امیدی برای زندگی پارت شصت ونهم
: از تالار بیرون آمد و وحشت زده به دنبال شهرام چشم چرخاند.
فریاد زد:
_شهرام؟!
صدایی از پشت سرش شنید.
_کتی بایرام پیش توعه؟
قلبش هُری پایین ریخت.
چرخید و با دیدین چهره رنگ پریده همسرش محکم روی گونه اش کوبید.
_یا حسین، بچم!
جیغ کشید:
_شهرام بایرامو به کی دادی؟
قلبش با واکنش کتایون در دهانش کوبید.
در آن هیاهو و همهمه حواسش به پسرک کوچکش نبود.
نه او و نه آن شخصی که سپرده بود مراقب بایرام باشد!
کتایون سمت تالار پا تند کرد ولی شهرام از پشت کمرش را چنگ زد.
_وایسا، کتی تو نرو خودم میرم باشه؟
دست و پا زد ولی وقتی دید بی فایده است با بغضی خفته در گلویش لب زد:
_ولم کن، شهرام ولم کن بچم داخله!
باید نجاتش بدم، بایرامم اونجاست، بچم میمیره!
صدایش را در سرش انداخت:
_کمند!
کمند هراسان خودش را به آنها رسانید و شهرام او را به خواهرش سپرد.
خودش نیز بغض کرده بود اما غرورش اجازه بروزش را نمیداد…..کتش را از تن در آورد و روی زمین پرت کرد.
شاهرخ مانند حرفی پر کنده به در تالار زل زده بود…..کاوه و کوروش نایی برای نفس کشیدن نداشتند….بعضی ها در تالار میان حلقه های آتش گیر کرده بودند و آن دو برای نجاتشان رفته بودند و حالا ریه هایشان پر از دود شده بود….پشت سر هم سرفه میکردند و نفس میکشیدند…..لباس های همه سیاه و خاکی بود…..همه وحشت زده بودند!
شهرام با گفتن “حواست بهش باشه” سمت تالار دوید اما میانه راه تیکه ای از سقف فرو ریخت و باعث از حرکت ایستادن قدم هایش شد.
چشم هایش تا آخر گشاد شدند، دیگر راهی برای ورود به تالار نبود!
سکوتی بر فضا حاکم شد…….نفس شهرام رفت و کتایون جیغ کشید:
_بچم!
ماهرخ هینی کشید و سارا دست روی دهانش گذاشت.
بایرام خسرو شاهی، نوه شاهرخ صدر…..در تالار ماند!
شهرام یک قدم عقب رفت.
_یا خدا
بغض کتایون با صدای بدی منفجر شد و هق هق های بلندش در فضا پیچید…..لایه ای اشک در چشم های شهرام حلقه زد.
زانو های شاهرخ خالی کردند و به طرف زمین خم شد….سهیل با اتش زدن تالار کاری کرد نوه اش را از دست دهد!
نوه عزیزش را گرفت…..بد زدش….طوری زد که دیگر بلند نشود!
کتایون هق زد:
_بچم…..شهرام…..اون داخل تالاره….بچم…..بچت!
محکم تخت سینه خودش کوباند.
_الهی مادرت بمیره بایرامم
کمند خواهرش را بغل کرد و بوسه ای بر سرش نشاند…..آرام اشک ریخت ولی هق هق نکرد تا حال کتی بدتر نشود.
در بین بهت و شوک جمعیت شهرام به سمت تالار هجوم برد…..ولی کاوه و کوروش به موقع گرفتنش….شهرام فریاد زد:
_پسرم….پسرم اون داخله…..ولم کنین…..بایرام اونجاست….بزارید برم!
بچم اونجا میمیره….نمیتونه نفس بکشه
دوبرادر محکم نگهش داشتند….شهرام توان از کف داد و در بغلشان آوار شد….خنجری محکم در قلب کاوه و کوروش فرو رفت و بغض شهرام نیز ترکید.
_وای….وای….کوروش…..خواهر زادت اونجاست چرا نمیزاری برم؟
بچمون داره زنده زنده میسوزه، توروخدا یکی یه کاری کنه!
همان لحظه صدای لاستیک های گوش خراش ماشینی در گوششان پیچید….همه سرچرخاندند….این ماشین سهیل بود که با دستفرمانش ماشین را در محوطه تالار میچرخاند.
هیچکس نایی برای عصبی شدن نداشت….درد بزرگی روی سینه هایشان سنگینی میکرد.
یک آن ماشین بعد از چرخش های پی در پی اش از جا کنده شد در عرض چند ثانیه از دیدشان محو شد.
کوروش هرچه بلد بود در دل نثار سهیل کرد، درونش آتشی برپا بود.
مرگ بایرام را تقصیر سهیل میدانست، اگر تالار را آتش نمیزد چنین اتفاقی نمیافتاد!
ولی حتی اگر کمند هم به ایران نمیامد دیگر به کل این اتفاق نمی افتاد!
بوی سوختگی بیشتر و بیشتر شد و در کنارش هق هق های کتایون اوج گرفت.
هومن داد زد:
_یکی زنگ بزنه آتش نشانی!
شاهرخ با درماندگی روی زمین نشست…..حالا همه میدانستند سهیل دنبال انتقام است!
و او را میگیرد…..بالاخره، روزی!
سهیل از مرگ مادر و پدرش، یتیم شدن خواهرش و ۱۵ سال عمر تلف شده خودش نمیگذرد.
دنده را عوض کرد و دستی به موهایش کشید….چند دقیقه ای از رساندن میثم گذشته بود و او سرگردان در خیابان ها چرخ میزد.
نگاهش به جاده بود ولی ذهنش اتفاقات رخ داده را مرور میکرد.
صدای گریه های کتایون و فریاد های شهرام لذت بخش ترین چیزی بود که تا به حال شنیده بود!
شاید عجیب باشد….شاید که نه واقعا عجیب است اما او از ته دلش خوشحال بود که آنها اینگونه برای کودک پرپرشدشان ضجه میزدند!
لبخند محوش همزمان شد با پیچیده شدن ماشین سمندی که ممکن بود با آن تصادف کند….هول به خودش امد و فرمان را چرخاند…..از آن طرف نزدیک بود با جدول برخورد کند که باز هم کنترلش کرد و با چرخش سریع ماشین توانست هم از جان خودش و هم از ماشینش محافظت کند.
اخم کرد و دردل ناسزایی به راننده سمند گفت.
همان لحظه پیامی برایش ارسال شد.
بیحوصله قفل گوشی را باز کرد….قبل از اینکه پیام را بخواند نگاه کوتاهی به جاده انداخت و بعد از آن به گوشی
در
کمال تعجب به اسم روی صفحه خیره شد.
“یاسر”
ابرو در هم کشید و غر زد:
_الان این دیگه چی میخواد
ماشین را گوشه خیابان پارک کرد….ترمز دستی را که کشید روی پیام ضربه زد و صفحه برایش باز شد.
“میخوام باهات حرف بزنم….بیا به سوله ای که میدونی
قراره باهات حرف بزنم سهیل، نگران نباش نمیخوام کار احمقانه ای کنم!
فقط دعا کن توضیح خوبی واسه غلط هایی که کردی داشته باشی”
پوزخند صدا داری زد و سر به صندلی ماشین تکیه داد….چشم بست و لب زد:
_اره ارواح خاکت….میخوای حرف بزنی!
پوزخندش عمق گرفت، چشم باز کرد و نگاهش به سقف ماشین ماند.
_یاسر….یاسر امجدی….چی توی سرته؟
کروات را از دور گردنش باز کرد و آن را روی صندلی شاگرد انداخت.
گوشی اش را هم همان جا پرت کرد.
برای اینکه راحت تر نفس بکشد دو دکمه بالایی پیراهن سفید رنگش را نیز باز کرد.
_از کت و شلوار بدم میاد….شانس آوردم شاهرخ منو مسئول کارخونه نکرد، همینکه شاهکار هاشو درست کنم خودش بسه!
در دل به حرف هایش خندید….شبیه پسر بچه هایی شده بود که یکسره غر میزنند!
امروز در ظاهر روز خوشی برایش بود ولی بهترین روزی نبود که در تمام عمرش انتظار داشت!
آخرین خاطره خوشش مربوط به کی بود؟ چند سال پیش؟
شاید زمانی که تولد مادرش بود و شهریار برای سوپرایز کردنش به او و سارا گفته بود چیزی را بروز ندهند.
چهره خندان سارا با موهای بلند بازش که پیراهنی صورتی پوشیده بود در ذهنش نقش بست……لبخند پدرش و چهره بهت زده مادرش وقتی که کیک را در دست شهریار دیده بود در خاطرش فراموش نشدنی بود، و در آن میان ذوق خودش که بعد از چندین ساعت فوران کرده بود در ذهنش تداعی شد.
از یاد آوری این خاطره لبخندی به تلخی زهر روی لبش شکل گرفت.
لبخندی تلخ….برای خاطره ای شاد که حالا یادآوری اش تلخ و غمگین شده بود!
خاطره ای که درست یک سال قبل از بدبخت شدنشان بود!
کاش پدر و مادرش زنده بودند…..اگر آنها بودند او به این سهیل سنگ دل یا همان روانی که بقیه میدیدند تبدیل نمیشد!
لب گزید و محکم روی فرمان کوبید….اعصابش داشت بهم میریخت و او این را دوست نداشت!
باید برای دیدن یاسر خونسرد میبود….حالا که خودش فرصتی را برای ضربه زدن به خودش فراهم کرده بود!
دستی به صورتش کشید و گوشی را برداشت….برداشت و شماره ای را گرفت.
_الو….
بی طاقت کتش را از تن در آورد روی زمین پرت کرد….یک دستش را به کمرش زد و آن یکی دستش را روی صورتش کشید….نمیدانست چرا ولی بعد از نواختن دخترک چشم رنگی وجودش گر گرفته بود….هر لحظه برای داشتنش لحظه شماری میکرد.
حتی بعد از قشقرقی که سهیل به پا کرده بود نتوانست لحظه ای چشم از او بگیرد.
کاش سریع تر فکری بردارد.
عصبی به دور خود چرخید و زمزمه کرد:
_تو….تو میای پیش من ماهرخ….تو بالاخره یه روزی با پای خودت میای توی همین ویلا!
تو مال من میشی خانم زیبا…..مال من میشی!
از فکر هایش خندید.
_آره….آره من نمیزارم برای کس دیگه ای باشی، حتی اگه به زور هم باشه تو باید بیای پیش من!
روی تخت نشست و گوشی را از جیبش بیرون آورد.
به داخل گالری اش رفت و عکسی را که از پروفایلش برداشته بود را نگاه کرد.
عکس در کافی شاپ در حالی که او دستی را زیر فکش گذاشته و با لبخندی دندان نما به دوربین نگاه میکرد گرفته شده بود.
فضای کافی شاپ نسبتا تاریک بود و نور ملایمی داشت.
دیوار های چوبی اش که فانوس های تزئینی رویش بودند پشت سر دخترک خود نمایی میکردند.
شماره ماهرخ را وقتی که برای بار سهیل زنگ زده بود سئو کرده بود اما مطمئن بود او شماره اش را حذف کرده تا روی صفحه اش اسم اورا نبیند!
لبخند زد.
_خیلی زبون درازی خانم زیبا، ولی به دستت بیارم رامت میکنم!
یکم دندون روی جیگر بزاری و بزارم میای پیش خودم!
و چه حیف که هیچکس از انفاقات آینده خبر ندارد.
شما هم خسته نباشی✨
واقعا نمیتونم با شخصیتهای این رمان ارتباط برقرار کنم قلم عالیه ولی حس کاراکتر کاملا عجیب و دور از باوره سهیل مگه کیه! هر چقدر هم دنبال انتقام باشه با ایت وحشیگریهاش باید بره زندان یا بیمارستان روانی🤬 کوروش و بقیع اصلا انگار نه انگار بچهای مرده !!!