اجبارشیرین پارت۶
پارت☆6
با صدای مادرش به خود آمد ،
– سما جان ! بیا عزیزم ! مهمونا منتظرن !!
از اینکه مادر او را از افکار شیرینش بیرون اورده بود زیر لب غرغری کرد وسینی چایی را که از قبل آماده کرده
بود برداشت …
مادر که متوجه غرغرهایش بود آن را به حساب نگرانی اش گذاشت و به روی خودش نیاورد . وسعی کرد با اشاره
به کارهایی که باید انجام دهد ، حواسش را از افکارش پرت کند و تلاش میکرد به او دلگرمی بدهد . :
– اول سینی چای رو جلوی بزرگترها بگیر و آخر سر سراغ داماد برو. فقط دستپاچه نشو … خیالت راحت باشه !
آدمهای خونگرم و خوبی هستن . نگران نباش …
من میرم ، تو هم چند لحظه بعد از من بیا …! و از اشپزخانه خارج
شد .
ذهنش پراز سوال بود ، اما خوب میدانست حالا وقتش نیست . کمی این پا و آن پا کرد و دوباره نگاهی به خودش
در آیینه آشپزخانه انداخت و سپس سینی چای را برداشت و به طرف پذیرایی رفت مهمانها همه سرگرم صحبت
بودند وصدای همهمه یشان فضای پذیرائی را پر کرده بود . با ورود اوهمه ساکت شدند و به سمتش برگشتند . با
یک نگاه کوتاه همه را دور زد . خانم وآقایی میانسال که هر دو با لبخند به اومی نگریستند و دو مرد جوان که یکی
با لبخند به او خیره شده بود و دیگری …………………..
با دیدنش درجا خشکش زد و رنگ از صورتش پرید تصورات شیرین کار خودش را کرده بود .آنچه را که میدید
اصلا نمی توانست باور کند، فکرکرد شاید توهم زده چند بار چشمهایش را باز و بسته کرد ولی اشتباه نمی دید، او
خودش بود ،….دکتر آزاد !! …
با خود اندیشید:
)نه !این امکان نداره، اینجا کجا ودکتر آزاد مغرور کجا !……..(اما او خودش بود و این اصلا یک خواب و رویا
نبود؛این دکتر آزاد بود که با نگاهی نافذ وسرد به او خیره شده بود.
لحظه ای درونش پر از شادی وشوق شد .ضربان قلبش به شدت بالا رفته وسینی چای در دستانش به لرزش افتاده
بود اصلا قادر به کنترلش نبود
توران خانم )مادر بهنام (از جا برخاست وبا لبخندی مهربان به یاریش شتافت ؛سینی چای را از اوگرفت و بروی
میز گذاشت وسپس او را در آغوش گرفت وگرم بوسید .
فاطمه ) مادرش ( که از قیافه رنگ پریده اش به شدت احساس نگرانی می کرد سریع سینی چای را از روی میز
برداشت و سرگرم پذیرایی شد سما به طرف مرد میانسال رفت و با شرم دخترانه به اوخوش امد گفت ،جناب
آزاد بزرگ )پدر بهنام( در حالی که میخندید خودش را کنار کشید و گفت :
-سما جان ! دخترم ! بیا اینجا پیش خودم بشین
سما بین او و خانمش نشست وسرش را پایین انداخت
پدرش با ضعف ناشی از بیماری شروع به صحبت کرد ، حرفهایی که سما قبلا هرگز نشنیده بود :
سما خواستگار زیاد داشته ولی من همونطور که به شما قول داده بودم تا حالا به هیچکدوم از
اونها جواب ندادم ولی این دلیل نمیشه
که برای نظر سما ارزشی قائل نباشم ، من تا امروز به عهد خودم عمل کردم ، حالا نوبت خود بچه هاست که نظر
بدن که میخوان در کنار هم سرنوشتشون یکی باشه یا نه، نظر سما برای من از هرچیزی مهمتره که امیدوارم
بهنام جان بتونه این موضوع رو درك کنه .
سما همچنان سرش پائین بود و با انگشترش بازی میکرد. سنگینی نگاه یکی از جوانها را بر روی خود احساس
میکرد اما جرات یک لحظه دیگر نگاه کردن هم در خودش نمی دید.
موضوع صحبت بزرگترها قولی بود که سالها قبل به هم داده بودند و سما اصلا در جریان این وعده وعیدها نبود .
با اینکه خواستگاران زیادی داشت اما این اولین باری بود که جلسه خواستگاری برگزار میشد . چرا که پدرش همه
را بدلیل واهی رد میکرد و حالا پس از چند سال دلیل اصلی پدرش را به خوبی می فهمید عقربه های ساعت به
کندی حرکت می کرد وهیجانات درونیش لحظه به لحظه بیشتر بر او فشار می آورد ؛ در این سالها حتی یکبار هم
در مورد بهنام وخانواده اش چیزی نشنیده بود پدرش مردی منطقی بود که هرگز اجازه نمی داد مسایل حاشیه
ای آرامش زندگی خانواده اش را برهم بریزد اما این قرار حکم سرنوشت و آینده او بود پس چرا پدر در طول این
سالها هرگز به آن اشاره نکرده بود
صدای مادر بهنام او را به خود آورد :
– حاج احمد آقا ! اگه اجازه بدید بچه ها صحبتی با هم داشته باشند
فاطمه خانم با شوق گفت :
-اونا میتون برند اتاق سما ،وراحت حرف هاشون و بزننن
پدر بهنام در حالی که از جا برمیخاست گفت :
– من دلم برای نشستن تو ایوان این خونه خیلی تنگ شده ، فاطمه خانم ایراد نداره بریم بیرون؟
– نه چه ایرادی، بفرمائید خونه خودتونه !
– حاج احمد! شما هم منو همراهی می کنید ؟
حاج احمد با لبخندی رو به مهندس گفت :