیچ کمکی را نمی پذیرد با اینحال دلش طاقت نمی آورد دوستش سخت در آن وضعیت دست و پا بزند و او هیچکاری نکند.
جواب داد:

– الو ونوس…
– الو ماهسان یه کار عالی رو پیدا کردم آگهیش رو توروزنامه دیدم خواهشا نگو نه باهاشون تماس گرفتم گفتن فردا ساعت هشت و نیم باید برای گفتن شرایط و استخدام بری میری دیگه نه؟
می دانست ونوس خودش شاغل است و با اینحال روزنامه هارا به خاطر او زیرورو کرده بود؟
با ذوق گفت:
– چی؟ واقعا؟ ببینمت یه شیرینی پیش من داری فقط برای گل روی تو میرم فقط!
ونوس پررو تر جواب داد و قطع کرد:
– آره باشه
خنده ای کرد، به خانه رسیده بود ذوق زده و بی خبر از فردای مجهولش وارد خانه شد…
**
همان طور که کیف مخصوص سازش را روی دوشش جا به جا می کرد وارد آموزشگاه شد از همان دیشب تا حالا هیجان زده بود.
از پله ها بالا رفت و نگاهی به دیوار های کاغذ دیواری شده اش انداخت.
قدم به سمت منشی گذاشت که سرش را بالا آورد:
– سلام من ماهسان افشار هستم فکر کنم باید اطلاع داشته باشید امروز قرار بود بیام…

منشی لبخندی تحویلش داد و ادامه حرف را گرفت:
– آها بله رزومه تون مورد قبول بود دیروز هم اطلاع دادیم که امروز اولین روز کاریتونه تا برنامتون رو بهتون بدم امروز یه کلاس دارید اول سالن اتاق شش
ممنون زیرلبی ای زمزمه کرد و سمت راهرو رفت، اتاق شش را باز کرد اما با دیدن صحنه رو به رویش متعجب خیره شد …

𖤐𖤐

[ماهسان] :
به دوتا دختری نگاه کردم که داشتن تمرین ویولن می کردن، اما بیشتر شبیه به کشتی گرفتن بودتاتمرین ویولون!
نگامو برگردونم که یک پسر دیگه دیدم طوری ویولونش رو گرفته انگار گیتارمیزنه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 65

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
1 سال قبل

خیلی قشنگ بود
موفق باشی 👌

Newshaaa ♡
1 سال قبل

ولی قلم ات واقعا دلنشینه😊🧡

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x