امیدی برای زندگی پارت هفتاد و یکم
به شاهرخ که نزدیک بود چشم هایش از حدقه بیرون بزنند نگاه کرد.
_شاهرخ من سنگ دل….من روانی….من دیوونه
باشه قبول دارم همه اینا هستم
اما من بی وجدان نیستم….بی وجدان نیستم که باعث مرگ یه بچه بشم
من مثل تو نیستم!
#فلش بک
“از تالار بیرون آمد و با صدای بلند میثم را صدا کرد.
چند دقیقه بعد میثم با ظاهری شیک و مرتب جلو اش ایستاد.
_بله آقا؟
سهیل کتش را کنار زد زد و دست در جیب شلوار مشکی اش فرو برد.
_میخوام حواست به چهار نفر باشه!
منتظر نگاهش کرد و او ادامه داد:
_اولین نفر سارا، یکی رو بفرست بدون جلب توجه مراقبش باشه
دومی یلدا، همون دختری که برادرش اومده بود عمارت، اجازه نده کسی بهش نزدیک بشه
سومی همون دختری که لباس قرمز پوشیده….ماهرخ پناهی،
نزار هومن بره سمتش!
و چهارمی!
چهارمی از همه مهم تره….میخوام خودت بالای سرش باشی!
میثم سری تکان داد و سهیل اسم را در گوشش گفت.
_چهارمی بایرامه، تنها نوه شاهرخ صدر
چشم ازش بر ندار!
_چشم سهیل خان خیالتون راحت
_ببین میثم
_جانم؟
دست چپش را بیرون آورد و عدد پنچ را با آن نشان داد.
_میخوام پنج دقیقه، فقط پنج دقیقه بعد از اینکه من برگشتم تالار بچه ها بیان داخل خب؟
سری تکان داد و اطاعت کرد.
_بله اقا”
#حال
شهرام با زانو اش روی زمین سقوط کرد….چشم هایش تر شدند.
ناباور زمزمه کرد:
_بایرام….بایرامم
قدم به جلو گذاشت و پسرک را در آغوش پدرش جای داد.
کوروش کتایون را ول کرد و او با خوشحالی به سمت پسرش پرواز کرد.
کوروش یک قدم به عقب برداشت و خندید….بلند و از ته دل….او سهیل بود دیگر!
سارا، کاوه را از خوشحالی بغل کرد.
_زندست….کاوه زندست!
باورت میشه؟
دیدی داداشم سنگ دل نیست؟دیدی یه آدم بی احساس نبود؟
دست دور کمر او حلقه کرد…..تنها لب هایش نقش لبخند گرفتند.
کمند نیز خندان به او نگاه کرد…..تا سهیل خیرگی نگاهش را حس کرد، سر بلند کرد.
با کمند چشم در چشم شد و او بی صدا لب زد:
“ممنونم ازت!”
سری برایش تکان داد…..بالاخره نگاهش کشیده شد به دخترک چشم رنگی که هنوز هم آن لباس را به تن و آن آرایش را به صورت داشت.
تغییری در چهره اش ایجاد نشد اما ماهرخ لبخند زد….همانقدر تلخ و غمگین!
کاش از دل دخترک خبر داشت و میتوانست لبخند تلخش را معنا کند….اما چه حیف که امکان نداشت!
کتایون که به کنار شهرام رسید سریع پسرکش را گرفت و بغل کرد.
عمیق عطر تنش را بو کشید.
سخت بود….درد داشت….مرگ فرزند درد داشت!
هیچکس داغ فرزند را تاب نمیآورد.
همراه با شهرام و بایرام به داخل عمارت بازگشتند.
سارا و کاوه هم همین طور
کمند هم نگاه سر سری به او انداخت و داخل رفت…..شاهرخ فعلا حرفی برای گفتن نداشت……قلبش از زنده بودن تنها نوه اش آرام گرفته بود.
می دانست اگر حرفی بزند سهیل زخم میزند و این حال خوشش خراب میشود.
پس ترجیح داد خودش هم به عمارت برگردد.
و تنها ماند….کوروش….ماهرخ و یلدا
_دمت گرم سهیل
با اینکه تا این ساعت سکتمون دادی ولی همینکه نزاشتی یه بچه بیگناه توی آتیش تلف بشه خودش کلیه!
ممنون!
سکوت کرد….با او حرفی نداشت…..طرف حسابش شاهرخ بود که بدون اجازه دادن حرفی به او به داخل عمارت باز گشته بود.
کوروش دستی به موهایش کشید.
_خب دیگه به نظرم بهتره بریم داخل، هوا ابریه مثل اینکه قراره بارون بیاد
یلدا نگاه عمیقی به سهیل انداخت و بی حرف به داخل رفت.
اما ماهرخ پله هارا پایین آمد و قبل از اینکه کوروش به عمارت برود لب زد:
_کوروش منو میرسونی؟
سرچرخاند و سوالی نگاهش کرد….انگاری نشنیده بود.
_میگم منو میرسونی؟
سرش را تکان داد.
_آره حله همین جا بمون کت و سویچمو بردارم میام
سهیل دخالت کرد.
_لازم نکرده
خودم میرسونمش!
کوروش با چشم های گشاد شده نگاهش کرد.
_جونم؟ تو؟
خندید.
_نه بابا تو و از این کارا؟
با ما شوخی نکن سهیل خان…..بیا برو داخل خودم میرسونمش
کوروش این را گفت ولی سهیل سر حرفش ایستاد.
_گفتم خودم میرسونمش!
ماهرخ ابرو درهم کشید….هیچ خوش نداشت بعد از دیدن رقصش با یلدا اورا فعلا ببیند چه برسد به اینکه بخواهد به خانه برساندش.
_نیازی نیست سهیل میخوام با کوروش برم
با حرفش کوروش لبخند پهنی زد وخواست دهان برای حرفی باز کند اما نگاه برزخی سهیل مانعش شد.
لبخندش را جمع کرد و به ناچار لب زد:
_عه ماهرخ حیف شد الان یادم اومد یه کاری دارم!
موندی تو و سهیل جون، پس فعلا بای!
طوری سر چرخاند که صدای مهره های گردنش را شنید.
_چی؟
کوروش من گفتم میخوام با تو برم یعنی چی کار داری؟
برایش دستی تکان داد و همینکه به داخل رفت تمام امید ماهرخ را ناامید کرد.
آری، دیگر او مانده بود با مردی که دلش میخواست از او بگریزد!
حرصی چرخید و چند قدم به سهیل نزدیک شد.
_مگه نگفتم میخوام با اون برم؟
پس چرا…..
هنوز حرفش تمام نشده بود که سهیل با گرفتن شانه هایش او را چرخاند و به بدنه ماشین کوباندش!
آخ آرامی از بین لب های دخترک بیرون پرید….با چشمان براق
و سبزش خیره او شد.
سهیل از لای دندان های کلید شده اش غرید:
_وقتی میگم خودم میرسونمت یعنی خودم میرسونمت پس از این ادا ها برای من در نیار!
اخم کرد….ولی قلبش داشت خودش را محکم به دیوار سینه اش میکوبید.
این همه نزدیکی را دوست نداشت….نه حالا هنوز با خودش کنار نیامده بود.
بحث نکرد و کوتاه آمد.
_خیله خب باشه وحشی، ولم کن میرم میشینم توی ماشین
چند ثانیه با عصبانیت به یکدیگر زل زدند.
حلقه ای از موی فرش روی صورتش ریخته بود و آنقدر معصوم و بامزه نشانش میداد که هرکس در برابرش کم می آورد!
آرام عقب کشید.
_برو بشین
بی حرف ماشین را دور زد و بدون گرفتن چشم از سهیل در را باز کرد و داخل ماشین نشست.
سهیل هم با نشستن در ماشین حرکت کرد.
هوا رو به تاریکی میرفت و تنها صدایی که بینشان میپیچید صدای رعد و برقی بود که گاه در آسمان رد می انداخت اما هنوز باران نباریده بود.
حال این ماهرخ بود که سکوت را شکست:
_خونه خودم نمیرم
منو برسون خونه طلا….آدرس رو بهت میگم
بی حرف سری تکان داد.
نفس عمیقی کشید تا آرام باشد ولی عطر تلخی که در فضای ماشین بود بیشتر دلگیرش کرد…..لبخند محوی زد.
عطرش را در کنار اینکه مضخرف ترین ادکلن بود دوست داشت.
تلفنش زنگ خورد…..از داخل جیب کتی که به تن داشت گوشی اش را بیرون آورد و هم نگاه او و هم نگاه خودش قفل اسم ماهرو شد.
جواب داد:
_الو؟
…..
_سلام عشقم چطوری؟
…..
_منم خوبم
خوش گذشت بهت؟
…..
آرام خندید.
_بله دیگه چرا نباید دورهمی دوستانه بهت خوش نگذره؟
خوبه حالا رفتی خونه؟
…..
اخم هایش در هم رفتند.
_ترانه؟
اون اونجا چیکار میکنه؟
……
صدایش کمی بالا رفت.
_اون غلط کرده با شوهرش اومده خونه ما، اصلا به چه حقی پاشو گذاشته اونجا هان؟
ماهرو برای چی درو براش باز کردی؟
……
_آره، آره باید میگفتی نیاد!
اون هیچ حقی گردن من و تو نداره فهمیدی؟
……
_نخیر نمیتونم آروم باشم همین الان باید برن!
ماهرو من نمیتونم امروز بیام خونه میرم خونه طلا
ولی اینو اصلا به ترانه نمیگی خب؟
همین الان هم بیرونشون کن!
……
_نمیتونی؟
خیله خب گوشیو بده ترانه خودم باهاش حرف میزنم
……
_گفتم گوشیو بده ماهرو!
از گوشه چشم دخترک را پایید.
فرد پشت خط که خواهرش بود….ولی ترانه چه کسی بود که او را اینگونه به هم ریخته بود؟
ناخودآگاه ماشین را به حاشیه جدول کشاند و ترمز دستی را کشید.
کامل به طرف ماهرخ چرخید و او لحظه کوتاهی با همان اخمی که بر پیشانی داشت نگاهش کرد.
اما سریع دستگیره در را پایین کشید و پیاده شد.
_الو……
دیگر صحبت هایش را نشنید…..ماهرخ حالا در پارکی که کنارش توقف کرده بود حرف میزد.
معلوم بود عصبی است و هیچ خوشش نیامده به گفته خودش ترانه در خانه اش باشد.
ترانه اصلا که بود؟
چرا هیچ شناختی از دخترک چشم رنگی نداشت؟
چرا نمیدانست کس و کارش چه کسانی هستند.
جز اینکه او یک خواهر دارد و دوست های صمیمی اش سارا و طلا هستند هیچ نمیدانست.
جالب بود….دخترک هم چیزی از او نمیدانست.
فقط از خانواده اش خبر داشت و مادر و پدر نداشته اش…..از عشق سابقش و گذشته ای که میدانست سیاه است.
دیگر همین…ولی باز هم از سهیل چیز های بیشتری میدانست!
او چنین مردی نبود که دربارهی زندگی دیگران کنجکاو باشد ولی دلش میخواست بیشتر از ماهرخ پناهی بداند!
صاف نشست و منتظر ماند تا مکالمه اش تمام شود.
موهایش را از روی صورتش کنار زد.
…..
_باز داری حرف خودتو میزنی ترانه!
گفتم که زندگی و شغل من به تو هیچ ربطی نداره اینو بفهم
……
_نمیخوام به حرف هات گوش بدم نمیخوام نگرانم باشی!
ازت بدم میاد….ازت متنفرم چرا دست از سر من و ماهرو بر نمیداری؟
نگرانی هات باید برای زمانی میبود که منو و ماهرو رو به دنیا اوردی
الان دیگه هیچ فایده ای نداره، برو و دیگه هیچ وقت سراغمون رو نگیر
تو با ازدواجت اونم با مردی که دوست بابا بود فاصله ای که بینمون بود رو زیاد که هیچی خیلی بیشتر از اون کردی!
الان تو فقط برای من یه غریبه ای….یه غریبه!
من تورو اصلا توی زندگیم آدم حساب نمیکنم!
این حرف را او زد ولی حرفی که ترانه زد سخت تر بود!
……
با چشم های گشاد شده لب زد:
_چی؟ کی اینو بهت گفته؟
……
_یعنی چی؟ اصلا چ…چه ربطی به اونا داره؟
……
صدایش بالا رفت.
_گفتم چه ربطی به اونا داره؟!
…..
_نخیرم ربطی بهشون نداره حرفتو هعی تکرار نکن
……
اخم کرد….ترانه چه میگفت؟
چرا حرف های عجیب میزد…..در حال انفجار بود و فقط یک جرقه نیاز داشت تا بدون توجه به مکانی که در آن هست بلند جیغ بکشد!
که ترانه آن جرقه را حالا فراهم کرد اما جیغ نکشید!
ولی افسار پاره کرد.
_آره آره…..همینو میخوای بشنوی؟….آره من سهیل و کوروش و تمام خانواده سارا رو توی زندگیم ادم حساب میکنم ولی تویی که بچه ها و شوهرت برات مهم نبودن و آدم حساب نمیکنم!
آره من دلم میخواد توی شرکت کوروش صدر کار کنم دلم میخواد به سهیل نزدیک بشم به تو هم هیچ ربطی نداره!
تو چیکاره منی مگه؟حقی داری به گردنم ها؟
تو حتی جز کوچیک ترین خاطرات بچگی منم نیستی!
هستی ها ولی جز عذاب آور ترینشونی…..من خودم میخوام خودم دوست دارم با سارا ارتباط داشته باشم
دلم میخواد با خانواده صدر ارتباط داشته باشم به تو و اون شوهر به درد نخورت هم ربطی نداره
فقط از زندگی من برو بیرون ترانه!
این را گفت و بلافاصله تماس را قطع کرد.
با به پایان رسیدن مکالمه اش نفسش را محکم بیرون فرستاد….سرش را به آسمان گرفت و چشم بست.
کفری بود از ترانه…..برایش مادری نکرده بود درست ولی حداقل باز هم مادرش بود…..نباید اینگونه حرف میزد!
_به به چه خانم خوشگلی….راه گم کردین؟
با شنیدن صدایی آن هم درست از پشت سرش هینی کشید و وحشت زده چرخید.
دو پسر جوان دقیقا پشت سرش ایستاده بودند.
قدمی عقب رفت و اخم کرد.
_اوف دادا ببین چه خوشگله!
با لبخند کجی سر تا پایش را بر انداز کرد.
_سیندرلا در لباس قرمز….ببینم خانمی عروسی بودی؟
هیچکس با همچین سر و وضعی پارک نمیادا
مگه نه سهراب؟
بی توجه به رفیقش قدمی جلو رفت و در صورت ماهرخ خم شد……نگاه موشکافانه ای به چشم هایش انداخت.
_ببینم خانمی….چشات لنزه یا واقعا رنگیه؟
قدم دیگری به عقب برداشت.
_برو آقا مزاحم نشو
کمر صاف کرد.
_نه بابا یعنی الان مزاحمیم؟
ما کاری نکردیم که
پوزخند زد.
_مگه باید حتما کاری بکنین که مزاحم باشین آره؟
همین الان که مثل دوتا دسته بیل جلوی راه منو گرفتین یعنی مزاحمت!
ابرو های جفتشان بالا پریدند.
سهراب لب زد:
_او چه خشن….آروم خوشگله کاریت نداریم که!
کوتاه پلک بست…..اعصابش از دست ترانه بهم ریخته بود و حالا دو مزاحم به تورش خورده بودند.
چرا کسی از آنجا رد نمیشد که بفهمند آنها مزاحمند؟
چرا اصلا آن دو باید فقط در این قسمت پارک میبودند؟
خواست دهان باز کند و به جفتشان به توپد که با دو گوی سیاه رنگ درست در پشت سر پسر ها مواجه شد!
نویسنده جان خسته نباشی خدا قوت.
( دوستان از شانس من بیچاره، رمان من [ چشم های وحشی] رفته اون ته و عقب مقبا😂
پارت جدید فرستادم. اونایی که دنبال میکنن خوشحال میشم بخونن. بقیه دوستان هم که نخوندن هم اگه دنبال کنند باز مایه خوشحالیم میشن.)
ببخشید ناچار شدم یکم اطلاعات بدم😂
ممنون گلم 👌🏻