نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت شصت ویکم

2.6
(172)

از گوشه چشم نگاهی به خواهرش که هر لحظه ممکن بود در خواب عمیقی فرو برود انداخت.
_سارا؟
_هوم؟
_خسته ای؟
با لبخند کش و قوسی به بندش داد و همان طور که دست های بهم قلاب شده اش را به سمت داشبورد می‌کشید لب زد:
_اوم….آره…..دستت درد نکنه خیلی خوش گذشت!
مخصوصا اون سوپرایزت که بردی مارو شهربازی!
لبخندی به رویش پاشید.
_خوبه که خوش گذشت
صاف نشست و نگاهش کرد.
_ولی به تو بد گذشت نه؟
خیلی کسل شدی
صادقانه سر تکان داد.
_موقع خرید آره ولی ترسیدن تورو که داخل سقوط آزاد دیدم همچی پرید!
خندید و به بازوی برادرش کوبید.
_آی سهیل اذیت نکن…..هعی من خجالت میکشم تو به روم بیار!
خواست دهان باز کند و جوابش را دهد ولی زنگ گوشی سارا مانعش شد.
سارا شوکه به شماره ناشناس زل زد.
_کیه؟
_نمیدونم!
دستش را به سمتش گرفت.
_بده من
گوشی را به دست سهیل سپرد و او بعد از نگاه کوتاهی که به صفحه اش انداخت تماس را وصل کرد.
_الو ب……
حرفش تمام نشد که صدای آشنایی در گوشش پیچید:
_ای الهی خودم روی قبرت گلاب بریزم…..الهی خودم حلواتو بپزم…..کدوم گوری هستی وحشی؟
اخم کرد.
_ببند دهنتو، چته فعلا که تو افسار پاره کردی
_خودت ببند مرتیکه ابله…..گل کاشتی رفتی شاهرخو روی سر ما آوار کردی اون گوشی در به درتم زدی سایلنت؟
د خوب میری یه قبرستونی اون گوشی بی صاحابتو جواب بده حداقل‌!
_با سارا بیرون بودم
_آره با سارا و دوستاش رفتی عشق و حال میدونم
دلم ازت پره چرا منو نبردی ولی از این بیشتر آتیش میگیرم که چرا گوشیتو جواب نمیدی
نمیفهمی از وقتی رفتی شاهرخ چطوری و زمین و زمانو یکی کرده….بدبخت زنگ زدم بهت بگم نرو عمارت اوضاع خطریه
سایتو ببینه با تیر میزنه!
_هوی نفس بکش نمیری مثل آدم بنال ببینم چی میگی کوروش
نفس کلافه اش بلند شد….مطمئن بود اعصابش بهم ریخته که اینگونه توپش پر است.
_ببین پسر عموی عزیز….ببین یار بچگی ها….ببین عذاب الهی من…..شاهرخ تا صبح خوب بود….نرمال هم رفتار می‌کرد اثری از چیزی نبود.
حالا نگو این آرامش قبل از طوفان بوده!
یه یک ساعت گذشت بعد با توپ و تشر برگشت گفت سهیل کجاست؟
ما هم که از خدا بی‌خبر گفتیم نمیدونیم اونم گوشی رو برداشت شماره تورو گرفت
آخرش دید بی نتیجست، دست به دامن گل پسرش شد
منم احمق اومدم از تو طرفداری کردم یه سیلی هم از بابا جونمون نوش جان کردم به خاطر تو!
بفهم بدبخت ببین چقد خاطرتو میخوام! خب حالا ادامه……
کوروش ادامه داد و گفت که حال خونه بهرام است و تا مهمانی کمند به عمارت نمی‌اید.
همه چیز را به سهیل توضیح داد ولی نمیدانست پشت خط سهیل با لبخندی ترسناک رانندگی می‌کند و به حرف هایش گوش می‌دهد!
نمی‌دانست دقیقا سهیل هم به دنبال خورد کردن اعصاب شاهرخ بوده است.
این تازه یک چشمه از نقشه ای بود که کشیده بود….هنوز راه داشت تا داغ کردن شاهرخ را نظاره کند!
هنوز برنامه اصلی اش را رو نکرده بود!
مرگ یلدا یکی از آن برنامه ها بود…..مطمئن بود با کار بعدی اش شاهرخ را مانند یوسف به مرز سکته میرساند!
_هوی وحشی پشت خطی؟
حواسش جمع کوروش شد.
_چته؟
_جلیقه ضد گلوله همراهته یا بفرستم برات؟
_چرا دری وری میگی
کوروش بهت زده لب زد:
_دری وری کدومه پسر…..میخوام از امنیت جانیت مطمئن بشم! خوبه دار فانی را وداع کنی بدون اینکه من ببینم؟
نه خدایی خودت راضی میشی؟ وجدان بی وجدانت میزاره اصلا؟
سهیل کوتاه و عصبی چشم می‌بندد و بعد باز می‌کند.
_الان که هیچی…..ولی دعا کن نبینمت کوروش!
صدای خنده‌ی کوروش را شنید.
_د خب چون پشت تلفنی اینطوری زبون میریزم!
وگرنه من جرات دارم جلوی تو جیک بزنم؟ خونم حلاله که
پوزخند زد که صدای بهرام هم همان لحظه بلند شد:
_هوی کوروش در به در بشی داری با کی حرف میزنی شارژ پولیمو به فنا دادی؟
خودم از دلم نمیشه با یکی حرف بزنم بعد تو دوساعته چپیدی توی اتاق داری حرف میزنی؟
خوبه گفتی دو دقیقه
_ها….الان میدم بهت خسیس نمیری
اینبار خطاب به سهیل لب زد:
_خب شازده من برم بهرام اعصابش خط خطی شده…..با اینکه میدونم خیلی دلت برام تنگ میشه ولی چه‌ کنم دیگه تا آخر هفته عمارت نیستم
پس فعلا بای!
گوشی را از گوشش فاصله داد و سمت سارا گرفت.
_پسره خل!
خندید.
_دوونست دیوونه، خل نیست!
کوروش به موقع قطع کرده بود چون الان دقیقا جلوی در عمارت بودند!
تک بوقی زد و در برایش باز شد…..با کمال آرامش ماشین را به داخل راند.
_عه…داداش شاهرخ این موقع شب داخل باغ چیکار میکنه؟
با حرف سارا بیشتر دقت کرد و شاهرخ را نشسته بر روی صندلی های سفید رنگ سمت چپ باغ دید.
کنار بوته های گل رز!
_منتظر داداشته دیگه، میخواستی واسه چی بیدار بمونه؟
بار دیگر به چهره سرخ شده شاهرخ نگاه کرد و لبخند یک طرفه ای گوشه لبش جا خوش کرد.
_توپشم حسابی پره!
سارا نگران سر به سمتش چرخاند.
_کاری کردی؟
زیر چشمی خواهرش را پایید.
_شما راجب مرگ یلدا هیچی بهش نگفتین؟
_نه
یعنی پرسید ما نتونستیم بگیم
سری تکان داد.
_ اوم، واسه خاطر همون عصبیه
تو برو داخل اتاقت هرچی هم شد بیرون نمیای، باشه؟
_مگه قراره اتفاقی بی‌افته؟
_نه ولی بحث میکنیم
فقط بیرون نیا، بعدا خرید هاتو به گلی و سمانه میگم بیارن
ماشینش را پارک کرد و هر دو خواهر و برادر با هم پیاده شدند و سهیل دزدگیر را زد.
لبخند یک طرفه ای که داشت پاک شد و جایش را به اخم همیشگی میان ابرو هایش داد!
شاهرخ با دیدنش فنجان چای را که در دست داشت پایین گذاشت و با تمسخر لب زد:
_هنوز زوده میخواست یه دو یا سه ساعت دیگه هم بیرون باشید!
روی یکی از صندلی را نشست و به سارا اشاره کرد بالا برود.
خواهرش به تکان دادن سری اکتفا کرد و به داخل رفت.
سهیل پا روی پا انداخت و به صندلی تکیه زد.
_بیرون بودم، به هر حال طول میکشه
سارا برای جشن دختر جنابعالی میخواست خرید کنه
حرصی سر تکان داد.
_اونو که میدونم ولی دلیل بی صدا کردن گوشیتو نمیدونم!
_اختیار گوشی خودمم ندارم؟
شاهرخ روی میز کوبید.
_وقتی یه نفر میدونی منتظرته بهت زنگ میزنه نه!
گره میان ابرو هایش بیشتر در هم پیچید.
_صداتو برای من بالا نبر!
هر غلطی دلم میخواد میکنم و به تو هم جواب پس نمیدم شاهرخ!
هستریک وار خندید…..بلند و عصبی….گوشی اش را از روی میز برداشت و بعد از آوردن آن ویدئو گوشی را جلوی سهیل پرت کرد.
_احمق من دارم واسه این حرص میخورم تو نشستی میگی هر غلطی دلم بخواد میکنم؟
صدایش را بالا برد:
_تو بیخود کردی خودسر اینکارو کردی! تو غلط میکنی به من جواب پس نمیدی!
سهیل حرف های شاهرخ را نادیده گرفت و به فیلمی که از یلدا گرفته بود خیره شد، پوزخند زد.
_داری به خاطر این میسوزی؟
نگاهش را به شاهرخ دوخت…..خونسرد جواب داد:
_خوبه…..حالا شد یه دلیل منطقی که سرم داد بزنی!
می‌دانست شاهرخ از کجا آتش گرفته بود ولی خودش را به آن راه زده بود.
شاهرخ دندان روی هم سایید تا بلایی سرش نیاورد!
_من که گفتم داغ دارش میکنم تو باور نکردی
سر خوش خندید.
_آخ آخ شاهرخ….ندیدی دخترش چطوری جلوم ضجه میزد و التماس می‌کرد…..نبودی ببینی به هر دری میزد تا زنده بمونه!
دستی به پشت گردنش کشید و آرام خندید.
_خوشم اومدا، خیلی حال کردم، مخصوصا وقتی فهمیدم شریک سابقت سکته کرده!
حرفش کافی بود تا شاهرخ منفجر شود و به سمتش خیز بردارد…..یقه سهیل را میان دستانش گرفت و توی صورتش غرید:
_پسره بی ناموس دختره مردمو برداشتی بردی ناکجا آباد کشتی جنازشم ندادی تحویل داری میخندی؟
ببند اون دهنتو سهیل، ببند تا خودم کاری نکردم ببندیش!
سرکش شدی پسر…..نبود این قرارمون!
قرار نشد دست بزاری روی ناموس یاسر و یوسف، داداشش روانی شده در به در دنبالت میگرده تا جونتو بگیره پسر
با هر حرف ‌شاهرخ چهره اش رو به سرخی میرفت…..از روی صندلی برخاست و یقه اش را از میان دستان شاهرخ آزاد کرد.
_چی گفتی؟ شاهرخ یه بار دیگه بگو چی گفتی؟
بدون هراس از خشمش باز تکرار کرد.
_بهت گفتم بی ناموس!
پسره‌ی بی غیرت
چند لحظه شوکه نگاهش کرد و بعد سرش را به سمت آسمان یک دست سیاه گرفت و خندید.
آرام سرش را پایین آورد و با صدایی که از شدت خشم میلرزید فریاد زد:
_بی ناموس هفت جد و ابادته!
دستش را به سمتش گرفت.
_بی ناموس منم یا تو؟ یا تویی که نتونستی از ناموس برادرت محافظت کنی؟
میفهمی که دارم کیو میگم نه؟ میدونی؟
آره زن داداشتو میگم…..مادر خودمو میگم میفهمی که؟
با صدای فریادش همه از عمارت بیرون آمدند…..توجه نگهبان ها نیز جلب شد.
_د بیشرف تونستی محافظت کنی که به من اَنگ میزنی؟
اصلا محافظت بخوره تو سر من خودتم توی مرگش دست داشتی!
شاهرخ اعصابش بهم ریخته بود و با حرف های سهیل یک لحظه آن تصاویر مانند نواری از جلوی چشمانش گذشتند!
آن شب…..آن شب شوم…..آن شبی که فردایی برای پروانه نداشت!
خوابید اما دیگر چشم باز نکرد…..تصویر گریان پسرکی کنار جنازه مادرش هم برایش تداعی شد!
حتی تصویر دختر کوچکی که در آغوشش وحشت زده پناه گرفته بود.
آری آن پسرک سهیل بود و آن دخترک کوچک سارا…..آن دو طفل معصومی که گناهی نداشتند اما وسط ماجرا بودند!
مخصوصا سهیل!
او زندگی اش را فدا کرد تا خواهرش در امان باشد و ضربه ای نبیند اما خودش بد تاوان داد!
آرزو هایش سوخت…..همراه با امیدش!
شده است مردی که هیچ کس نمی‌تواند درکش کند…..شده است مردی که همه از او ترس دارند…..سهیل مرگ را با آغوش باز می‌پذیرد و این است که ترسناک است!
کمند بهت زده لب باز کرد:
_چیشده؟ چه خبره نصف شبی؟
سهیل جلو رفت و یقه شاهرخ را چنگ زد.
_د بگو دیگه…..بگو اگه من بی‌غیرتم اون موقع غیرت تو کجا رفته بود؟!
من بی‌غیرتم؟ من بی ناموسم؟….تو که همه اینا حالیت میشد چرا کاری نکردی؟
حرف های سهیل برای همه گنگ بود جز شاهرخ!
جز شاهرخی که تک به تک کلماتش را می‌فهمید…..می‌فهمید و عذاب وجدان بیخ گلویش را می‌گرفت.
پروانه را نمی‌خواست بکشد…..اما آن اتفاق باعث شد دق کند!
سهیل به عقب هولش داد و او چند قدم عقب رفت که کاوه اخم کرد و توپید:
_چته سهیل؟ چیکار میکنی؟
احترام سنشو بزار حداقل
قبل از اینکه سهیل به سمتش یورش ببرد فاصله گرفت.
_تو ببند دهنتو!
ببند وقتی هیچی نمیدونی…..خفه شو وقتی حال منو نمیفهمی! خفه شو وقتی بابات به من اَنگ میزنه!
من احترام سنش رو بزارم؟
بدبخت من میخوام سر به تن این مرتیکه نباشه تو میگی احترام بزار؟
با تمسخر خندید.
_باشه چشم!
رگه هایی از خون در چشمان سیاهش دیده می‌شد و هر لحظه بیشتر در حال انفجار بود!
شاهرخ دیگر هیزم درون آتش خشمش نینداخت.
_بسه پسر، خیله خب آروم باش!
محکم به پیشانی اش کوبید.
_وای…..وای میگه آروم باش!
موهایش را چنگ زد و پشت به آنها ایستاد.
_آروم باشم ها؟ آروم باشم؟
چرا نوبت به تو می‌رسه من باید آروم باشم؟
چرا وقتی گناهکاری باید آروم باشم؟
شهرام با چشم های گشاد شده نگاهش را بین سهیل و شاهرخ چرخاند.
_ماجرا چیه؟
عصبی دستی به موهایش کشید…..خودش حالش خراب بود چه برسد به سهیل!
یک آن سهیل چرخید و به سمتش رفت….درست سینه به سینه اش ایستاد و با دست چپش چنان محکم روی میز کوبید که شانه های کتایون از ترس بالا پریدند….تنها کسی که در این جمع حضور نداشت سارا بود!
همان لحظه صدای عصبی سهیل در گوششان پیچید.
_یک بار دیگه….فقط یک بار دیگه اون حرفو به من بزنی یا یه بار دیگه یادآور خاطراتم بشی و کبریت بندازی داخل بنزین تا آتیش بگیره اون موقع نامردم اگه سهیل چهار سال پیش نشم!
بزار آدم بمونم شاهرخ!
کف دستش را چند بار روی میز کوبید.
_بزار آدم بمونم!
نزار اونی که نمیخوام بشه، کاری نکن هرچی خودم برات ساختمو داغون کنم، باشه؟
به خودش اشاره کرد.
_میدونی تواناییشو دارم، میدونی میتونم زمینت بزنم!
ولی عمرا اگه این کارو کنم
من….پسر برادرت یه جور دیگه ازت انتقام میگیرم؛ تو برادرتو جلوی بچه هاش خاک کردی….منم خاکت میکنم!
تو……
به این جای حرفش رسید کمی مکث کرد….بغضی در گلویش لانه کرده بود اما غرور مردانه اش مانع بروزش میشد!
_تو…..تو جلوی چشمام روپوش سفیدو کشیدی روی مادرم……جلوی چشمام نشستی به صورت بیروحش پوزخند زدی!
جان کند تا بقیه حرفش را بزند اما باز ادامه داد و دلشان را کباب کرد!
دل بچه هایش را که هیچ از ماجرا خبر نداشتند!
دل کمند را چنان سوزاند که نزدیک بود های های گریه کند و خودش را در بغل مردی بیندازد که از تک به تک کلماتش درد و حسرت می‌بارید!
_تو جلوی چشمام بی مادرم کردی!
من هیچ….ولی سارا چرا؟ حداقل به اون رحم میکردی!
کلا ۴ سالش بود میفهمی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.6 / 5. شمارش آرا : 172

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
1 سال قبل

#حمااایت
خسته نباشی زیبا بود
راستی خوشحال میشم سری به رمان منم بزنی رمان آیدا

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x