نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت دوازدهم

4.3
(20)

به قلم:♡…Sara…E..♡

ناباور پدرش را نگاه کرد.
_بابا جون هرکی دوست داری بیخیال سهیل شو خیلی آدمه که بخوایم بزاریم سیروس رو ببینه؟
_اتفاقا سهیل باید ممنون سیروس باشه که اونو تبدیل به کسی که الان هست کرده!
تبدیلش کرده به آدمی که کسی جرئت نداره باهاش در بیوفته!
_آره تبدیلش کرده به یه وحشی که دم به دقیقه پاچه ی ملتو میگیره
یه سال نبود راحت بودیم از دستش
شاهرخ سرش را به نشانه ی تأسف تکان داد و لب زد:
_تو آدم بشو نیستی کوروش
_واقعا؟ تا جایی که میدونم حداقل از سهیل بهترم
با عصبانیت اسمش را صدا زد.
_باشه حالا
سعی میکنم از این به بعد آدم باشم
از روی صندلی بلند شد و ادامه داد:
_من دیگه رفع زحمت میکنم پس خداحافظ پدر جان!
از اتاق خارج شد و در را بست.
زیر چشمی و با حرص به سقف زل زد.
_الان حتما واجب بود این سیروس لعنتی بیاد اینجا ها؟
دستش را به طرف سقف گرفت.
_خدایا عاقبت هممون را به تو می‌سپارم!
ایشالا که همچی به خوبی و خوشی ختم به خیر میشه و سهیل وحشی بازی در نمیاره
خودت کاری کن باز اون رگ خونسرد بودنش بگیره باشه؟
وحشی نشه ها
امین!

عرق پیشانی اش را پاک کرد، تمیز کردن انبار بیشتر از آنچه که فکرش را می‌کرد طول کشیده بود.
خسته به طرف خانه ی قدیمی رفت و وقتی ماشین ماهرخ را آنجا دید اخم کرد
_تو هنوز اینجایی که
نفسش را بیرون فرستاد و خواست در را باز کند اما صدای نواختن کسی متوقفش کرد!
صدا از پشت خانه می‌آمد.
آرام به آنجا نزدیک شد و دخترک چشم رنگی را دید که با چشم های بسته مشغول نواختن ویولون است.
ویولون سازی نیست که کسی به راحتی بتواند آن را بنوازد…..مهارت می‌خواهد!
و این دخترک کمان آرشه را با مهارت بر روی سیم های ویولون حرکت میداد.
ماهرخ انگاری در عالم دیگری سیر می‌کرد….حتا یک لحظه هم چشم باز نکرد و متوجه حضور او نشد!
متوجه نشد مردی مبهوت به نواختنش خیره شده است.
ویولون زدنش که تمام شد با نفس عمیقی که کشید چشم هایش را باز کرد.
سر که چرخاند و او را دید و وحشت زده قدمی عقب رفت.
_وای تو دیگه کی اومدی؟نزدیک بود سکته کنم!
با صدای دخترک به خودش آمد.
_چی؟
_از کی اینجایی؟
_از همون اولش
_واقعا؟
سهیل سری تکان
نفسش را بیرون فرستاد و روی زمین نشست و ویولونش را کنارش گذاشت
_میدونی هرجا که میرم ویولونمو با خودم میبرم وقتایی که عصبانی یا ناراحتم برای خودم ویولون میزنم
وقتی که اینکارو میکنم حس خوبی بهم دست میده و باعث میشه برای چند دقیقه همچی رو فراموش کنم
یه جورایی میرم توی عالم خودم
سهیل کنارش روی زمین دراز کشید….خسته بود.
_کلاس رفتی؟
ماهرخ سر تکان داد
_اهوم بابام مجبورم کرد که برم، اولش خیلی دوست نداشتم اما بعدش اونقدر عاشقش شدم که نگو
_تو که خوب میزنی چرا نمیری نوازنده بشی گیر دادی به این مزرعه؟
_شرمنده اما من حالا حالا فکر رفتن از اینجا رو ندارم!
صدایش رفته رفته تحلیل میرفت.
_منم حالا حالا اجازه نمیدم کار کنی
_اونقدر لجباز هستم که خستت کنم استخدامم کنی ولی خوب من از قبل هم استخدام شدم پس نیازی ندارم
ادامه داد:
_راستی تو نهار خوردی؟
…….
جوابی نشنید، سرش را به سمت سهیل چرخاند و اورا دید که به خواب رفته
_وا به این زودی خواب رفتی؟
همان طور نگاهش کرد
_کاش رفتارت هم با بقیه مثل خوابیدنت آروم بود آخه یعنی چی اگه از اینجا نری کولت میکنم خودم میندازمت بیرون ها؟!
ویولونش را برداشت و بلند شد.
_چه بخوای چه نخوای من فردا باز میام اینجا!
این را گفت و رفت.

چند بار کوروش را صد زد ولی جوابی نشنید اینبار بلند تر صدایش زد که دستی را روی شانه اش نشست.
از جا پرید و عقب چرخید که کوروش را دید.
_وای چه مرگته؟ چرا اینجوری پیدات میشه کوروش
خواب آلود جواب داد:
_دردُ کوروش، مرضُ کوروش
بمیری سارا گرفتم خوابیدم مثلا، هی صدام میزنی
چیکار داری؟
_کاوه کجاست؟
خواب از سر کوروش پريد.
_ها….چی؟
_گفتم کاوه کجاست؟
_عه….چیز….چیزه….نمیدونم از صبح ندیدمش
مشکوک نگاهش کرد.
_واقعا؟
لبخند مضحکی زد.
_آره حالا چطور؟ چیکارش داری؟ سهیل که حلقه رو پرت کرد جلوش
غمگین سرش را پایین انداخت.
_میدونی؟
_اهوم تازه شاهرخم خیلی عصبانیه اما نمیتونه چیزی به سهیل بگه
_سهیل هر کار میخواد بکنه من کاوه رو دوسش دارم اونم خوب میدونه
منم خب اون موقع از دست کاوه ناراحت بودم
کوروش دستی به موهای بهم ریخته اش کشید.
سهیل گفته بود به سارا بگوید…..ولی واکنش دختر عمویش چه خواهد بود؟
اصلا گفتن در غیاب کاوه درست بود؟….یا باید می‌گذاشت برادر کوچک ترش اول صحبت کند؟
کلافه پوفی کشید.
_ببین سارا بیخیال کاوه شو
بهت زده سر بالا آورد.
_وا چرا؟
_نپرس
سارا خندید
_اینم یکی از شوخیاته دیگه نه؟
_نه شوخی نیست دارم جدی میگم کاوه رو از سرت بیرون کن
لبخند روی لب هایش پر کشید
_خب برای چی؟
خواست از کنارش بگذر اما سارا مانعش شد و داد زد:
_جواب منو بده کوروش چرا؟
_بگو سهیل بهت بگه
_اذیت میکنی؟
کاوه رو که نمیگی کجاست بعد میگی از سرم بیرونش کنم؟ از من همچین چیزی رو میخوای اره؟
_من نمیخوام داداشت میخواد اون الان به خونش تشنست
_زبونت کرایه میخواد؟ خب مثل آدم حرف بزن ببینم دقیقا چی میگی!
برای چی باید سهیل به خونش تشنه باشه؟
_بابا سارا کاوه به درد تو نمیخوره اون دنبال دخترای دیگست اصلا به فکر تو نیست
امروز صبح با یه دختره ای داخل کافه بودن که سهیل دیدتشون و اینقدر عصبانی شد که نگو تازه زد سر کاوه هم شکست همینو میخواستی بشنوی؟
حرف های کوروش مانند پتک در سرش کوبیده شدند.
ناباور لب زد:
_سر به سرم میزاری؟
_میخوای بریم بیمارستان ببینیش
_من باور نمیکنم یعنی چی که….با یه دختر دیگه داخل کافه نشسته بود؟
_یعنی همین تو هم میخوای باور کن میخوای نکن
چشم هایش به اشک نشست.
_ک…..کوروش؟
_هوم؟
_لباس هایی که پوشیده بود همونایی بودن که برای تولدش براش خریدم؟
_چطور؟
_جوابمو بده
کمی فکر کرد.
_آ… آره‌…..خب؟
تلخ خندید و قطره اشکی روی گونه اش سر خورد.
_پس لباسا رو برای اون دختره داده بود خشک شویی نه؟
من واقعا احمقم
به هق هق افتاد
_کوروش…..میدونستی…..میدونستی امروز سالگرد…..نامزدیمون بود؟…..من میخواستم امروز از دلش در بیارم
میخواستم با سهیل حرف بزنم….میدونم داداشم نمیزاره دلم بشکنه ولی کاوه……
گریه اش نگذاشت حرفش را تمام کند!
سارا را به سمت خود کشید و اورا بغل کرد.
_گریه نکن دختر آروم باش
_بهم میگفت من…..من عاشقتم……غیر از تو به کس دیگه ای فکر نمی‌کنم……میگفت برای خوشحالی تو حاضرم هرکاری بکنم….. اینجوری میخواست خوشحالم کنه اره؟
اشک هایش لباس کوروش را خیس کردند و او لب زد:
_ممکنه اون طوری که تو فکر میکنی نباشه باید خودش بیاد و توضیح بده ولی حالا فعلا کاوه رو ولش کن بیا امشب خودمون دوتا بریم عشق حال تازه میتونیم یلدا رو هم با خودمون ببریم اینجوری سه تایی میریم بیرون به درک که شب شاهرخ مهمون داره خوب ما میخوایم بریم بیرون
فقط باید قبل از برگشتن سهیل عمارت باشیم وگرنه سر به نیستمون میکنه حالا تو رو که نه ولی منو یلدا رو حتما میکشه تو برای اطمینان یه فاتحه قبل از رفتن بخون برامون تا بعدش ببینیم چی میشه
میان گریه هایش آرام خندید….کوروش همین بود دیگر!

سطل آب را روی سرش خالی کرد و او با شدت از خواب پرید.
_بلند شو یک ساعته همین جا روی زمین خوابیدی
چند بار سرفه کرد و دستش را روی صورت خیسش کشید.
اول ناباور به ماهرخ نگاه کرد اما زمانی که ویندوزش بالا آمد با اخم هایی درهم از روی زمین بلند شد و رو به دخترک غرید:
_مگه مریضی؟ خوب مثل آدم بیدار کن میمیری؟
مات و مبهوت نگاهش کرد…..هرگز فکر نمی‌کرد چنین واکنش تندی نشان دهد.
آن هم کی؟ برادر سارا….دوستش…..دوستی که همیشه آرام بود و هیچ گاه عصبانی شدنش را ندیده بود!
_آ…..آخه……
میان حرفش پرید:
_خفه شو گمشو از مزرعه من بیرون شوخی ندارم با کسی
شاهرخم غلط کرد که تورو استخدام کرده بدون اینکه به من بگه
_من فقط روی صورتت آب ریختم قصد جونتو نکردم که
_بیخود کردی!
_سر من داد نزن گفتم بهت تو منو استخدام نکردی که حالا بخوای اخراجم کنی
انگشت اشاره را سمتش گرفت
_اگه تا ۱۰ دقیقه دیگه از اینجا رفتی که رفتی وگرنه اینجا رو روی سر خودم و تو و همه خراب میکنم!
از کاری که کرده بود پشیمان شد اما دیگر فایده ای نداشت، سطل را روی زمین رها کرد و با عصبانیت آنجا را ترک کرد.
_دختره ی سرتق
گوشی اش را از جیب شلوارش بیرون آورد و روشن کرد. همینکه صفحه ی گوشی روشن شد تماس های از دست رفته اش را دید.
پوزخند زد
_شاهرخ خان دل نگران……
حرفش تمام نشده بود که تلفنش زنگ خورد باز هم شاهرخ بود و او جواب نداد.
_د لامصب گوشیمو ترکوندی چته اینقد زنگ میزنی اَه
اینم مثل دختره گیره

تلفنش را روی میز جلواش پرت کرد و غر زد:
_اون گوشیتو جواب بده دیگه پسر
همان موقع سمانه با سینی چای به سمتش امد و آن را روی میز گذاشت
_بفرمایید آقا
_ممنون
_چیز دیگه ای لازم ندارید؟
_نه فقط به کوروش بگو بیاد کارش دارم
سمانه سری تکان داد و رفت.
چایی اش را از روی میز برداشت و آن را تلخ مزه کرد که کوروش هم آمد.
_کارم داری بابا؟
_آره
_بفرمایید گوش میدم
_بشین
_نه راحتم عجله دارم میخوام برم بیرون
_کجا؟
_بیرون
شاهرخ اخم کرد.
_دقیقا کجای بیرون
کوروش خندید
_نترس هرجا میرم سالم بر میگردم میخوام سارا و یلدا رو هم ببرم بیرون
_اگه میخوای سالم برگردی اون دختره رو نبر با خودت
_بابا اون دختره ای که میگی از دست سهیل در حال افسردگی گرفتنه اگه نبرمش بیرون دق میکنه میمونه رو دستمونا
_امروز مهمون داریم یه شب دیگه ببرشون بیرون
_بابا یه جور میگی انگار پادشاه انگلستانی رئیس جمهور آمریکایی کسی قراره بیاد خوب یه پیرمرد مغرور از خود راضیه دیگه
_کوروش!
_هوم؟ چیه؟
_یکم از سهیل یاد بگیر کلا یه سال از تو بزرگ تره حالا اونو ببین بعد خودتو ببین!
شاکی شد…..چرا همیشه باید با کسی مقایسه میشد؟
_دِهه چرا همتون قفلی زدین من شبیه یکی باشم؟
خیلی سهیل خوش اخلاقه؟
شاهرخ کلافه پوفی کشید.
_اینا رو ولش کن امشب فقط نرید بیرون وقتی فردا یه خبر خوب رو بهتون دادم اون موقع برید
یک تای ابرو اش را بالا داد.
_خبر خوب؟
_اره
_چی هست حالا؟
_فردا میفهمین
کوروش نفسش را بیرون فرستاد
_خیله خوب امر دیگه ای نیست؟
_به سهیل هم زنگ بزن
_چی؟ عمرا من به اون وحشی زنگ بزنم!
من از دستش دلخورم جلوی همه زد توی دهنم خودت زنگ بزن
_زنگ میزنم جواب نمیده
_بابا بلدی فقط زنگ بزنی؟ خوب بهش پیام بده یا بگو سارا بهش زنگ بزنه تماس های اونو حتما جواب میده
شاهرخ سری تکان داد و او ادامه داد:
_من میرم دنبال کاوه پس فعلا
دستی تکان داد و رفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 سال قبل

خیلی قشنگ و هیجان انگیز شده
والا منم جای سهیل بودم یکی تو خواب روم آب میریخت حسابی قاطی میکردم حالا سهیل که جای خود داره فقط دوست دارم ببینم آخرش چی میشه😊

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط لیلا ✍️
دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x