امیدی برای زندگی پارت پنجاه و سوم
پوف کلافه ای کشید.
الان چند دقیقه بود که در اتاق پرو منتظر سارا ایستاده بود.
خواست بیرون برود اما همان لحظه چند تقه به در وارد شد.
در را باز کرد و خواست حرفی بزند اما با دیدن ماهرخ حرف در دهانش ماند.
لباس ها و یک جفت کفش سیاه و سفید را جلو اش گرفت.
_بیا اینا رو بپوش
آنها را از دستش گرفت و معنا دار نگاهش کرد….ماهرخ چشمکی زد.
_سلیقه منه، ببین چطوره!
سری تکان داد و در را بست.
_وا حداقل یه تشکر میکردی!
…..
اخم کرد و زمزمه کرد:
_به درک، نخواستم تشکر کنی!
به لباس هایی که در دست داشت نگاه کرد….سفید!
چقدر هم با زندگی اش هم خوانی داشت؛ چقدر زندگی اش سفید و پاک بود!
سیاه بود و سفید….نه….نبود!
پوزخند زد.
_سفید؟
مسخرست!
آنها را آویزان کرد و تیشرتش را از سر بیرون کشید.
در بین رگال های لباس قدم میزد و تیشرت ها و پیراهن هارا نگاه میکرد….تیشرت مشکی گل داری را از آن بیرون کشید و خندید.
_آخه کی از اینا میپوشه؟
کسی از پشت بغلش کرد.
_آدمای کم عقل!
شاکی صدایش کرد.
_ماهی ولم کن
_طلا غر نزن بزار همین طوری بمونم
با یک دستش لباس را گرفت و با دست دیگرش ماهرخ را از خود جدا کرد.
_ولم کن بابا، اذیت نکن
_باشه حالا
_میگم؟
_ها؟
_شوهر دزدی نکن سهیل کراش خودمه! تو غلط کردی واسش لباس انتخاب کردی!
جلوی خنده اش را گرفت.
_چی زدی اول صبح؟ راستشو بگو!
چپ چپ نگاهش کرد.
_خودت بگو چی زدی که دربارهی من فکرای بد میکنی؟
_الان خدایی میشه دربارهی تو فکرای خوب کرد؟ دست شیطونو از پشت بستی!
صدای خنده سارا توجهشان را جلب کرد و صدای خنده او همراه بود با باز شدن در اتاق پرو!
سر چرخاند و با دیدن سهیل که با تیپ جدیدش در چارچوب در اتاق پرو ایستاده است لحظه ای مات ماند….تیپ سفید واقعا برازنده اش بود!
هرچند ساده بودند ولی در تن او……
_وای ماهی خیلی خوشتیپ شده!
آرام قدم برداشت و دستی به موهایش کشید.
_بفرما پوشیدم
مهرشاد با دیدنش چشم گرد کرد.
_اَ داداش تاحالا تیپ سفید نزده بودیا، بهت میاد!
سارا ذوق زده جلو رفت و دورش چرخی زد.
_داداشم هرچی بپوشه بهش میاد!
_نه دیگه سارا جونم
سلیقه هم تأثیر داره!
اخم کرد.
_یه لباس انتخاب کردی دیگه پرو نشو!
ماهرخ از پشت رگال ها بیرون آمد و مقابل سهیل ایستاد…..با لبخند سر تا پایش را نگاه کرد.
_چیه؟ آدم ندیدی؟
خندید.
_ادم وحشی ندیدم که داخل این تیپ اینطوری جذاب بشه!
سری تکان داد.
_تعريف قشنگی بود….گوشه ذهنم میمونه!
ابرو هایش بالا پریند و با همان لبخندی که بر لب داشت زمزمه کرد:
_یعنی تلافی میکنی؟
_شاید!
این را گفت و از کنارش گذشت.
_مهرشاد یه دست لباس دیگه بده!
_اینا رو بر میداری؟
_نه!
با حرفش چهره ماهرخ وا رفت.
_جدی اینا رو بر نمیداری؟
_رنگش با زندگیم سازگار نیست، پس نچ!
_چه ربطی داره سهیل، ماهرخ خانمم لباس های خوبی رو داده پوشیدی
بهت هم میاد که!
_خیلی دلش میخواد یه دست لباس دیگه بده!
من اینا رو نمیخرم
طلا لباسی که در دست داشت را روی رگال گذاشت و کنار ماهرخ ایستاد.
_چرا بادت خالی شده؟ خب پسند نکرد دیگه
آسمون به زمین نیومده
ماهرخ چهره اش را جمع و جور کرد و اخم کرد.
_هیچم بادم خالی نشده!
سهیل رو به روی اینه قدی که روی دیوار نصب شده بود ایستاد و خودش را نگاه کرد.
تیپ سفید به او می آمد….تا به حال هرچه پوشیده بود بیشتر تیره بودند.
_مهرشاد؟
_هوم؟
_نمیتونستی یه اینه داخل اتاق پرو بزاری؟
شانه بالا انداخت.
_اینه داشت ولی خب بنا بر مشکلاتی شکست
پوزخند زد.
_مشکلات؟
باز چه غلطی کردی؟
بهت زده کنارش ایستاد و از داخل اینه به خودش و سهیل نگاه کرد.
_هیچی بخدا
یه یارویی اومده بود لباس بگیره بچش فک کنم مثل تو هاری داشت زد اینه رو خورد کرد
من هیچ غلطی نکردم، چرا بد بینی؟
ماهرخ با حرفش زیر خنده زد و سهیل تیز مهرشاد را نگاه کرد که لبخند مسخره اش را جمع کرد.
_عه، ام ببخشید
به سمتش چرخید و مهرشاد یک قدم عقب رفت.
_میگم حالا اونو ولش کن به نظرم این لباس رو بردار!
جنسش هم عالیه جون تو
نفسش را بیرون فرستاد.
_من آدمی نیستم مواظب لباس و این جور چیزا باشم
این زیادی سفیده، لکه میشه!
عاقل اندر سفیه نگاهش کرد.
_کم پول داری غصه لک شدنشو میخوری؟
خب یکی دیگه میخری، چرا ناز میکنی پسر
سارا جلو رفت و لب زد:
_حالا داداش بخرش دیگه، قشنگه!
چشم در حدقه چرخاند و باشه ای گفت.
ابرو های طلا بالا پریدند، سرش را نزدیک گوش ماهرخ برد و پچ زد:
_سارا خرش خوب برو داره ها!
بالاخره کوتاه اومد.
ماهرخ بی حوصله نگاهش کرد.
_نا سلامتی یکی یدونه سهیله دیگه، انتظار کمتر از اینا داشتی؟
خندید.
_نه والا
_پس حرف نزن
سارا لب زد:
_خب برو داخل اتاق پرو اینبار من انتخاب میکنم!
_نه خودم
چهره اش آویزان شد.
_عه سهیل
نفسش را به بیرون فوت کرد و سری تکان داد، لابد نفرات بعدی هم طلا و مهرشاد بودند!
سارا بغلش کرد.
_آفرین، تا آخر امروز پسر خوبی باش!
خواهرش برایش شلوار لی ابی به همراه تیشرت سفید و پیراهن. طرح لی ابی آورد.
آن دست لباس هم به او می آمدند و آنها را هم برای خرید انتخاب کرد ولی دخترها دست از سرش بر نمیداشتند……لباس های زیادی را پوشید و عوض کرد.
حتی طلا نیز برایش یک دست لباس انتخاب کرد.
آنها هم برداشت و دیگر چیزی پسندش نشد.
لباس های خودش را به تن کرد و از اتاق پرو بیرون آمد.
سارا یک دست لباس دیگر جلو اش گرفت.
_اینا رو هم بپوش
_نه سارا خسته شدم
_خب اینو بپوش اگه خوشت نیومد دیگه همونا رو برمیداری میریم!
یک دستش را به کمرش زد و آن یکی دستش را لای موهایش فرو کرد.
سارا سوالی پرسید:
_باشه؟
_نه
سماجت کرد.
_اما داداش اخریشه ها!
به طرف دو مبل تک نفره ای که آنجا قرار داشت و وسطشان یک میز کوچک بود رفت و خسته روی یکی از آنها نشست.
_سهیل
_نه سارا نه….میگم خسته شدم
_خب همین یکیه دیگه، لج نکن بپوش
اخم کرد و عصبی نگاهش کرد….دلش نمیخواست این خرید را خراب کند اما لازم بود چیز هایی را برایش یاد آور میشد.
_سارا یه بار یه حرفو تکرار میکنن!
میگم خسته شدم اصلا معنی حرفمو درک میکنی؟
میدونی خوشم نمیاد از اینکه اینقدر لباس بپوشم و عوض کنم، میدونی من صبر و حوصله این چیزا رو ندارم بعد هی گیر میدی!
من نمیخوام بهت بد بگذره پس تو هم تلاش کن منو پشیمون نکنی از یه خرید باشه؟
درسته بهت قول دادم یه روز در بست در اختیارت باشم ولی اون واسه موقعی بود که خریدی در کار نبود و خودم و خودت بودیم!
الان من خودم و خودتی رو نمیبینم!
سر پایین انداخت و به لباس هایی که در دست داشت نگاه کرد.
سهیل اینبار توجهی به ناراحتی اش نکرد!
نگاهی به مهرشاد که با مشتری دیگری سر و کله میزد و سعی داشت برای خریدن یک دست لباس راضی اش کند کرد. صدایش را کمی بالا برد:
_مهرشاد اون سه دست لباسو بزار تا بیام حساب کنم
سرش را به طرف سهیل چرخاند.
_باشه داداش یه لحظه
به مبل تک نفره تکیه داد و چشم بست.
_اون لباس هارو بده مهرشاد بزاره سر جاش
باشه کوتاهی گفت و با همان سر پایین از او فاصله گرفت.
ماهرخ با دیدن رفتارش به سمتش آمد و لب زد:
_آزار داری؟
_برای چی باید به خواهرم آزار برسونم؟
_چون تویی دیگه!
همون آدمی همیشگی که به همه گیر میده
پلک باز کرد.
_به تنها کسی که گیر نمیدم ساراست!
با تمسخر لب زد:
_آره معلومه نمیدی!
_به اینکه بهش گفتم خسته شدم و حوصله لباس پوشیدن ندارم نمیگن گیر دادن!
از اون موقع صد دست لباس پوشیدم و عوض کردم خودتون خسته نشدین؟
_من منظورم این نیست
در کل میخوام بگم یه بار که اومدی بیرون لج بازی نکن تا به همه خوش بگذره!
_به من چی؟
سوالی نگاهش کرد.
_به من نباید خوش بگذره؟ همش باید به میل شما سه نفر باشه؟
پوزخند زد و از روی مبل بلند شد.
_اگه اینطوری بود یه نفرو اجاره میکردین به عنوان همراه
یا با کوروش و کاوه میومدین بیرون
من آدمی نیستم که حوصله این چیزا رو داشتم باشم
دستش هایش را در جیب شلوارش فرو کرد و ادامه داد:
_حالا مثلا حوصله هم داشته باشم ولی بالاخره هر آدمی یه ظرفیتی داره نه؟
یه جایی میبینی این ظرفیته تموم میشه!
فکر میکنی من خوشم میاد به بقیه گیر بدم؟ خب لابد یه کاری میکنن دیگه!
_درسته ولی به نظر من تو یکم زیاده روی میکنی سهیل!
شده بخوای یه بار….فقط یه بار این رفتارت کنار بزاری؟!
فاصله اش را با ماهرخ کم کرد و سرش را پایین آورد.
_نه!
هیچ وقت اینو نخواستم
لبخند تلخی زد.
_البته من از اول اینجوری نبودم! ولی زندگیه دیگه
به میل کسی پیش نمیره!
نگاهش روی صورت سهیل دو دو زد…..دلش میخواست همین حالا بپرسد چه اتفاقی برایش افتاده؟!
از اینکه فاصله اش با سهیل فقط چند سانتی متر بود ضربان قلبش بالا رفته بود….دلیلش را نمیدانست اما وقتی سهیل به او نزدیک میشد این حس مضخرف و ضربان به اوج رسیده قلبش به سراغش می آمد.
خودش هم لبخند تلخی زد.
_درسته، به میل هیچ کس پیش نمیره!
با حرف سهیل یاد خودش افتاده بود…..یاد پدر و مادری که هیچ گاه برایش پدر و مادر نبودند افتاد….یاد دعوا های ترانه و پدرش افتاد…..یاد روزی افتاد که گفتند پدرش در اثر تصادف جاده کشته شده است!
صدای مهرشاد را شنیدند.
_داداش بیا لباس هارو گذاشتم
عقب رفت و نفس عمیقی کشید.
_من برم حساب کنم که بعد بریم
از کنارش گذشت و ماهرخ حالا نفسی را که در سینه حبس کرده بود با فشار به بیرون فرستاد……دستش را روی قلبش گذاشت و در دل زمزمه کرد:
“من چم شده؟”
جواب سؤالش را نمیدانست اما شاید یک روز میفهمید، شاید هم….شاید هم امشب!
چرخید و با طلا رو در رو شد….با اخمی که برچهره داشت قیافه اش مسخره شده بود و او یک لحظه خندید.
_چی میگفتین ها؟
_هیچی
خواست از کنارش بگذرد ولی طلا باز رو به رویش ایستاد.
_ماهرخ اگه بخوای به پر و پای سهیل بپیچی خودم میکشمت ها!
از طلا بدم میاد
عه چرا؟
#حمایت ازکیمیا جون😍💜
مرسی تارا جانم 🙏🏻💫🤍