نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان اجبار شیرین

اجبار شیرین پارت۲۱

4.5
(70)

پارت☆21

– مطمئنا منم نیستم ، با ورود خانواده شما همه خوشی های ما یک شبه از بین رفته .من میخوام شادی رو دوباره

به خونواده ام برگردونم

پیشخدمت برای گرفتن سفارش کنار میزشان ایستاد بهنام خیلی آرام پرسید:

-چی میخوری؟

– فقط یک لیوان آب خنک

به طرف پیشخدمت برگشت وگفت:
– یک لیوان آب خنک ، لطفا

منتظر ماند تا که پیشخدمت دور شود و سپس گفت:

– پس همه فکرهات و کردی ؟

– من مجبورم به خواسته شما عمل کنم البته با شرط!

با چشمانی گردشده و متعجب پرسید
– چه شرطی !؟

با لحن آرام و محزونی جواب داد:

– تحت هیچ شرایطی نباید خانواده هامون از این قرار چیزی بفهمند این یک قرار مصلحتی بین من وشماست

نمیخوام پدرم خودشو مقصر بدبختی و ناراحتی من بدونه

بهنام چهره در هم کشید و گفت:
– بدبختی ؟!

با پوزخندی گفت :

– بله بدبختی ،فراموش کردین، قراره بعد از چند ماه از هم جدا بشیم ،به هرحال من بعد از جدایی اسم یک زن

مطلقه رو یدك میکشم

– وقتی قرار نیست هیچ احساسی بین ما باشه شما میتوانید خیلی راحت به زندگی عادی خودتون برگردین

– اما اسم شما توی شناسنامه من همیشه تداعی گر این ایام تلخ باقی می مونه

– اگه ناراحتی شما اینه من میتوانم کاری کنم که اصلا اسمی از من توی شناسنامه شما ثبت نشه

از اینکه بهنام مساله ای به این مهمی را اینهمه بی اهمیت وساده میگرفت عصبی شده بود ولی حوصله بحث

کردن در این مورد را نداشت .پس برای پایان دادن به این بحث گفت :

– من باید تا زمانی که پدرم در قید حیاته همسر شما باشم

بهنام با اعتراض به طرفش نیم خیز شد و گفت:
– معلومه چی میگی؟ منکه نمیتونم آرزوی مرگ پدرتو داشته باشم ومنتظر…………

میان حرفش پرید وگفت:
-فقط یکسال…! خواهش میکنم ، دو ترم دیگه درسم تموم میشه و بعد از فارغ التحصیلی می تونم برای طلاق

راهی پیدا کنم !

پیشخدمت سفارش را بر روی میز قرار داد و دور شد

سما سریع لیوان آب را برداشت و سر کشید انگار میخواست شعله های خشمش فروکش کند

بهنام کلافه پرسید :

– چه راهی؟

لیوان را روی میز قرار داد وگفت :

– مثلا برای ادامه تحصیل میخوام برم خارج و شما موافق نیستین

کمی به فکر فرو رفت و سپس نفس عمیقی کشید و گفت:

– پس فقط هشت ماه تا درس شما تمام بشه ونه بیشتر

از اینکه او اینهمه سرد وسخت بود دلش گرفت پس با دلخوری گفت:

– بسیار خوب ،فقط………..

با تمسخر حرفش را قطع کرد وگفت:
-هنوز هم چیزی هست ؟

همراه با آهی عمیق گفت :
– شما همانطور که به من قول دادید باید تا روزی که توی خونتون هستم احتراممو نگه دارین

-مطمئن باش کاری میکنم که اصلا حضور منو حس نکنی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 70

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
صحرا صدر
1 سال قبل

چرا پارت نمیزاری

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x