نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت پنجاه ویکم

3.5
(105)

سهیل پوزخند زد.
_قیافش یه این حرفا نمیخوره!
شاهرخ هشدار گونه نامش را صدا زد.
شهرام آب دهانش را قورت داد و با چشم های گشاد شده سمت کتایون برگشت.
_م….من…نمیدونم
سهیل دست از غذا کشید و به صندلی اش تکیه داد.
_که نمیدونی؟
میخوای دروغ بگی بگو، حداقل نه جلوی من!
نگاهی به کتایون کرد و لب زد:
_خانم صدر
بزار برات روشن کنم که شوهرت یه آدم مفت خوره دقل بازه!
تورو چطوری گول زده زنش بشی رو نمیدونم ولی منکه احمق نیستم!
صندلی را عقب کشید و بلند شد….نگاه بیخیالی به کمند که با حیرت نگاهش می‌کرد انداخت.
_بابت غذا ممنون
با حرف هایش حتی فرصت دفاع کردن به شهرام را هم نداد!
کوروش قاشق و چنگال درون دستش را روی میز گذاشت.
_اشتهام کور شد!
کتایون خواست رو به شهرام بتوپد ولی کاوه به سرفه افتاد.
نگاه سارا سمتش چرخید.
_کاوه؟
نگران صدایش کرد ولی خودش میدانست که برای چه سرفه می‌کند!
یادش باشد دیگر با کوروش شرط نبندد!
کوروش چشم گرد کرد.
_کاوه ظرف من جلوی تو چیکار میکنه؟
این را که گفت نگاهی به بشقاب خودش انداخت.
_میگم چرا غذام تند نبود!
سارا لب میگزد تا خنده اش را مهار کند…..خوب همکاری می‌کرد!
شدت سرفه های کاوه که بیشتر شد دست دراز کرد و پارچ آب را برداشت.
داخل لیوانش کمی آب ریخت و به دستش داد.
_ای وای، بیا بخور برم قرصتو بیارم
بلافاصله بعد از حرفش از پشت میز بلند شد و به سمت پله ها دوید.
کمند حرصی پدرش را نگاه کرد.
_بابا مدیریت کارخونه رو میخواستی بدی به این؟
واقعا که!
شاهرخ از شدت حرص و عصبانیت قاشق و چنگال درون دستش را محکم گرفته و در دستش می‌فشرد.
_که سهیل کمکت کرد؟
شهرام عاجزانه نگاهش کرد .
_من توضیح می……
با صدای نسبتا بلندی رو به او غرید:
_ببند دهنتو!
یک ماه رفتی ترکیه که کاراتو راست و ریس کنی بعد آخر سر سهیل برات انجامشون داد؟
پس تو اونجا چه غلطی میکردی؟
شرمنده سر پایین انداخت…..نمی‌توانست…..داشتند زمین را به یک نفر دیگر واگذار می‌کردند و او مجبور بود!
مجبور بود به سهیل زنگ بزند!
نباید جلوی سهیل درباره‌ی این موضوع صحبت می‌کرد یا حداقل نباید همه اش را به اسم خودش میزد!
کتایون بلند شد و پسر کوچکش را بغل کرد.
_بیا توی اتاق باهات کار دارم!
کوروش پشت کمر برادرش می‌کوبید.
_چه خواهرات بهت اهمیت میدن داداشی، داری خفه میشی دریغ از اندکی توجه!
کاوه با چهره ای سرخ خیره اش شد.
شهرام بی حرف سر تکان داد و به دنبال کتایون رفت…..صدای پاشنه های کفش کتی در فضا پیچید تا اینکه دیگر چیزی به گوش نرسید.
همان لحظه سارا آمد، رنگ کاوه رو به کبودی میزد.
قرصی را در دهانش گذاشت و کوروش به او لیوان آبی را داد.
کمند گلویش را صاف کرد.
_خب اینم از شام خانوادگی که تکمیل شد!
هردو دستش را روی میز گذاشت و صندلی را عقب کشید.
_ممنون بابا جون!

روی شماره ضربه زد و پس از چند بوق صدایش را شنید:
_به سلام خانم خانما
_سلام طلا چطوری؟
_به بزرگی شما خوبم
_میگم فردا وقتت آزاده؟
_چطور؟
_از طرف سارا دعوتیم به یه خرید
_اوه به به مناسبتش چیه؟
_صبح که اومدی بهت میگم
_مگه من گفتم میام؟
_یعنی نمیای؟
_نه یکم کار دارم
چهره اش درهم رفت.
_چرت نگو بابا تو کارت کجا بود؟
تازه با داداشش هم قراره بریم
صدایی از طلا بلند نشد.
_الو پشت خطی؟
_با سهیل؟
_اره
_اوم حالا که فکرشو میکنم میبینم میتونم کارهامو برای یه روز دیگه هم بزارم
باشه پس میام!
خندید.
_اخی چقدر تو رفیق بامرامی هستی!
_خواهش میکنم شکست نفسی میکنی!
_پرو نشو دیگه، فردا صبح بیا خونه‌ی من
_اوکی میام، شب بخیر
_شب خوش
راستی طلا؟
_هوم؟
_هفت قلم آرایش نکنی ها
داداشش عمرا بزاره اون طوری سوار ماشینش بشی!
طلا ذوق زده لب زد:
_یعنی با ماشین اون میریم؟
_آره تو کاریت به اون نباشه فقط چیزی…….
حرفش تمام نشده بود که صدای بوق های ازاد در گوشش پیچید.
گوشی را از گوشش فاصله داد و با حرص صفحه اش را نگاه کرد.
_دختره‌ی بیشعور
دارم مثلا حرف میزنم قطع میکنه!
گوشی را روی میز آرایش گذاشت و با برداشتن یک دست لباس و حوله به حمام رفت.

پله های عمارت را تند تند پایین رفت.
دست هایش را به کمر زده و چند قدمی جلو رفت….دور تا دور عمارت را نگریست، از نگهبان ها که گذر کرد نگاهش میخ زنی شد.
خوب دقت کرد، حال به جای آن زن دختری را دید که سرخوشانه دور بوته های گل رز عمارت چرخ می‌زند و می‌خندد.
دختری که زمانی هوش و حواسش را برده بود.
انگاری سنگینی نگاهش را حس کرد که چرخید و با دیدن او لبخندی بر لب نشاند…..برایش دست تکان داد.
هیچ واکنشی نشان نداد و کمند سلانه سلانه سمتش آمد.
_سلام، صبح بخیر!
جلو تر امد و مقابلش ایستاد.
_جواب نمیدی؟
نگاهش پایین آمد و روی چشم های سیاهش ثابت شد.
_صبح بخیر
بی حرف خیره شد در صورت جدی او!
_بعد از وقتی که من رفتم همیشه عادت داری سرد جواب بدی؟
_عادت نداشتم….ولی کردم!
سری تکان داد و دور و برش را نگاه کرد.
_اینجا خیلی عوض شده
هم اینجا هم….روی برگرداند و سر تا پایش را از نظر گذراند.
_هم آدمای اینجا!
_تو هم همچین اخلاق و قیافه قبلت رو حفظ نکردی!
بزرگ تر شدی….خانم شدی!
خندید.
_تعریف میکنی؟
سرش را به چپ و راست تکان داد.
_نه حقیقتو میگم
_اوم خوبه
نگاهش را از چشمان او گرفت و خیره شالی شد که روی شانه هایش بود.
_شالتو سرت کن
تعجب کرد.
_چرا؟
_نمیبینی نگهبان های مرد اینجا رفت و آمد دارن؟
اینجا آمریکا نیست خانم صدر
به هیچکدام از قسمت جمله اش دقت نکرد جز”خانم صدر”!
پوزخند زد.
_خانم صدر؟ یعنی اینقدر سخته اسممو بگی؟
_تو هم اگه اسم یه آدم دیگه رو داخل شناسنامه کسی که دوستش داشتی می‌دیدی خیلی چیزا برات سخت میشد!
صدا زدنش که سهله!
با زبانش لبش را تر کرد و نگاه دزدید.
_حق داری ولی یه چیزایی رو نمیدونی
دست هایش را که به کمرش زده بود پایین انداخت و به او نزدیک تر شد.
_پس بگو تا بدونم!
_تو اون روز حرف هاتو زدی ولی به من اجازه گفتن حرفی رو ندادی
ببین اون طور که فکر میکنی نیست، منم مخالفت کردم سهیل
میدونستی اصلا من خواستم از لندن فرار کنم؟
اما بابام نزاشت….وقتی فهمید میخواستم فرار کنم به زور کاری کرد ازدواج کنم!
اینبار مستقیم به چشم هایش خیره شد.
اما نگاه و چهره سهیل واکنشی را که انتظارش را داشت نبود!
سهیل خنثی نگاهش می‌کرد…..دریغ از اینکه حرف های الان کمند برایش ذره ای اهمیت داشته باشد!
انگاری او آدمی نبود که دوروز خودش را به خاطر کمند در اتاق حبس کرد و برایش های های گریه کرد!
_خب چیز دیگه ای هم هست؟
لبخند تلخی زد.
_برات مهم نبود؟
_دیگه نه!
با حرفش بغض کرد و سری تکان داد.
_خوبه
آره یه چیز دیگه ای هم هست.
_گوش می‌کنم
_اونو دیگه نمیشه گفت!
_نمیشه؟
به نشانه‌ی منفی سر تکان داد.
_نه
_میشه ولی تو نمیخوای
خواست دهان باز کند و حرفی بزند ولی سهیل مانعش شد.
‌_هیس…..توضیح نده
نمیخوام هیچی بگی، باشه؟
سر پایین انداخت و لب گزید…..حرفش روی دلش سنگینی میکرد ولی حالا فرصتی برای گفتنش نبود!
سهیل تازه متوجه ازدواج هرچند اجباری اش شده بود، بهتر بود که حالا در برابر این حرفش سکوت کند!
چشم بست و صدای قدم های سهیل را شنید که هر لحظه دور و دور تر میشد.
“در دل زمزمه کرد:
_هیچی نمیدونی….هیچی!”
چشم باز کرد و به زمین خیره شد اما با صدای سارا سر بلند کرد.
_کمند؟
_هوم؟ بله؟
_سهیل رو ندیدی؟
_چرا دیدم، چطور؟
_گفت بیرون عمارت منتظرمه ولی نیست که
‌_شاید رفته سمت ماشینش
_شاید؟
چتری هایش را مرتب کرد و پله هارا بالا رفت.
_من دیدمش ولی از کنارم رد شد، دیگه نگاه نکردم ببینم کجا میره، پس آره….شاید!
سری تکان داد.
_باشه مرسی
به سمت پله ها رفت.
‌_خدافظ
_خدافظ
دور تر شدن سارا را نگاه کرد و زمزمه کرد:
_کاش داداشت هیچ وقت دوسم نداشت!
لبخند تلخی زد.
_من فقط بهش آسیب زدم!

صدای آلارم گوشی برای بار چندم در گوشش پیچید، بالاخره رضایت داد و به سمت میز پاتختی اش دست دراز کرد.
_ای بمیری چقدر زنگ میخوری
قطعش کرد و غلتی زد…..کمی لای چشم هایش را باز کرد و با دیدن ساعت و یادآوری قراری که با سارا داشت مثل برق گرفته ها بلند شد.
_هیی….بدبخت شدم
با عجله به سمت سرویس بهداشتی دوید.
وقتی که کارش تمام شد و بیرون آمد تلفنش شروع به زنگ خوردن کرد….آن را برداشت و جواب داد:
_الو؟
_سلام چطوری ماهی؟ من پشت در خونتم باز کن
محکم به پیشانی اش کوبید.
_باشه
در را برایش باز کرد و روی کاناپه نشست.
_وای حالا چی بپوشم وقت ندارم که!
چند ثانیه بعد صدای قهقهه طلا از جا پراندش….سر چرخاند که او لب زد:
_آخ…آخ دختر این چه قیافه ایه که داری؟
نگو الان بیدار شدی!
اخم کرد و زبانش را بیرون آورد.
_به توچه…دلم میخواد الان ییدارشم
_برو گمشو ماهرخ….دلم میخواد چیه
الان میان ها
چهره زاری به خود گرفت.
_وای طلا چی بپوشم؟
روی مبل تک نفره نشست و نفسش را بیرون فرستاد.
_نمیدونم یه چیزی بپوش
فقط سریع
_باشه
از روی کاناپه بلند شد و به داخل اتاقش رفت.
در کمدش را باز کرد و نگاهی به لباس های فراوانش انداخت.
بعد از کمی گشتن میان لباس ها مانتو خاکستری به همراه شلوار جینی بیرون آورد اما صدای معترضانه طلا از پشت سرش بلند شد.
_ماهرخ اینا چیه برداشتی؟ اگه اینا رو بپوشی خفت میکنم!
به سمتش چرخید.
_وا چرا؟
_چرا داره الان؟ یه تیپ خوشگل و شیک بزن
سر تا پای طلا را از نظر گذراند.
_بده نمیخوام مثل تو جلف باشم؟
به سمتش رفت و لباس هارا از دستش گرفت.
_گمشو بابا جلف کدومه
به این میگن شیک پوشی!
از داخل کمد او شلوار بگ یخی به همراه تیشرت سفیدی بیرون آورد و به دستش داد.
لباس جلو باز راه راه سفید و آبی کوتاهی را نیز بیرون آورد و جلو اش گرفت.
_اینا رو بپوش
لباس را از دستش گرفت و با چشم هایی گشاد شده آنها را نگاه کرد.
صد درصد سهیل متلکی را بابت نوع لباس پوشیدنش به او می انداخت!
_طلا من اینا رو نمیپوشم
دست هایش را به سینه زد.
_چرا اون وقت؟
_به خاطر داداش سارا….گیر میده!
_وا از کی تاحالا نظر بقیه برات مهمه؟ بعدم چه ربطی به اون داره که بخواد گیر بده؟
لبخند کجی زد.
_والا اون خودشو نخود هر اشی میکنه از نزدیک ندیدیش که!
در کمد را بست و جوابش را داد‌:
_نترس بابا شوهر خودمه گیر نمیده
ماهرخ خندید.
_شوهر خودمه؟ چرا چرت و پرت میگی؟
_عه چرت و پرت کدومه، در آینده قراره بیاد خواستگاریم
اینبار قهقهه زد.
_سهیل….سهیل صدر…..بیاد خواستگاری تو؟….محاله!
پشت چشمی نازک کرد.
_خیلیم دلش بخواد
_آره میخواد دوبار
_خفه شو دیگه ماهی….هی هیچی بهت نمیگم
برو لباس هاتو عوض کن تا بعد بشینم آرایشت کنم
همان طور که طلا از او فاصله می‌گرفت لب زد:
_عمرا بزارم آرایشم کنی
طلا از اتاق بیرون رفت و برای خود زمزمه کرد:
_حالا میبینیم وایسا!

به خودش در آیینه نگاه کرد…..به خواست طلا این لباس هارا پوشیده و مجبورش کرده بود که آرایشش کند.
خط چشم را برایش گربه ای کشیده و سایه ای گل‌بهی را برایش زده بود….رژ مات گل‌بهی نیز به لب هایش رنگ بخشیده بود و ریمل مژه هایش را پر تر نشان می‌داد.
هنوز میخواست موهایش را نیز سشوار بکشد که صدای زنگ گوشی اش بلند شد.
خواست جواب دهد اما طلا گوشی را زودتر از او از روی میز برداشت و جواب داد:
_الو سلام چطوری عشقم؟!
……
_منم خوبم
……
_اومدین؟
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و بعد به چهره ماهرخ خیره شد.
_عه میگم سارا میشه یه ۲۰ دقیقه صبر کنید؟
……
_چرا ما آماده ایم ولی حالا شاید ۱۰ دقیقه
میخوام موهای ماهرخ رو سشوار کنم
……
_باشه مرسی، خدافظ!
ماهرخ اخم کرد.
_طلا بیخیال شو، دیر میشه
داداش سارا هم صبر کردن اصلا توی فرهنگ لغتش معنی نداره!
_وای ماهرخ چرا اینقدر غر میزنی
۱۰ دقیقه بیشتر طول نمی‌کشه
سشوار را از کشو بیرون آورد و به برق زد…..طبق گفته خودش فقط ۱۰ دقیقه طول کشید.
گیره سری را هم به موهایش زد و شال سفید رنگش را به دستش داد.
_بیا دیدی زود تموم شد
حالا اینو بپوش بلند شو بریم
ماهرخ برخاست و خودش را در آیینه برانداز کرد.
آرایشش با چشم های سبزش قشنگ تر شده بود و لباسش خیلی بهش می‌امد.
_بمیری طلا، ببین باهام چیکار کردی؟ مگه میخوام برم مهمونی؟
_نه اتفاقا شبیه آدما شدی!
با اخم نگاهش کرد.
_عه
_عه و زهر مار بیا ازم تشکر کن، حالا اون…..
همان موقع تلفن در دست های ماهرخ شروع به لرزیدن کرد و بعد قطع شد.
نگاهی به صفحه اش کرد.
_وای سارا تک زنگ زد بجنب بریم
با عجله شال را روی سرش انداخت و همراه با طلا سمت در رفتند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 105

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
1 سال قبل

زیبا بود

Tina&Nika
1 سال قبل

زیبا بود❤️

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

خسته نباشی عزیزم

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x