امیدی برای زندگی پارت بیست و ششم
کوروش متعجب پشت سرش را نگاه کرد و با دیدن سارا مات ماند!
به طوری که او بشنود لب زد:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
قدمی به جلو گذاشت و جواب داد:
_اومدم با داداشم حرف بزنم!
سهیل خندید، سارا نگران نگاهش کرد…..نگران واکنشش بود!
_کوروش برو بیرون یه لحظه
ابرو درهم کشید……میدانست بحثشان میشود!
_نمیرم!
_گفتم برو بیرون
_سهیل بیرون نمیرم!
_میگم برو بیرون!
درمانده به سمتش چرخید و لب زد:
_جون خودت کاری با سارا نداشته باش!
نفس عمیقی کشید و بازدمش را به بیرون فوت کرد……سعی کرد آرام باشد.
_من هنوز کاری نه کردم نه میخوام بکنم…..این خانم با من کار داره منم میخوام به صحبت هاش گوش بدم تو هم این وسط مزاحمی پس گمشو!
از اینکه با نام خانم خطاب شده بود آزرده شد ولی حرفی در این باره نزد.
_کوروش….میشه….میشه بری بیرون؟
_ولی سارا…..
_لطفا!
کوروش به ناچار سر تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
سهیل دست هایش را درون جیب شلوارش فرو کرد و جدی به او زل زد……بدون هیچ نرمی و لطافتی در نگاهش!
_اون موقع به کوروش چی گفتی؟
سر پایین انداخت و شالش را در مشتش فشرد.
_گفتم….گفتم میخوام با تو…..
میان حرفش پريد
_نه دقیقا بگو چی گفتی!
چشم بست.
_گفتم میخوام با داداشم حرف بزن
پوزخند صدا داری زد.
_مگه تو داداشی هم داری؟
بغض راه گلویش را گرفت و نتوانست حرف بزند.
کاش تمامش میکرد……اما او دست بردار نبود!
_هوم؟ داری؟
_دا….دارم
_اون کیه؟
اینبار سرش را بالا آورد و پلک باز کرد.
_اون تویی!
سهیل قدمی جلو رفت…..سرش را به چپ و راست تکان داد.
_دیگه نیستم! آخه خودت گفتی از من متنفری و البته گفتی کاش هیچوقت برادرت نبودم
پس خوشحال باش! آخه دیگه الان نیستم….پس بغض نکن
انگار سربی داغ را در قلبش ریختند!
سهیل چگونه میتوانست با بی رحمی این حرف ها را به او بزند؟…..خوشحال باشد؟ برای چه؟ از چی؟ از اینکه سهیل به او بیتوجه شده است؟
از اینکه میگوید من برادرت نیستم؟
_من معذرت…..
صدایش را در سرش انداخت……آرامش هیچ وقت به او نیامده بود!
بالاخره باید داد میزد……با داد زدن خشمش را سرکوب میکرد.
خشمش را…….ناراحتی اش را!
_سارا خفه شو…..فقط خفه شو!
من زندگیمو به خاطر تو نابود کردم!….ایندم و آرزو هام همشون نابود شدن!
زندگیم به خاک سیاه نشست…..به خاطر کی؟
دستش را به سمت او گرفت و ادامه داد:
_به خاطر تو!….به خاطر تویی که خواهرم بودی آدم کش شدم!
تبدیل شدم به یه آدمی که همه دنبال نابود کردنشن!
موقعی که پیش اون پست فطرت ها بودی کی نجاتت داد؟کی روی زندگیش قمار کرد؟ کاوه؟ شوهرت؟عشقت؟
عشقی که دوست دخترشو آورده بود تا داخل شرکتش استخدام کنه؟
آره سارا؟
چیزی در گوش سارا زنگ خورد……سهیل نفس نفس میزد…..همه ی حرف هایش را یک نفس گفته بود.
دستش را پایین انداخت و محکم چشم بست…..تلخ لب زد:
_من حاضر بودم به خاطر تو جونمم بدم!
چرا باهام اینکارو کردی؟
چرا تو داغونم کردی سارا…..چرا؟
لب زیرینش را به حصار دندان هایش در آورد……رو گرفت تا برادرش را نبیند…..رو گرفت تا چهره آشفته اش را نبیند!
رو گرفت تا بیشتر از این شرمنده نشود.
_بخدا من صلاحتو میخواستم ولی تو فقط پسم زدی!
پلک باز کرد و به خواهرش خیره شد.
_کسی که کاوه میخواست منشی شرکت بشه دوست دختر سابقش بود.
میدونستی اینو؟
نه……نه نمیدانست……نمیخواست هم بداند……کاوه را دوست داشت……الان فقط دلش میخواست این حرف ها دروغ باشد و آن دخترک فقط قرار بوده است منشی شرکت شود و بس!
سهیل دست هایش را به دو طرف باز کرد.
_اصلا برو از خودش بپرس
دیگه به من ربطی نداره……من این وسط کاره ای نیستم که!
این آخرین حرفش بود……این را گفت و با تنه آرامی که به سارا زد از کنارش گذشت.
با رفتن سهیل بالاخره سد مقاومتش شکست و هق هق کرد.
روی زمین آوار شد و دست هایش را روی صورتش گذاشت.
تک به تک حرف های سهیل برایش زجر آور بود…..از گذشته گرفته تا کار کاوه!
یادآوری اتفاقات گذشته برایش کابوسی بود که نمیتوانست از آنها فرار کند!
در تمامی حرف های سهیل درد فریاد میزد.
او چطور توانسته بود آن حرف هارا به برادرش بزند؟ برادری که خیلی دوستش داشت اما به او گفته بود ازت متنفرم!
باید از درست بودن حرف های سهیل مطمئن میشد.
اما اینبار دیگر نمیخواست قضاوت کند…..اینبار میخواست همه چیز را از زبان خود کاوه بشنود……به طور کامل!
کوروش ترمز کرد و رو به او لب زد:
_پیاده شو رسیدیم
سرش را از صندلی جدا کرد و بی حوصله پیاده شد.
_حداقل یه ممنونی یه دستت درد نکنه ای چیزی بگو….نمیمیری که
مقصر این سردرد و بیحوصلگی خودتی! زور کردی خواستی سر خود مرخص بشی!
از ماشین پیاده شد و در را بست.
_شاهرخ دو ساعت با دکتره حرف زد فقط
_خب که چی؟
ناباور تک خنده ای کرد.
_خب که چیو درد!
بیشعور دکتره نمیخواست بزاره بیای…..میگفت هنوز حالت کامل خوب نشده
بعد جنابعالی چی؟
پاتوکردی تو یه کفش که الا و بلا من باید مرخص بشم!
سهیل به توجه به او دور و اطراف را نگاه کرد……با دیدن باغ خالی عمارت اخم کرد.
_پس بچه ها کجان؟
_شاهرخ فرستاد رفتن
دست هایش را مشت کرد و به سمت کوروش چرخید.
_چرا وقتی این اتفاق افتاده گفته که برن؟
دزدگیر ماشین را زد و شانه بالا انداخت.
_اوم آخه میدونی کتایون فردا میاد شاهرخ هم بهش نگفته که یاسر اومده عمارت، به خاطر همین نمیخواست که حساس بشه
کوتاه چشم بست و با کوروش به سمت عمارت رفتند.
_خیله خب…..ولی بعدش با یه بهونه ای باید بیان!
_اون دیگه به من مربوط نیست با شاهرخ حرف بزن
کوروش در ورودی را باز کرد و کنار رفت تا اول او وارد شود.
_شازده ها مقدم ترن!
اول شما
تا پا به عمارت گذاشت سمانه به سمتشان آمد و با کنجکاوی لب زد:
_سلام آقا….حالتون خوبه؟
در جوابش فقط سری تکان داد
_سهیل خان اون آدمایی که اومده بودن کی بودن؟ گرفتینشون؟
نگاهش را به چشم های زن دوخت.
_فضولی مگه؟
همان لحظه کوروش دخالت کرد……میدانست سهیل امروز از دنده چپ بلند شده است و بخواهد میتواند سمانه را از عمارت بیرون پرت کند.
برای کار های ترخیصش هم زیادی غر غر کرده بود.
_عه سهیل میگم برو بالا منم به گلی میگم واسه ی سردردت یه دمنوش درست کنه ها؟
_چرا وقتی دارم با سمانه حرف میزنم میپری وسط؟
صادقانه جواب داد:
_خب چیه؟….بده میخوام جلوی یه معرکهی دیگه رو بگیرم؟
_آره خیلی بده پس حرف نزن!
خطاب به سمانه لب زد:
_خب شما بگو فضولی؟
لبخند مضحکی زد.
_ن….نه آقا من غلط بکنم…..همچین قصدی نداشتم فقط نگران بودم
یک تای ابرو اش را بالا داد.
_حالا نگرانیت بر طرف شد؟ میتونی بری!
َسمانه دستی به روسری اش کشید و سر پایین انداخت.
_بله….ببخشيد!
_خوبه…..حالا برو
_با اجازه
سمانه که رفت کوروش دست روی شانه اش گذاشت.
_این حرفو دارم از ته دل میگم…..واقعا توی آزار دادن مردم استادی! حتی از منم بهتر کارتو بلدی!
نیشخندی زد.
_تو هم توی احمق بودن استادی!
این را گفت و به سمت پله ها رفت.
کوروش زیر لب غر زد:
_آره تو هم توی بیشعور بودن استادی! خداروشکر هیچ وقت یاد نمیگیری درست حرف بزنی
در اتاقش را باز کرد و با دیدن سیروس اخم کرد، او دیگر اینجا چه میکرد؟
_شما اینجا چیکار میکنی؟
سیروس از روی تخت بلند شد و لب زد:
_سلام….حالت خوبه؟
کلافه دستی به صورتش کشید
_خبرا زود میپیچه
_نه….شاهرخ بهم گفت
همون شب هم اومدم بیمارستان دیدمت…..ولی خواب بودی!
_همون دیگه….یه دفتر خبر رسانی بزنه بهتره!
سیروس کتش را از تن در آورد و روی تخت پرت کرد.
_ناراحتی که من اومدم؟
خندید.
_نه ناراحت نیستم سرم درد میکنه….کلافم!
چشم هایش را ریز کرد.
_از چی؟
_از همه چی!
سیروس خندید و سهیل پشت سرش در را بست.
_کارتون با من چیه؟
_چرا فکر میکنی هر وقت میخوام ببینمت باهات کاری دارم؟
شانه بالا انداخت.
_آخه تا بوده همین بوده! شما هیچ وقت بی دلیل به دیدن من نمیاومدین
سیروس از این رفتارش خوشش می آمد…..پسر باهوشی بود!
این را هم خودش میدانست هم اطرافیانش
_این اخلاقتو دوست دارم پسر!
ولی اینبار فقط اومدم خودتو ببینم….کارمو بعدا میگم!
سهیل جلو تر رفت و روی تخت نشست…..لب زد:
_سیروس خان من خستم
اگه میشه میخوام استراحت کنم
رو به رو اش ایستاد……حالا از سهیل بلند تر بود……آن هم فقط به خاطر اینکه او روی تخت نشسته بود!
_نگفتی؟
_چیو؟
_اینکه حالت خوبه؟
_حالم؟…..فکر نکنم…..اخه تا جایی که میدونم ۱۵ ساله که خوب نیست!
سیروس اخم کرد…..هر وقت با او حرف میزد بالاخره صحبتی را از گذشته پیش میکشید.
گذشته ای که او از آن فراری بود.
_از گذشته بیا بیرون پسر! به الان فکر کن! به آیندت فکر کن!
سهیل خندید.
_آینده!
کلمه ی جالبیه برای کسی که از زمان تولد سرنوشتش مرگ بوده! یا نبوده و کسانی به مرگ تغییرش دادن!
کلافه چشم بست.
_بس کن!….بس کن سهیل!
این حرفای تکراری رو از سرت بیرون کن
پلک باز کرد و جدی به چشم های سیاه رنگ او نگاه کرد.
_دیگه نمیخوام چیزی درباره ی گذشته بشنوم فهمیدی؟
_چرا سیروس خان؟ اذیت میشی؟
_سهیل!
با عصبانیت بلند شد و فریاد زد:
_چرا نمیزاری حرفمو بزنم سیرس خان؟
_سهیل!
بدون توجه به او و لحن هشدار گونه اش ادامه داد:
_کسی که زندگیش به فنا رفته منم!
پس چرا تو داری خودتو اذیت میکنی؟ همتون گند زدین به زندگی من!
_سهیل
باز اعتنایی نکرد
_۸ سال نزاشتی یه خبر از خواهرم بگیرم! ۸ سال نزاشتی از اون خراب شده بیام بیرون!
بعد الان داری برام دلسوزی میکنی میگی به ایندت فکر…….
سیروس اسمش را فریاد زد:
_سهیل!
دیگر نفهمید چشد که دستش بالا رفت و روی صورت او فرود آمد……صدای سیلی در کل اتاق پیچید.
سرش به سمت چپ چرخید وحرفش قطع شد.