نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت هفتاد وسوم

3.9
(65)

رعد و برق طنین انداخت و اولین قطره باران از آسمان ابری پایین چکید.
ماهرخ افسار پاره کرد و سهیل بهت زده نگاهش کرد، او الان چه گفت؟
دخترک چشم ریز کرد.
_عاشقی چیزی هستی مگه؟ معشوق یا زنتم غیرتی میشی؟
خواهرتم نگران چشم داشتن بقیه روی منی؟
چرا نزاشتی با کوروش بیام تا نبینی کسی مزاحمم شده و رگ غیرتت بیرون نزنه؟!
من دلم میخواد آرایش کنم دلم میخواد اینطوری لباس بپوشم دخلش به تو چیه سهیل؟
بابامی؟ برادرمی؟ چیکاره‌ی منی تو؟
همان طور شوکه به دخترک چشم رنگی خیره شد….چش شده بود؟
قبلا هم این هارا گفته بود ولی او چنین رفتار تندی نشان نمی‌داد.
ماهرخ جلو رفت و انگشت اشاره اش را به سمت او گرفت.
_تو….تو با یه دختره اومدی داخل تالار من بهت گفتم چرا؟
گفتم آقای صدر چرا یه دخترو برداشتی اوردی جشن دختر عموت؟
قطرات باران روی سر و لباسشان فرود آمدند و ماهرخ بدون توجه به جایی که در آن هستند فریاد کشید…..حتی صدای طلا را که از داخل آیفون صدایش می‌کرد را هم نشنید.
_سهیل من بهت گفتم چرا با دختره رقصیدی؟
اشک در چشم هایش حلقه زد…..یاد آوری دستی که حین ورود به دور بازوی سهیل پیچیده شده بود و بعد آن رقص برایش سخت بود.
جلو رفت و همراه با مشتی که به قفسه سینه او کوبید بغضش شکست.
_من دخالت نکردم….من بهت نگفتم نرقص…..من بهت نگفتم دست دور کمر اون دختر ننداز!
نگاهش پایین امد روی صورت ماهرخ نشست….به خاطر باران و هجوم اشک هایش آرایشش بهم ریخته و ریملش زیر چشم هایش پخش شده بود…..لباس هایش نیز خیس شده بودند، مانند لباس های خودش!
ماهرخ هق هق کرد.
_من بهت اینا رو نگفتم سهیل
ولی تو همش داری توی کارای من دخالت میکنی میفهمی؟
میگی فلان کن میگی چلان کن آخه به تو چه؟
لحظه ای ماجرای آتش زدن تالار از ذهنش گذشت….به یاد آورد چگونه میخواست برای انتقام خودش دیگران را قربانی کند.
راستی حتی نپرسید که چگونه خودش از تالار خارج شده بود.
اما مگر این مسئله الان اهمیت داشت؟
چهره اش جمع شد و خشم وجودش را گرفت.
_اها….اها یه چیزی باید بهت بگم، نگم روی دلم میمونه واقعا!
هیچ نگفت نمی‌دانست چرا سکوت کرده و به حرف های دخترک گوش می‌دهد بدون اینکه حتی اخم کند.
او نیز خشم و درماندگی را بار ها و بار ها تجربه کرده بود….سکوت کرده بود شاید حال ماهرخ یک جورایی مشابه چند سال پیش خودش بود!
سکوت کرده بود تا دخترک خودش را خالی کند و حرصش بخوابد.
اما کاش حداقل چیزی گفته بود تا حواس ماهرخ از چیزی که می‌خواست بگوید پرت شده بود!
ماهرخ دستی به صورت خیسش کشید و عصبی لب زد‌:
_سهیل تو…..تو یه آدم عقده ای هستی!
با حرفش چیزی در اعماق وجودش لرزید و سیبک گلویش تکان خورد…..تا به خودش بیاید ماهرخ محکم تخت سینه اش کوباند.
به خاطر حرکت یکدفعه ای اش یک قدم عقب رفت.
ماهرخ تکرار کرد:
_تو یه عقده ای هستی!
احساسات بقیه رو نمیبینی و فقط کمبود های خودت برات مهمن میفهمی؟
یقه پیراهنش را چنگ زد و اشک هایش باز روی صورتش راه گرفتند.
_سهیل تو یه خانواده داری می‌فهمی؟
هرچند که هیچکدوم رو جز سارا به عنوان خانواده ات قبول نداری ولی اونا رو داری!
باز یه عمو داری…..هرچند بد ولی داری!
هق هق کرد…..بحثشان از جایی به جای دیگر کشیده شد.
به چشم های سیاه و سردش زل زد.
_تو اونا رو داری ولی من همونم ندارم!
تو کمبود داری درست، تو زخم خورده ای درست ولی کسایی رو داری که نمیخوای ببینیشون
سهیل من…..من هیچکسو ندارم!
تو سارا رو داری که درد هاتو بهش بگی ولی من نمیتونم هیچی رو به ماهرو بگم تا مبادا ناراحتش کنم، تا مبادا فکر کنه من ضعیفم و نتونه هیچی رو بهم بگه که چی؟
یه دردی به درد های ماهرخ اضافه نکنم
دخترک سرش را پایین انداخت و اینبار آرام اشک ریخت……ماهرخ با حرف هایش حقیقت عقده ای بودن اورا را در صورتش کوبید.
سهیل بهم ریخت و کلافه دستی به موهایش کشید….. در دل گفت کاش دخترک ادامه ندهد.
اما او ادامه داد‌:
_تو فکر میکنی فقط خودت کمبود محبت پدر و مادر داری اما نه…..نه اینطوری نیست!
منم دارم ولی مثل تو رفتار نمیکنم!
تو شاید حداقل قبل از مرگ پدر و مادرت کمی طعم محبتو چشیده باشی اما من از وقتی به دنیا اومدم شاهد دعوا های مادر و پدرم بودم!
نفس آه مانندش را بیرون فرستاد.
_سهیل من بچه‌ی طلاقم!
به ثانیه نکشید که سهیل چشم گرد کرد…..بچه‌ی طلاق؟
شوخی میکرد دیگر؟ آن دخترک لجباز و یک دنده فرزند طلاق بود؟
_چی؟
غمگین سر تکان داد.
_آره….آره من بچه‌ی طلاقم سهیل…..حتی منم درد کشیدم
تو که باید درد کشیدن رو خوب بلد باشی!
پوزخند زد….درد کشیدن را بلد نبود استادش بود….استاد درد کشیدن!
درد و رنج های او بدتر از ماهرخ بوند اما دخترک هم زندگی خوشی را نداشته است!
جفتشان از محبت پدر و مادر محروم بودند.
ماهرخ میان گریه هایش تلخ خندید.
_قرار نبود…..قرار نبود بحثمون به اینجا کشیده بشه ولی من خستم….خسته شدم
سهیل من نمیخوام کسی توی زندگیم
دخالت کنه حتی مادرم!
بعد تو…..بعد تو هی به آرایشم گیر میدی هی به طرز لباس پوشیدنم گیر میدی
میدونم یه چیزی میدونی ولی مگه بین اونا تو فقط پاکی؟
سر بالا آورد و سوالی به صورتش زل زد.
_سهیل تو واقعا پاکی؟
تو با خودت یه دختر اوردی داخل تالار بعد میگی بقیه پست و لجنن؟
آرام هق زد و این آخرین زورش بود……دیگر هیچ جان و توانی نه برای ایستادن و نه برای گریه کردن برایش باقی نماند!
دست هایش از یقه سهیل شل شدند ولی قبل از اینکه روی زمین سقوط کند سهیل کمرش را چنگ و زد و سر پا نگهش داشت.
بی رمق به موهای او که روی پیشانی اش ریخته بودند و قطره قطره از آنها آب می‌چکید نگاه کرد.
اینبار در دلش اعتراف کرد…..اعترافی که دلش می‌خواست آن را با تمام وجود فریاد بزند…..حالا فهمید حسادت می‌کند…..فهمید با خودش چند چند است.
آری حالا او میخواهد بلند داد بکشد که:
“آهای سهیل صدر من تورا دوست دارم!
من تورا دوست دارم نگاهم کن!
مرا ببین……من دلم را به چشمان سیاهت باخته ام….به آن خنده هایی که هیچ وقت پیدا نبودند و هرگز از ته دل نبوده اند باخته ام!
من آن روز در چرخ و فلک فهمیده ام که عاشق شدم…..عاشق مردی که هیچ از گذشته اش نمی‌دانم شده ام!
عاشق تو شده ام! می‌دانی؟”
قبل از آنکه پلک هایش روی هم بی‌افتند سهیل دست زیر پاهایش برد و با یک حرکت بلندش کرد…..عطر تلخش زیر بینی اش پیچید و این آخرین چیزی بود که متوجه اش شد.
سهیل با اخم به دخترک که قطرات باران به صورتش برخورد می‌کردند نگاه کرد.
حالا او می‌پرسید که در گذشته ماهرخ چه اتفاقی افتاده است!
حالا جایشان عوض شد.
می‌توانست تحقیق کند ولی می‌دانست ماهرخ بعدا برخورد تندی را خواهد کرد…..پس ترجیح داد روزی در زمان مناسبش از خودش بپرسد!

روی مبل نشسته و با پایش روی زمین ضرب گرفته بود که زنگ خانه اش به صدا در آمد.
هول از جا برخاست…..می‌دانست ماهرخ است چون صدای داد و بیدادش را شنیده بود.
سمت در رفت و دستگیره را پایین کشید.
_ماهی چرا……
هنوز حرفش را کامل نکرده بود که با دیدن قامت سهیل لال شد…..دهانش نیمه باز ماند و بهت زده به دوستش زل زد که روی دست هایش از حال رفته بود.
یک دست روی دهانش گذاشت و هینی کشید.
_ای وای ماهرخ؟!
لحظه ای همان جا خشکش زد اما صدای سهیل باعث شد به خود اید.
_سلام
میشه برید کنار؟
نگاهش را به چشم های او دوخت و سری تکان داد، از جلوی در عقب رفت.
_سلام، شرمندم ببخشید
سهیل وارد شد و او در را بست….طلا دستپاچه دستی به یقه شل لباسش کشید و با نگاه کوتاهی به آنها سمت اتاقی رفت.
_بیاین داخل این اتاق
در را باز کرد و اجازه داد اول سهیل وارد شود…..کف خانه اش پارکت بود، مشکلی نداشت که او با کفش وارد خانه اش شده است.
سهیل آهسته قدم برداشت اما وقتی که به تخت دونفره ای رسید مکث کرد….چرخید و لب زد:
_لباس هاش خیسه….تختتون خیس میشه
طلا خندید و با رفتن به سمت تخت رو تختی را از روی ان کنار کشید.
_اشکالی نداره
ماهی مثل خواهرمه مشکلی ندارم اینطوری روی تختم بخوابه
با احتیاط اورا روی تخت خواباند و دستش را از زیر سرش بیرون کشید.
طلا روی تخت نشست و کفش های دخترک را از پا در آورد.
زبانی روی لب هایش کشید و دو دل گفت:
_ببخشید ولی چه اتفاقی براتون افتاد؟
کفش های قرمز رنگ او را پایین تخت گذاشت و برخاست، شال خیسش را نیز در آورد.
_ماهرخ برای چ…..
سهیل میان حرفش پرید:
_شنیدی حرف هامونو؟
دستش لحظه ای خشک شد…..لبخندی که بر لب داشت رنگ باخت.
الان باید چه میگفت؟
میگفت آری حرف هایتان را شنیده ام، تمامی حرف هایی را که ماهرخ نثارت کرده را؟
درمانده پلک بست و رو تختی تا گردن ماهرخ بالا کشید.
کمر صاف کرد و سر به زیر مشغول بازی با انگشتانش شد.
بهتر بود راستش را بگوید…..سهیل که دارش نمیزد….میزد؟
_اوم….آ….آره شنیدم
_همشو؟
لب زیرینش را به دندان گرفت.
_بله
سهیل موهای خیسش را بالا فرستاد و عقب گرد کرد.
_اوکی
بهت زده سر بالا آورد.
_ها؟
جوابش را نداد و از در اتاق گذشت….طلا با قدم هایی بلند خودش را به او رسانید و قبل از اینکه سهیل از در خروجی هم بیرون بزند صدایش کرد.
_آقا سهیل؟
ایستاد اما بر نگشت.
_بله؟
می‌دانست دوستش عصبی بوده و آن حرف هارا زده وگرنه منظوری نداشته است!
پس جای او عذر خواهی کرد.
_من معذرت میخوام!
لطفا ماهرخ رو ببخشید منظوری نداشت!
پوزخند زد و کمی سرش را سمت او متمایل کرد.
در فکر فرو رفت؛ دخترک به او گفته بود عقده ای…..شاید هم آنچنان بیراه نگفته بود!
ولی او که از اول نخواسته بود عقده ای باشد….خواسته بود؟
نه!
_مشکلی نیست، شاید رفیقت اونقدرا هم بد نگه
نفس عمیقی کشید و خواست برود ولی یاد آوری چیزی باعث شد کمی مکث کند.
_اها راستی
گوشی ماهرخ داخل ماشین جا موند!
بزارید در باز باشه میرم گوشیش رو میارم
طلا خواست اعتراض کند و بگوید “خودم می آیم زحمتتان می‌شود” اما قبل از آن سهیل از خانه
خارج شد.

بی میل با غذایش بازی می‌کرد که چند تقه به در اتاق وارد شد.
_بله؟
_کوروشم….بیام داخل؟
قاشقش را درون بشقاب رها کرد و از پشت میز بلند شد.
_بیا
کمی از در را باز کرد و فقط سرش را داخل اتاق برد….لبخندی دندان نما بر لب داشت.
_سلام چطوری؟
بهت زده نگاهش کرد.
_وا
چرا اینطوری میکنی؟ کامل بیا داخل
با زبان لبش را تر کرد.
_ام….چیزه یلدا میگم
روی تخت نشست و تابی به گردنش داد “خب” کشداری زمزمه کرد که کوروش لب زد:
_عه یه مشکلی پیش اومده میشه کمکم کنی؟
کش مویش را باز کرد و موهایش را آزاد روی شانه هایش ریخت.
_چه کمکی؟
قسطی حرف میزنی؟ دخوب بگو ببینم چته!
_راستش من یه مشکل توی لباس پوشیدن برام پیش اومده
نمیدونم چی بپوشم و چطوری لباس هامو ست کنم
ابرو هایش بالا پریدند.
_نمیدونی؟
همیشه چطوری لباس ست میکنی الان هم همین کارو کن
_عه خوب میدونی قبلا لباس هامو گلی خانم ست کنار هم میزاشت…..الان شاهرخ بهش مرخصی داده بیرون از عمارته
چهره‌ی غمیگنی به خود گرفت.
_منم اینجا یکه و تنها نمیدونم چه گلی به سرم بکارم
یلدا خندید.
_اخی، بمیرم برای تنها بودنت
پسرک کوچولو…..غصه نخور بیا داخل ببینم چیکار کردی
کوروش هشدار داد.
_بخدا بخندی میزنمت!
به زور خنده اش را کنترل کرد.
_نمیدونم عمق فاجعه چقدره پس سعی میکنم
نفس عمیقی کشید و بعد آرام در را باز کرد.
یلدا مات و مبهوت به تیپ کوروش خیره شد…..از سر تا پایش را برانداز کرد.
لباس مشکی گل داری را به تن کرده بود با شلوار کتان سبز رنگ که کمی از پاچه هایش را تا زده بود و جوراب های رنگی رنگی و کفش اسپرت طوسی
کمی شوکه نگاهش کرد ولی بعد صدای قهقهه اش کل اتاق را فرا گرفت…..مضحک ترین ترکیبی که ممکن بود را دیده بود.
سرش پس رفت و به کمر روی تخت افتاد.
میان خنده هایش بریده برید لب زد:
_کو….کوروش…..بمیری با….با این لباس پوشیدنت
چند ثانیه بیشتر از حرفش نگذشته بود که با برخورد آب یخ با بدنش خنده اش قطع شد و با هینی که کشید روی تخت نیم خیز شد.
با دیدن لباس های خیسش جیغ زد.
_کوروش!
تک خنده ای کرد.
_اها حالا خوبت شد؟
گفتم بهت بخندی میزنمت
اما حیف شرفم اجازه نمیده دست روی زن جماعت بلند کنم!
یلدا بالش کناری اش را برداشت و به شکم او کوبید.
_پس چطور شعورت اجازه میده آب یخ روی زن جماعت بریزی ها؟
_همون طور که شعور تو اجازه داد به من بخندی همون طوری!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 65

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x