نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت هفتم

3.9
(53)

به قلم:☆…Sara…E…☆

سریع لباس هایش را عوض کرد.
_تموم شد….برگرد
چرخید و سهیل کلید اتاق را درون جیب شلوارش گذاشت.
_بیا دیدی کاری نداشت؟
بعد میخواستی با اون لباس ها بخوابی….خودت نفست نمی‌گرفت؟
جوابش را نداد….لباس هایش را درون ساک گذاشت و بعد از بستنش پایین تخت قرارش داد.
بعدا در کمد میچیدشان
_خب دیگه بگیر بخواب
باز پتو را روی سرش کشید.
یلدا هم چراغ را خاموش کرد و روی تخت خوابید.

چشم هایش را باز کرد نمی‌دانست ساعت چند است، از روی تخت بلند شد و همانطور که آهسته به سهیل نزدیک میشد زیر لب غر زد:
_وسط تابستون کی پتو رو میده روی سرش؟
میخواست کلید را از جیب شلوارش بیرون بیاورد، قصد فرار کردن داشت نمی‌خواست حتا یک لحظه هم در این عمارت باشد نمی‌دانست چطوری از دست نگهبان ها فرار کند ولی اول باید از این اتاق بیرون میرفت بعدا فکری برای آن میکرد.
روی زانو اش نشست و همینکه پتو را کنار زد نگاهش روی چهره او ثابت ماند!
اجزای صورتش را از نظر گذراند، در آن حال سهیل آرام تر از هر زمان دیگری بود.
نفس هایش منظم از سینه خارج می‌شدند و خبری از نگاه های سردش نبود.
بدون اینکه چشم از او بگیرد دلخور لب زد:
_خیلی خوشتیپ و جذابی اما چه فایده وقتی اخلاق نداری؟
به قدری محو نگاه کردن به او شد که فرار کردن را از یاد برد!
چیزی در دلش زیر و رو شد.
وقتی به خودش آمد که سهیل به پهلو چرخید.
نفسش را بیرون فرستاد.
_نمیدونم
شاید دلم خواست بمونم ولی یه روز از دستت فرار میکنم اقا سهیل!
بلند شد و باز روی تخت خوابید، کمی که گذشت پلک هایش سنگین شدند و به خواب عمیقی فرو رفت.
دستش را روی شانه ی او گذاشت و چند بار تکان داد.
_یلدا بیدار شو
…….
_با تو ام بیدار شو دیگه
لای پلک هایش را باز کرد و با چهره ی سهیل روبه رو شد، مثل برق گرفته ها از جا پرید و عقب رفت.
_داری چیکار میکنی؟!
ابرو های سهیل بالا پریدند
_داشتم بیدارت میکردم، نمیشنوی یک ساعته صدات میکنم؟
لنگه ظهره ها
یلدا گیج به ساعت روی دیوار نگاه کرد که عقربه های آن ساعت ۸:۳۰ دقیقه را نشان می‌دادند
_ساعت هشت و نیم صبحه میگی لنگ ظهر؟خواب بودم مثلا، تو که منو برداشتی اوردی اینجا حداقل بزار یه خواب راحت داشته باشم دیگه
_خوب حالا بهت لطف کردم بیدارت کردم برای صبحانه وگرنه باید تا خود نهار گرسنه میموندی
_من نمیام
_واسه چی؟
_لباسام مناسب نیست
_میدونم پس دنبالم بیا
یلدا سوالی نگاهش کرد ولی سهیل هیچ جوابی به او نداد، به ناچار بلند شد و به دنبال او رفت؛ سهیل در اتاقی را باز کرد و لب زد:
_اینجا اتاق ساراست، یه دست لباس روی تخته سرویس هم داخل اتاق هست برای اینکه آبی به صورتت بزنی، برو آماده شو و بیا طبقه ی پایین
_باشه ممنون
سهیل در را بست و خودش به طبقه ی پایین رفت؛وارد آشپز خانه که شد شاهرخ را دید که طبق عادتش یک روزنامه دستش است و پشت میز نشسته است،روی یکی از صندلی ها که نشست کاوه هم سر رسید، شاهرخ روزنامه را کنار گذاشت و لب زد:
_به به صبحتون بخیر
_صبح بخیر بابا
سهیل بدون اینکه واکنشی نشان دهد تکه نانی را از روی میز برداشت و آن را در دهانش گذاشت و مشغول جویدن شد.
شاهرخ گلویش را صاف کرد اما سهیل اعتنایی نکرد.
سری به نشانه ی تأسف تکان داد و بعد از آن گلی مشغول چیدن میز شد.
گلی که لیوان هارا روی میز گذاشت یلدا هم آمد و سلام کرد
سر همه به سمتش چرخید، حال شلوار لی ابی رنگی به همراه لباسی با چهارخانه های سفید و سورمه ای پوشیده بود و شال سفیدی سر کرده بود.
سهیل به صندلی روبه‌رویش اشاره کرد و یلدا روی آن نشست.
کاوه چشم از یلدا نمی‌گرفت….از دیدن یک دختر آن هم در عمارت شوکه شده بود.
سهیل که نگاه خیره ی کاوه را روی یلدا دید اخم کرد و با جدیت صدایش کرد.
او بلافاصله سرش را پایین انداخت و مشغول شد،شاهرخ از اینکه یلدا در آنجا حضور داشت ناراضی بود…..هیچ خوش نداشت دختر امجدی در عمارتش باشد.
کمی از آب پرتقالش را مزه کرد و بلند شد…..گلی را صدا زد.
_گلی صبحانه ی منو بیار توی اتاقم
_چشم اقا
بعد نگاهی سرتاسر تمسخر به یلدا انداخت و آشپزخانه را ترک کرد؛ شاهرخ که رفت سهیل با پایش به صندلی کاوه کوبید.
بهت زده نگاهش کرد.
_چیکار میکنی؟
با سر به در آشپز خانه اشاره کرد
_بابات رفت
_خب؟ دیدم
_پاشو…..پاشو تو هم برو اینجا نشین
_چرا؟دارم میخورم
_وقتی میگم پاشو بحث نکن برو دیگه
_ای بابا
کاوه لقمه ای که در دست داشت را در ظرفش انداخت و بلند شد.
یلدا لقمه ای را در دهانش گذاشت و لب زد:
_چیکارش داشتی
_بهت یاد ندادن با دهن پر نباید حرف زد
_نه
_از این به بعد یاد بگیر
داشت بهت نگاه می‌کرد منم ردش کردم بره، حیفه خواهر من ببین کیو هم دوست داره
_آهان
سهیل زیر چشمی نگاهی به او انداخت
_دیشب چرا مثل جغد بالای سر من بودی؟
با این حرف سهیل آب پرتقال در گلویش پرید و به سرفه افتاد
_نفس بکش نمیری
یلدا کمی به سینه اش کوفت تا خوب شود، نفس عمیقی کشید.
_داشتی……داشتی به کشتنم میدادی
_نگفتی
_چیو؟
_دیشب چرا بالای سر من بودی
یلدا نگاهش را از او دزدید.
اگر به چشم های مرد مقابلش نگاه می‌کرد او قطعا همه چیز را می‌فهمید.
سهیل نفسش را بیرون فرستاد
_کار خوبی نیست شب بیای به بقیه زل بزنی!
یلدا مات و مبهوت به زمین خیره شد و لب گزیدسهیل از کجا می‌دانست؟مگر خواب نبود؟ یعنی همه ی حرف هایش را هم شنیده بود؟!
آب دهانش را قورت داد و لب زد:
_ببخشید من……
_به نظرم حرف نزنی بهتره
از پشت میز بلند شد و ادامه داد:
_میرم بیرون تو هم توی اتاق باش
_توی اتاق؟ اونجا باشم چیکار کنم به در و دیوار نگاه کنم؟
_غیر از اون باید بری پیش کاوه میری؟
چشم هایش گشاد شدند.
_ها؟
خب نمیشه من باهات بیام؟
سری تکان داد.
_آره حتما بیا
_واقعا بیام؟!
کلافه از سر و کله زدن با او لب زد:
_چقدر حرف میزنی گفتم همینجا بمون برو توی اتاق! حتما به صلاحه خودته که دارم میگم باید داخل اتاق باشی
خواستی بیای بیرون هم جلوی چشم های شاهرخ نباش!
این را گفت و آشپز خانه را ترک کرد.
به سمت جایی که تلفن عمارت قرار داشت رفت، آن را برداشت و شماره ی کوروش را گرفت.
بعد از خوردن چند بوق صدای کوروش در گوشش پیچید:
_بله؟
_سلام کجایی؟
_اَه چرا باید بعد از روشن کردن گوشیم تو به من زنگ بزنی؟
خیلی خوشم میاد ازت
بیمارستانم کجا میخواستی باشم؟
_حرف نزن کوروش، ببینم شما کی میاین؟
_ یک ساعت یا یک ساعت و نیم دیگه
_خوبه پس شما بیاین من نمیتونم بیام سارا هم اگه پرسید بگو کار واجب داشته
_عه اینم میخوای بندازی گردن من؟
خدایا من چه گناهی کردم گیر این افتادم، آخه بابا خستم دیشب اصلا نخوابیدم خودت بیا
_سارا رو بیار عمارت بعد برو توی اتاقت هرچقدر دلت میخواد بخواب
_بابا سهیل تو دیگه خیلی رو داری
_کوروش کاری رو که بهت گفتم بکن خودم باید برم سر وقت یکی!
_باز میخوای بری کی رو بدبخت کنی؟
_به تو مربوط نیست
_پس من فاتحشو میخونم اوکی برو سارا با من
تلفن را قطع کرد…..باید برای خود به فکر یک گوشی باشد.

جلوی عمارت که رسید داشبورد را باز کرد و از داخل آن چاقو و تفنگش را بیرون آورد.
دستش را روی بوق گذاشت و فشار داد بعد از چند لحظه نگهبانی در را باز کرد، خواست داخل شود ولی نگهبان جلواش را گرفت.
_وایسا ببینم کجا؟ تو کی هستی؟
مثل اینکه نگهبان جدید بود….وگرنه بعد از آن اتفاق کسی نبود که نشناستش
تفنگ را روی قفسه ی سینه اش گذاشت و جواب داد:
_چند لحظه ی دیگه میشم قاتلت!
رنگش پرید و بالافاصله دست هایش را بالا برد…..به آنها هم میشه گفت نگهبان؟
سهیل پوزخند زد
_به شمام میگن نگهبان؟
به داخل عمارت رفت و صدای داد و هوار را شنید!
_چی میگی بابا مرتیکه خجالت نمی‌کشه خواهر منو برداشته برده خونش مگه الکیه؟
_الکی نیست ولی سهیله چیکارش میکردم میزاشتم یلدا رو بکشه؟
_غلط کرده باید به من زنگ میزدی
_اون موقعی که تفنگ گذاشته بود روی سر خواهرت من چطوری به تو زنگ میزدم؟
بعدم گیریم که من میخواستم به تو زنگ بزنم اون مگه اجازه می‌داد؟
فکر کردی میشنست تماشا می‌کرد من میخوام به تو زنگ بزنم؟
سهیل قویه نباید دست کمش بگیری
_پدر من تو اگه میگی نباید دست کمش بگیریم واسه چی رفتی سر وقت خواهرش که بیاد یلدا رو ببره؟
_چمیدونستم این ایرانه کامرانی گفت هنوز خارجه
_کی اینو به کامرانی گفته؟
_نمیدونم
سهیل تفنگش را پشت کمرش پنهان کرد و آهسته آهسته پله هارا بالا رفت
_بابا من دیگه حاليم نیست میرم خواهرمو از دست این آدم نجات میدم
_بودی حالا کجا میخوای تشریف ببری؟ صاحب منزل خونه نیستا!
یوسف و یاسر هردو به سمتش چرخیدند و با چشم هایی که از شدت تعجب  گشاد شده بودند نگاهش کردند.
او دیگر چطوری داخل آمد؟…..نگهبان ها ندیدنش؟ یا ترسیدند؟
یاسر یک آن صورتش از عصبانیت سرخ شد و به سمتش هجوم برد.
_حروم زاده خواهر منو میبری آره؟ همین جا میکشمت!
وای به حالت کاری باهاش کرده باشی
با هم دست به یقه شدند و در همان حال سهیل جوابش را داد:
_ببین آقایی که رگ گردنت مثل شلنگ پمپ بنزین باد کرده اون موقع ای که تفنگ گذاشتم رو سر خواهرت کجا بودی؟ یا اون موقع ای که پدر جنابعالی قصد جون خواهر منو داشت ها؟ کجا بودی؟
یاسر یقه ی لباسش را ول کرد و به عقب هولش داد، سهیل چند قدم عقب رفت اما همینکه یاسر خواست مشتی را در صورتش بکوبد جاخالی داد تا یاسر به خودش امد سهیل چاقویش را از جیبش بیرون آورد، برای بار بعد که یاسر به او حمله کرد مشتی در صورتش خورد اما بلافاصله او را بغل کرد و چاقو را در پهلویش فرو کرد!
درد بدی در سلول سلول تنش پیچید.
یوسف قلبش در دهانش می‌کوبید.
_یاسر؟
او ضربه ی بعدی را که به پهلویش زد از دردی که در بدنش پیچید به لباس سهیل چنگ انداخت.
_خوبت شد یا هنوز میخوای؟
_خ….خفه….شو
سهیل چاقو را بیرون کشید….پاهایش دیگر توان ایستادن نداشتند، خواست ضربه ی بعدی را بزند که صدای فریاد یوسف بالا رفت!
_ولش کن کشتیش، مگه تو آدم نیستی؟
سهیل لبخند تلخی زد
_انسانیتمو که ۱۲سال پیش از دست دادم یادت نیست؟
همون موقعی که شاهرخ منو فرستاد پیش سیروس خان تا آموزشم بده من مردم…..از یه مرده نباید توقع چیزی رو داشت!
این دردی که الان پسرت داره تجربه میکنه یک سوم دردی نیست که من تجربه کردم این زخم خوب میشه ولی زخم روح چی؟ اونم خوب میشه؟
اون موقع کی آدم بود؟ کی احساس داشت که منو به اون حال و روز انداختن؟ همین خودت رفتی زیر پای شاهرخ نشستی گفتی اینو باید یه جوری تربیتش کنی که همه ازش حساب ببرن و بترسن! حالا خوب شد؟ از نتیجه ی کار راضی هستی؟ نتیجش جوری شد که حتا خودتم از من میترسی!
سهیل یاسر را روی زمین گذاشت و از او فاصله گرفت.
یوسف سریع خودش را کنار یاسر رساند و سرش را در آغوش گرفت
_پسرم الان میبرمت بیمارستان نگران نباش…..نمیزارم چیزیت بشه!
با چشم های نیمه باز به پدرش زل زد.
_ی….یل….دا
یوسف درمانده به سهیل نگاه کرد اما او بی‌توجه به نگاه ملتمسش به طرف پله ها رفت و لب زد:
_این چاقویی که پسرت خورد به خاطر این نبود که وحشی بازی درآورد به خاطر کاری که خودت کردی بود یوسف خان!
جاسوس میاری توی دم و دستگاه شاهرخ آره؟ سزای این کارتم مرگ بود ولی نکشتمت تا زجر کشیدن بچه هاتو ببینی!
دلم واسه پسر و دخترت میسوزه که باید تاوان گناه های پدرشون رو بدن!
یوسف خشکش زد دیگر توان حرف زدن یا واکنش نشان دادن نداشت.
سهیل با سر به پهلوی یاسر اشاره کرد
_داره خون ازش میره اگه نمیخوای بمیره ببرش بیمارستان
این را گفت و از عمارت خارج شد.
هیچ نگهبانی سمتش نمی‌رفت فقط ایستاده تماشایش می‌کردند.
وقتی به در رسید رو به آن مردی که موقع ورودش اورا دیده بود لب زد:
_همین الان برو داخل آقا یاسرت حالش خوب نیست
_آقا یاسر؟
اخم کرد و غرید:
_پس کی؟ برو دیگه!
نگهبان هول به طرف عمارت پاتند کرد و سهیل نیز سوار ماشینش شد.

به عمارت رسیدند و کوروش در را برایش باز کرد.
_بفرمایید لیدی
لبخند زد و پیاده شد همان موقع ماهرخ خودش را به او رسانید.
اطراف باغ را از نظر گذراند.
_وای سارا چقدر اینجا خوشکله!
جون میده واسه مهمونی گرفتن….خاک تو سرت یه بار هم اینجا دعوتمون نکردی!
نفسش را بیرون فرستاد.
_اونقدرا هم خوب نیست
دستش را گرفت و سمت عمارت کشاندش
_حرف نزن بابا….چون تو اینجا زندگی میکنی اینو میگی
_ماهرخ دستمو نکش
بی توجه به حرفش لب زد‌:
_چه پسر عموی جنتلمنی داریا درم برات باز میکنه
_لوس بازی درمیاره
ماهرخ خندید
_ولی خوبه که
_اگه خوبه بیا جاهامون رو عوض کنیم!
_مطمئنم تو دلت نمیخواد جای من باشی
لبخند محوی زد.
_چرا خیلی هم دلم میخواد تو روی پاهای خودت وایسادی، قوی و محکم هستی، توی سختی ها کم نیوردی تازه از خواهرت هم مراقبت کردی الانم که دنبال کار میگردی
میدونی ماهرخ وقتی بهت نگاه میکنم یاد سهیل میوفتم اونم بعد از مرگ مادر و پدرمون خیلی سختی کشید
از من مراقبت کرد اما من هیچ کاری نتونستم براش بکنم!
من اصلا مثل تو یا داداشم قوی نیستم
ماهرخ لبخند تلخی زد او هم خیلی جاها کم آورده بود ولی به خاطر ماهرو تحمل کرد.
اول طلاق مادر و پدرش و بعد هم مرگ پدرش و ازدواج دوباره ی مادرش با مردی که ازش متنفر بود برایش سخت بود.
از مادرش متنفر بود چون برایشان مادری نکرده بود خودش مهم نبود ولی خواهرش، چرا!
ماهرو را خیلی دوست داشت میخواست ترانه حداقل برای او مادری کند اما او اینکار را نکرد، ماهرو چه گناهی داشت که پا در این دنیا گذاشته بود و باید از محبت مادرش محروم میشد؟وقتی به تمام اینها فکر می‌کرد قلبش از ناراحتی فشرده میشد او از بچگی شاهد دعوا های مادر و پدرش و بی محبتی آنها بود! گاهی میخواست که کاش خواهرش هیچوقت به‌دنیا نمی‌آمد و او هم شاهد این رفتار ها نمیشد اما وقتی بیشتر فکر می‌کرد متوجه میشد که دلیل زنده ماندنش فقط ماهرو است و بدون او نمی‌تواند زندگی کند شاید خدا ماهرو را برایش فرستاده بود تا مرحمی برایش باشد!
سرش را به دو طرف تکان داد و افکارش را کنار زد.
_میگم حالا این داداشت کجاست اینجا نیست که مگه اون نمیخواست بیاد دنبالت؟
_چرا ولی کوروش گفت براش کار واجب پیش اومده
با تعجب پرسید:
_یعنی واجب تر از خواهرش؟
_به کار هاش عادت کردم اشکالی نداره میدونم واسش مشکلی پیش اومده داداشم کم دردسر نداره
_خدا صبرت بده من باشم نمیتونم تحمل کنم
_چیو؟
_اخلاقشو!
سارا خندید.
_چیه چرا میخندی؟
_وای ماهرخ داداشم اونقدرا هم بد نیست نگاه به اخم و تخم هاش نکن خیلی هم مهربونه
_آره فقط با تو ولی بقیه رو میخواد درسته قورت بده
_از دلت میشه
_وای چه جورم
بخدا با این اخلاقی که داداش تو داره هیچکس بهش دختر نمیده
صورت سارا حالت غم گرفت.
_سهیل نمیزاره هیچکس وارد زندگیش بشه نگران نباش از این لحاظ خیالت راحت
پشت در ایستاد و لب زد:
_چرا؟
_مهم نیست بیا بریم داخل
با اینکه کنجکاو بود سری تکان داد و باهم وارد عمارت شدند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 53

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 سال قبل

داره کم کم جذاب و هیجان انگیز میشه👏🏻👌🏻
پارت بعدی لطفا🙄

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط لیلا ✍️
....
....
1 سال قبل

نمیخوام بگم کپیه هااا نههه کپی نیست اما خیلی جاهاش شبیه یه رمانیه..
ولی بشدت منو یاد رمان الفبای سکوت میندازه..
دختره که کشاورزی خونده و قصد داره تو مزرعه پسره کار کنه و پدر مادرش طلاق گرفتن و با خواهرشه
پسره که یه خواهر داره و خلاف کار خفن و پر جذبه ای که همه دنیاش خواهرشه..

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x