امیدی برای زندگی پارت چهل وششم
-خب دکتر نمیخوای چیزی بگی؟
آب دهانش را قورت داد و بالاخره لب باز کرد:
_عه چیزی که میخوام راجبش باهات حرف بزنم راجب کمنده!
نامش کافی بود تا اخم هایش در هم شوند.
_هیچ علاقه ای ندارم راجب اون صحبت کنیم
_ولی واجبه….باید صحبت کنیم!
از کنارش بر خاست.
_نه دکتر من هیچی نمیخوام راجب اون آدم بشنوم
به سمت در قدم برداشت اما رادمهر صدایش کرد.
_سهیل!
برگرد بشین پسر….مهمه
به سمتش چرخید.
_مهمه که مهمه به درک که مهمه!
من از اون آدم متنفرم رادمهر، ازش متنفرم تو که میدونی
پس چه اصراری داری راجبش حرف بزنی؟ خوشت میاد بری روی اعصاب من؟
خندید.
_آره دیگه جزو تفریحاتتونه
عقب گرد کرد و دستگیره در را پایین کشید، در را که باز کرد یکدفعه کمند با جیغ آرامی در بغلش فرود آمد.
شوکه نگاهش افتاد به دختری که حالا در آغوشش بود.
_تو پشت در اتاق من چیکار میکنی؟
عصبی دست چپ کمند را گرفت و از خود دورش کرد.
سرش را بالا آورد و به چشم هایش نگاه کرد.
_من…..من…..
_تو؟
-من میخواستم ببینم حالت خوبه یا نه!
چشم ریز کرد.
_اون وقت چی باعث شد که فکری کنی حالم بده؟
نگاه دزدید.
_هیچی، عه میشه….میشه دستمو ول کنی؟
مچ دستش را فشار داد که چهره کمند در هم رفت.
_آخ سهیل دستم، ولم کن!
_اگه نکنم؟
خودش را عقب کشید تا او دستش را رها کند.
_سهیل، شوخیت گرفته؟ چته تو؟
رادمهر از روی تخت بلند شد و قدمی جلو رفت.
_وا پسر خل شدی؟ چرا دستشو ول نمیکنی
لبخند یک طرفه ای زد.
_ولش نمیکنم چون میخوام اذیتش کنم
کمند تقلا کرد ولی او رهایش نکرد، به دست او که اسیر دست خودش بود خیره شد….اما…اما به ثانیه نکشید که همان لبخند یک طرفه روی صورتش ماسید.
کمند که نگاه خشک شده اش را دید آب دهانش را آرام قورت داد.
ماجرای یلدا را فراموش نکرده بود….نکرده بودند!
اما موضوعی باعث شده بود فعلا آن را کنار بگذارند.
موضوعش شاید به مهمی موضوع یلدا نباشد…..اما برای سهیل مهم بود، مهم بود که بداند!
بعد از چند لحظه بالاخره سهیل با خیره شدن در چشم هایش لب باز کرد:
_این چیه دستت؟
رادمهر دخالت نکرد….میخواست ببیند چه میشود.
کمند ترجیح داد سکوت کند، سهیل باز تکرار کرد.
_با تو ام، میگم این چیه دستت؟
_دا….داری میبینی که چرا سوال میپرسی؟
_با من بازی نکن، چرا دست چپت حلقه پوشیدی؟
حرف زدن سخت بود برای کمند، حتی سهیل!
_همه برای چی حلقه میپوشن؟
لبش را با زبانش تر کرد.
_من کاری به همه ندارم، دارم تورو میگم!
دست کمند را ول کرد.
_اصلا من چرا دارم سوال میپرسم؟
شناسنامه!
این را که گفت بدون لحظه ای مکث از کنارش گذشت.
اشک در چشم های کمند حلقه زد دستش هایش را روی صورتش گذاشت و به رادمهر خیره شد.
_کنار میاد مگه نه؟ دوباره که داغون نمیشه؟
رادمهر فقط توانست رو بگیرد…..نمیدانست….نه او نه هیچ کس دیگری!
به طرف اتاق کمند رفت و در را با شتاب باز کرد…..نگاهی به کل اتاق انداخت و به دنبال ساکش گشت ولی پیدایش نکرد.
به سمت میز پاتختی رفت و هر دو کشوی ان را گشت اما باز هم چیزی پیدا نکرد……دستی به موهایش کشید و نگاهش را در اتاق چرخاند تا اینکه به میز آرایش رسید!
به سمتش پا تند کرد و همینکه کشوی اول را باز کرد شناسنامه را یافت!
آن را برداشت….برای نگاه انداختن به داخلش تردید داشت.
تردید که نه میترسید…..میترسید آنچیزی را ببیند که دلش نمیخواست!
نفس عمیقی کشید و بازش کرد ولی به محض باز کردنش آن صفحه ای را که نباید میدید را دید!
دید….یک اسم را!
اسم یک مرد غریبهی دیگر را در شناسنامهی کمند دید!
دید و دنیا دور سرش چرخید…..نفسش هایش کش دار شد…..نه…..نمیتوانست واقعی باشد!
ناباور خندید و دستی به صورتش کشید.
_نه این دروغه، اینم بازیه جدیده شاهرخ
سرش را به چپ و راست تکان داد.
_واقعی نیست، معلومه که نیست نه؟
هرچقدر هم که میخواست نمیتوانست خودش را که گول بزند، اصلا چطوری میتوانست دروغ باشد؟
حلقه ای که کمند دستش بود، موضوع مهمی که رادمهر قرار بود با او حرف بزند، نام مرد دیگری در شناسنامه او و پریشانی آدم های عمارت!
از اتاقش خارج شد.
به سمت پله که قدم برداشت شاهرخ را در حالی که روی پله پنجم یا ششم بود را دید.
شاهرخ با دیدن او تعجب کرد.
_اینجا چیکار میکنی پسر؟ مگه نباید داخل اتاقت باشی؟
پوزخند زد و یکی یکی پله هارا بالا رفت.
سارا میان چهارچوب در ایستاده بود و با کمند حرف میزد.
انگاری صدایشان را نمیشنید…..میشنید ها، ولی توجه نمیکرد….برایش اهمیت نداشت.
پشت سر خواهرش ایستاد و شناسنامه را بالا گرفت….گرفته پچ زد:
_اسم…..اسم این یارو توی شناسنامه تو چیکار میکنه؟
کمند لب گزید و سارا از جلو اش کنار رفت….سر پایین انداخت.
دوست نداشت چهره درمانده برادرش را ببیند.
شاهرخ لب زد:
_سهیل صبر کن برات توضیح…..
شناسنامه را داخل جیب شلوار ورزشی اش گذاشت و دستش را به نشانهی سوکت بالا برد.
_نه…..تو نه!
با همان دستش به کمند اشاره کرد.
_دخترت ادامه میده!
قطره اشکی روی گونه اش سر خورد ولی هیچ نگفت.
_تو کی….کی ازدواج کردی؟ تو کی شدی زن یه ادم دیگه؟
سهیل خندید…..تلخ و غمگین، با بغضی که در گلو خفه کرده بود لب زد:
_خیلی نامردین
قدمی عقب رفت و باز زمزمه کرد:
_خیلی نامردین
دستش را لای موهایش فرو کرد و خم شد…..باز خندید اما اینبار میان خنده هایش بغضش شکست!
دل سارا با دیدینش خون شد و خنجری را در قلب کمند فرو کردند!
رادمهر روی گرداند تا کسی اشک حلقه شده در چشم هایش را نبیند…..شاهرخ هم سر پایین انداخت.
_خوبه…..خوبه مبارکت باشه…..خوشبخت بشی!
سرش را به سمت سقف گرفت و از ته دل هق زد!
کمند دستش را جلوی دهانش گذاشت و بیصدا اشک ریخت ولی سارا بلند زد زیر گریه و به طرفش رفت و محکم بغلش کرد.
_سهیل……نکن…..تروخدا اینطوری نکن با خودت
سارا را از خود دور کرد و تلخ لب زد:
_دمت گرم، حقا که دختر شاهرخی ها
کسی جز تو نمیتونه اینطوری منو خورد کنه
چرا؟ د بابا چرا به من نگفتین؟ بخدا اینجوری دردش کمتر بود!
این را گفت باز هق هق کرد.
هر حرف سهیل مانند سربی داغ بود که در قلبشان میریخت.
رادمهر جلو آمد و کنار شاهرخ ایستاد.
_سهیل لطفا اروم باش خب؟ نکن با خودت اینکارو
نفس عمیقی کشید تا خودش را کنترل کند، بی توجه به حرف های رادمهر داخل اتاقش رفت اما بقیه نیز به دنبالش آمدند.
ابرو در هم کشید.
_شما کجا؟ برید بیرون
_بزار یکیمون کنارت بمونه
_برید بیرون!
حالش خوب نبود، میخواست که تنها باشد ولی کسی نمیگذاشت!
کسی از جایش تکان نخورد، کمند بالاخره به حرف آمد.
_صبر کن سهیل تو حرف هاتو زدی بزار منم حرف…..
فریادش حرفش را قطع کرد:
_خفه شو!
چرا نمیفهمید وقتی میگم برید بیرون
رادمهر سماجت کرد.
_بزار یکی پیشت بمونه پسر
حرفش تمام نشده بود که سهیل به طرف میز پاتختی اش رفت و اسلحه اش را از آن بیرون آورد، بدون هیچ معطلی آن را روی سر خودش گذاشت! با این کارش نفس همه بند آمد!
صدایش را بالا برد:
_اگه همین الان رفتین بیرون که رفتین، نرفتین خرجم یه گلولست!
من روانی ام میدونید، پس گمشید بیرون
شاهرخ وحشت زده خواست جلو برود ولی سهیل گلنگدن را کشید!
_بیرون!
آرام زمزمه کرد:
_خیله خب…..باشه…..ما میریم بیرون!
همه از اسلحه ای که روی سرش بود میترسیدند، میدانستند که اگر چند ثانیه دیگر اینجا بمانند سهیل کار خودش را عملی میکند!
شاهرخ همه را به طرف در راند.
_خب برید بیرون…..برید بیرون!
سهیل سری تکان داد و وقتی آنها از اتاق خارج شدند در را بست قفل کرد.
سارا وحشت زده لب زد:
_یه بلایی سر خودش نیاره، من میترسم
رادمهر خواست آرامش کند اما هنوز دهان برای حرفی باز نکرده بود که صدای تفنگ در کل فضا پیچید!
سارا احساس کرد قلبش از تپش ایستاده است….با چشم های گشاد شده به رو به رویش زل زد!
به دقیقه نکشید که کاوه و کوروش و کتایون هراسان به طبقه بالا آمدند.
همگی در شوک بزرگی فرو رفتند و چند ثانیه سکوت برقرار شد!
سارا انگاری در خلسه ای دیگری محو شده بود.
یکدفعه دست های کاوه دور بازویش حلقه شد و تکانش داد….تکانش داد و صدایش کرد ولی او هیچ چیز نمیشنید….زمان انگاری ایستاده بود!
نگاهی به لب های کتایون انداخت که باز و بسته میشد، حرف میزد ولی صداها برای او گنگ بود.
یکدفعه نگاهش به سمت کمند کشیده شد…..او روی زمین نشست و از زیر در داخل اتاق را نگاه کرد.
ولی…..ولی با صحنه ای که دید آب دهانش را که برایش حالا حکم زهر را داشت فرو خورد و ناباور سرش را بالا گرفت!
همین حال دگرگون شده اش باعث شد سارا به خود اید و با جیغ به سمت در هجوم ببرد!
محکم به در کوبید و فریاد زد:
_سهیل…..سهیل درو باز کن…..توروخدا درو باز کن
به هق هق افتاد.
_درو باز کن…..یه چیزی بگو…..منو دق نده…..داداش!
کوروش نگران سمتش رفت.
_سارا بیا کنار…..بزار درو باز کنم
_نه….نه خودش باید باز کنه!……داداشم باید خودش باز کنه! سهیل توروخدا بیا درو باز کن بفهمم بلایی سر خودت نیوردی
هر دو دستش را محکم روی در کوبید و با گریه سر خورد و روی زمین نشست.
کاوه دستی به صورتش کشید….نمیدانست دقیقا چه شده ولی میتوانست حدس بزند!
دست سارا را گرفت و اورا را از روی زمین بلند کرد، در آغوشش گرفت.
_اروم باش عزیزم، آروم باش
_داداشم…..
_قربونت برم گریه نکن لطفا!
خودش بیقرار بود ولی فقط میخواست سارا را آرام کند.
کوروش خودش را محکم به در کوبید تا بازش کند…..چند بار پشت سر هم اینکار را کرد ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد.
رادمهر درمانده لب زد:
_مگه کلید اضافه ندارید؟
شاهرخ سرش را به نشانهی نه تکان داد.
_تنها اتاقی که کلید اضافه نداره اتاق سهیله!
رادمهر از حرص دستش را مشت کرد و به دیوار کوبید.
_وای….وای
کوروش محکم تر از قبل خودش را به در کوبید و بعد از چند ضربه در بالاخره باز شد!
خسته نباشید 👌
ممنون سلامت باشید💫
همین طور ادامه بده گلم🤎
حتما 🤗🤍❣️
مرسی گلم 🤍🤍
پارت گذاريتون واقعا افتضاحه
متاسفم برای اين رمان زيبا