نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت ۶۰

3.2
(104)

سهیل با اخمی که بر پیشانی داشت نگاهش کرد…..حتی نپرسید که دارد چه می‌کند.
_اخم نکن دیگه
معذرت خواهی که کردم!
تن صدایش نرم و دخترانه بود.
این آرامشی که به لحن صدایش تزریق کرده بود زیبایی خاصی داشت و هرکس را می‌توانست تحت تأثیر قرار دهد.
ولی این چیز ها برای مردی مانند او مهم نبود….حتی تحت تأثیر هم قرار نگرفت!
قدمی جلو رفت و فاصله اش را با سهیل به صفر رسانید.
روی پنجه پا ایستاد تا هم قد او شود ولی با این حال باز هم سهیل از او بلند تر بود.
شال سفید خودش را روی سر سهیل انداخت.
همان طور دست به کمر حرکت های دخترک مقابلش را زیر نظر گرفت.
ماهرخ دست هایش را روی سر او به حرکت در آورد.
از شالش به عنوان حوله استفاده کرد….کار حوله را نمی‌کرد اما می‌توانست خیسی موهایش را کمی برطرف کند.
گره میان ابرو هایش باز شد و دست هایش را پایین انداخت….حرکاتش واقعا عجیب بود.
نه به آن زبان درازی هایش نه به این حرکت حالش!
_نکن
_هوم؟
ماهرخ دست از کارش کشید و نگاهش کرد.
_اینطوری بهم نگاه نکن حواسم پرت میشه
پوزخند زد.
_حواست پرت میشه؟ اون وقت چرا؟
باز به کارش ادامه داد و نا محسوس عطر تنش را به ریه هایش فرستاد.
_خب پرت میشه دیگه….تو هعی داری نگام میکنی معذبم!
لبخند محوی زد….او عذاب وجدان داشت به خاطر کارش یا اینکه واقعا رفتارش تغییر کرده بود؟!
_معذب؟
فکر میکردم این چیزا حالیت نیست
ماهرخ خندید و او از فاصله بسیار کمی نگاهش کرد.
_خجالت حالیم نباشه شرم و حیا که حالیمه!
یکدفعه حس شیطنتی زیر پوستش دمیده شد و خواست این دخترک سر به هوا را اذیت کند!
لبخند زد و با نگاهی خاص خیره اش شد.
از نگاه و لبخندش شوکه شد که سهیل انگشت اشاره اش را نوازش وار روی گونه اش کشید.
_اما من شرم و حیا حالیم نیست میدونی که؟!
ماهرخ حس کرد نایی برای نفس کشیدن ندارد…..تا بنا گوش سرخ شد و قلبش محکم خودش را به سینه اش کوبید.
سهیل داشت چه می‌کرد؟…..به بازی اش گرفته بود؟
آب دهانش را به سختی فرو خورد.
آرام نامش را صدا کرد:
_سهیل؟
خندید.
_هوم؟….چیه؟….سرخ و سفید میشی خانم پناهی، داشتیم از این چیزا؟
در دل نالید:
“توروخدا نکن….نکن لطفا! همین الانم دارم دیوونه میشم”
_چیکار میکنی خب، زشته!
_اوم، جالبه، منم قبلا اینا رو بهت گفتم نه؟
زشته خانم پناهی این کارا چیه میکنی؟ مردم چه فکری میکنن؟
ولی جوابم چیشد؟
ماهرخ منتظر نگاهش کرد و او ادامه داد:
_جوابم شد حرف مردم برام مهم نیست! جوابم شد کی به مردم اهمیت میده!
_خب اون برای ذوق زدگی و هیجاناتمه نه برای کاری که تو میکنی
ابرو بالا انداخت.
_نه بابا….چیکار میکنم مثلا؟
چند بار دهانش باز و بسته شد اما هیچ کلمه ای از بین لب هایش خارج نشد و فقط سکوت بود و سکوت!
این مرد داشت با روح و روانش بازی می‌کرد…..چش شده بود واقعا؟…..جوابش را می‌دانست….اما نمی‌خواست به حسش بال و پر دهد….می‌فهمید چش شده است…..ولی نمی‌خواست درگیرش شود….درگیر چیزی که خودش هنوز کامل درکش نکرده بود!
_حرفی نداری؟
نگاه دزدید.
_نه…..
حرصش گرفت و با اخم ادامه داد:
_خیلی سرکش و لجبازی! چی میتونم بگم آخه؟
یک ضرب شال را از سرش پایین کشید و خودش را از او جدا کرد تا حداقل بتواند نفس بکشد!
سهیل پوزخند زد.
_نه خوب بود….میخواستم ببینم سر یه سرت بزارم چیکار میکنی فکر نمیکردم تا این حد خجالت بکشی
یه آب به صورتت بزن داغ کردی!
دندان روی هم سایید، جا داشت اگر میتوانست سر از تنش جدا کند تا راحت شود!
_اینقد منو حرص نده….دق میکنم از دستت اخر
با دستش موهای بهم ریخته اش را بالا زد و سکوت کرد…..اما این سکوت برخلاف خواسته ماهرخ بود!
دلش می‌خواست حرف بزند…..دلش می‌خواست صدایش را بشنود…..سکوتش را دوست نداشت!
با قدم هایی آرام دور شد.
_بریم
سری تکان داد و به دنبالش رفت….نگاهی به نیم رخش انداخت.
_ولی یه چیزی بگم؟
سهیل که حرفی نمیزد، پس خودش باید سر حرفی را باز می‌کرد.
_بگو
خندید و نگاه از او گرفت.
_یکم مهربون باشی هم به جایی بر نمیخوره ها
یکم مهربون، یکم جنتلمن، اخه همش عصبی و یک دنده؟ همش اخم و تخم؟ نمیشه خنده هم باشه؟
لبخند تلخی بر لب نشاند.
_خنده؟
تلخ زمزمه کرد و این زمزمه به گوش دخترک نرسید.
_خندیدن برای من حرومه!
_خب نگفتی؟
_چیو؟
_جواب حرفمو دیگه
نفسش را صدا دار بیرون فرستاد.
_از سبک بودن خوشم نمیاد
چشم هایش گشاد شدند و متعجب لب زد:
_سبک بودن کجا بود؟
من میگم یکم مهربون و خنده رو باش، همین!
_من ترجیح میدم همینی که هستم باقی بمونم
همین آدمی که میبینی، نه خنده رو، نه جنتلمن، نه مهربون!
تو هنوز منو نمیشناسی، هنوز سهیل واقعی رو ندیدی خانم پناهی پس از الان قضاوت نکن
شاید از همینی هم که فعلا هستم بدتر و بی‌رحم تر بودم!
به وضوح جا خورد….سر به سمتش چرخاند.
_یعنی چی؟
اخم کرد و جوابش را نداد، با قدم هایی بلند از او دور شد و ماهرخ را بهت زده به حال خود رها کرد.
قدم های دخترک ازحرکت ایستادند.
_یعنی چی بی رحم تر؟

محکم به در کوبید و صدایش را در سرش انداخت.
_درو باز کنید…..سهیل کدوم گوری هستی تو؟
بیا بیرون بی همه چیز
فریاد زد:
_بیا بیرون میگم!
با خواهرم چیکار کردی لعنتی؟ با یلدای من چیکار کردی؟
یکدفعه در باز شد و نگهبانی سینه به سینه اش قرار گرفت.
یقه مرد را چنگ زد و او را از چهارچوب در بیرون کشد.
از لای دندان های کلید شده اش غرید:
_سهیل کجاست؟
مرد با گرفتن مچ دست هایش یقه اش را آزاد زد.
_دستتو بنداز، چه خبرته مرتیکه؟
سر اوردی مگه؟ با سهیل خان چیکار داری؟
اسلحه اش را از پشت کمرش بیرون آورد و روی قفسه سینه او گذاشت.
_ببین منو، بیراهه نرو جوابمو بده!
بگو سهیل کدوم قبرستونیه!
‌مرد اخم کرد…..ترسیدن حالی اش نبود…..حتی با اینکه اسلحه ای درست روی قلبش قرار داشت.
_درست صحبت کن مگه داری درباره نوکرت حرف میزنی؟
عصبی خندید.
_اسلحه گذاشتم روی قلبت داری طرف سهیل رو میگیری؟
بدبخت من خونتو بریزم اون نگاه نمیکنه ببینه قرمزه یا نه!
بعد داری از اون بیشرف طرفداری میکنی؟
مرد باز مچ دستش را گرفت.
_دیگه داری زیادی تند میری!
همان لحظه چند نفر دیگر با اسلحه بیرون آمدند و دورشان حلقه زدند.
یاسر با چشم های به خون نشسته نگاهی به آنها انداخت.
آرام اسلحه اش را پایین آورد…..یک شلیک کافی بود تا مغزش را بترکانند!
_بگید سهیل کجاست؟
مرد راضی سر تکان داد.
_حالا شد!
انگشت شستش را گوشه لبش گذاشت و دست آزادش را به کمرش زد.
_سهیل خان اینجا نیست
خندید….بلند و خشمگین!
_سهیل خان….سهیل خان…..واقعا؟
بغض کرد و ادامه داد:
_اون یارو زندگیمو ازم گرفته بعد تو جلوم سهیل خان صداش میکنی؟
اون بی همه چیز خواهر نازنینمو کرده زیر خروار خروار خاک!
حتی….حتی جنازشم نشونم نداد میفهمی؟
اون سنگه…..اون مرد از سنگ ساخته شده…..خواهر من جلوش ضجه زد….التماس کرد ولی….ولی اون چیکار کرد؟
قطره اشکی از چشمش پایین چکید.
_اون کشتش…..خواهرم رو کشت
مرد دلش سوخت….عادت داشت….به بی‌رحمی های آدمی که برایش احترام خاصی قائل بود عادت داشت ولی باز دلش میسوخت برای کسانی که اینگونه ضربه می‌دیدند!
_شرمنده ولی اینجا هیچی دستگیرت نمیشه…..سهیل خان از صبح رفته بیرون…..ما هم خبر نداریم کجاست
دستش را از جلوی دهانش پس کشید.
_بین من دروغ نگفتم، حتی شاهرخ خان هم نمیدونه کجاست!
باور کن اگه میدونستم کجاست تا الان صد تا دروغ بهت گفته بودم چون من آدم فروشی تو مرامم نیست….مخصوصا فروختن آدمی که حاضرم جونمم براش بدم!
من به سهیل خان خیلی مدیونم!
یاسر پوزخندی به حرف هایش زد…..بالاخره که سهیل را می‌دید نه؟
آن موقع تلافی کاری را که با یلدا کرد سرش در می‌آورد.
آن موقع حال این مرد رو به رویش دیدنی بود.
سهیل را از دم که خلاصش نمی‌کرد…..اول زجرش میداد و بعد میکشتش!
سری تکان داد و عقب گرد کرد….حلقه ای که دورشان زده بودند باز شد و او به سمت ماشینش رفت.
در لحظه ی آخر وقتی که در سمت راننده را باز کرده بود لب زد:
_وقتی برگشت بگید یاسر امجدی اومد اینجا…..بگین تاوان خون خواهرشو ازت میگیره…..بهش بگید ازش نمیگذرم!
این آخرین حرفش بود و سوار ماشین شد.
مرد با اخم رفتنش را نگاه کرد و خطاب به جمع لب زد:
_سهیل خان باید خیلی مراقب باشه
یه مدت چشم از این یاسر بر ندارید!

جلوی آپارتمان ترمز کرد.
دخترک دستگیره در را کشید و تشکر کرد.
_ممنون….خیلی خوش گذشت!
_خواهش ماهی….آخر هفته منتظرتم، بیای ها!
لبخند زد.
_حله!
طلا تشر زد.
_گمشو پایین دیگه میخوام برم
برزخی نگاهش کرد.
_زهر مار….دارم حرف میزنم!
تو هم حداقل یه تشکری بکن….نمیمیری ها…..مفتی مفتی دور زدی!
_نکه تو نزدی
ماهرخ زبانش را بیرون آورد.
_اصلا نمیرم از اون طرف پیاده شو!
سهیل صندوق عقب ماشین را از داخل باز کرد و پیاده شد.
ابرو های سارا بالا پریدند.
_خودش اومد پیادتون کنه!
این حرفش کافی بود تا ماهرخ در را ببند.
_یا خدا….نیاد ها!
با دیدن قیافه ماهرخ خندید.
_نه….میخواست خرید هارو بده…..
طلا کیفش را در سرش کوبید.
_خاک تو سرت
اما بر خلاف انتظارشان در سمت ماهرخ باز شد.
_اگه زحمتی درست نمیشه بیا پایین
ماهرخ با لبخندی دندان نما چشمکی زد.
_اها….جنتلمن بازی به این ميگن
آفرین ادامه بده موفق میشی، واسه اولین بار خوب بود!
کلافه پوفی کشید و دست ماهرخ را گرفت که طلا با چشم های گشاد شده خیره‌شان شد.
_سارا من قبول ندارم یا جلوی ماهرخ رو بگیر یا داداشت!
سهیل با یک حرکت اورا از ماشین بیرون کشید و پاکت های خرید را در آغوشش جا داد.
زیر لب غرید:
_یه مشت زبون نفهم دورم کردن!
با غرغرش لبخند مهمان لب های دخترک می‌شود و بعدی طلا است که از ماشین بیرون کشیده می‌شود.
_به سلامت!
طلا با چشم های گشاد شده نگاهش کرد.
_عه وا….با ملایمت رفتار کن آقا سهیل مثلا چندتا دختر اینجان ها
سهیل پوزخند زد و جواب داد:
_امیدوارم دیگه هیچ وقت نیام خرید با شما چندتا دختر!
طلا خندید.
_یعنی واقعا داخل اولین تجربت پشیمون شدی؟
سوار ماشین شد و در همان حال لب زد:
_دقیقا!
دفعه بعدی به هفت جدم بخندم با یه زن برم خرید!
ماهرخ زد زیر خنده و طلا به رفتن بنز مشکی خیره شد.
_مغرور جذاب!
الهی سارا دورت بگرده حیف نیستی پیش اون خل زندگی میکنی؟
محکم پس کله اش کوبید.
_هوی….درباره سارا درست صحبت کن….بعدم اگه سهیل بفهمه درباره آبجیه یکی یدونش چی گفتی خونتو توی شیشه میکنه بدبخت!
لبخند دندان نمایی را تحویلش داد.
_نگی بهشا…..مطمئنم سارا قبل از اون خفم میکنه
ولی جون من خوشتیپ نیست؟ خوش استایل، خوش هیکل، مغرور!
ماهرخ کلافه چشم در حدقه چرخاند.
_وای طلا تحملت صبر میخواد
حساب کردی چند بار اینا رو گفتی؟
اما گذشتن چهره‌ی سهیل آن هم وقتی موهایش بهم ریخته روی پیشانی اش هستند حسی عجیب را در وجودش ایجاد کرد.
به طلا گفته بود بیخیال سهیل شود اما چرا خودش درگیر حسی عجیب شده بود؟
زیر لب زمزمه کرد:
_ولی موهاش روی پیشونیش پخش باشه خوشتیپ تره!
طلا متعجب به سمتش برگشت و ماهرخ کلید را در قفل چرخاند.
_هوم؟ چیزی گفتی؟
در را به داخل هول داد و لب زد:
_هان؟ کی، من؟
_نه عمه‌ی من خب تو دیگه
دستش را جلوی دهانش گذاشت خمیازه ای کشید.
‌_نه من هیچی نگفتم….خیلی خستم میرم خونه
تو هم برو وقتی رسیدی پیام بده
خرید هارا از دست ماهرخ گرفت.
_باشه، شبت خوش
_شب بخیر
با چشم هایی که خستگی از آنها می‌بارید در را بست و به سمت آسانسور قدم برداشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا : 104

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
1 سال قبل

#حمایت✨
خسته نباشی🍀

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x