انتهای دنیای من با تو _ پارت 12
راوی
در اتاق ایل ماه رو که می بنده، به سمت اتاق خواب خودش میره. که صدایی از پشت سرش، باعث میشه برای لحظه ای وایسته.
بعد از ندیدن کسی، چند قدمی برمی داره که یکهو تقه ی چیزی رو احساس می کنه. گردنبند داخل کیف پول، روی زمین میفته. بنیامین همون طور میخکوب شده خیره به گردنبند ایل ماهه. مدام توی ذهنش مرور کرد؛ اما هر چی بیشتر جلو می رفت بد بین تر می شد… گردنبند ایل ماه دست سبحان چی کار می کرد؟؟ اونم توی کیف پولش.. ایل ماه گفته بود گمش کرده.
خشمی که از سبحان داشت و افکارش، مدام باعث آزارش بود.. مثل اینکه هنوز برای به خواب رفتن کمی زود به نظر می رسید…
سبحان هم چنان در حال قدم زدن در گوشه ای از حیاط بود. بدون شک با شلوار جین و لباس کوتاه چرمی نمی تونست تا صبح توی این هوای سرد بیرون بمونه؛ اما انگار مجبور بود..یه چیزی درونش نمی ذاشت برگرده. احساس کرد کسی هنوز بهش احتیاج داره. شاید کسی مثل ایل ماه…
تو فکر بود و سرشو مابین دستاش گرفته بود که صدای بنیامین باعث شد به خودش بیاد.
بنیامین: فکر می کردم میشه بهت اعتماد کرد..
طعنه می زد؟! مگر سبحان چه گناهی مرتکب شده بود
اویی که تمام همّ و غمش، ایل ماه شده.. . بلافاصله از جاش بلند میشه و به سمت بنیامین میره.
سبحان: چیه بنیامین؟ چی شده؟
بنیامین: یعنی نمی دونی..
سبحان: چیو باید بدونم؟!
بنیامین: گردنبند ایل ماه دست تو چی کار می کنه؟
سبحان متعجب از سوال بنیامین به فکر فرو میره..
فکر اینکه صاحب اون گردنبند، واقعا ایل ماهه!؟
بنیامین: چیه چرا لال شدی؟ مگه..
ادامه صحبتش را با دیدن ایل ماه به پایان رسوند.
ایل ماه با صدای آرام و البته نگران خود بنیامین را خطاب قرار می دهد :
_چی شده بنیامین؟ لطفاً آروم تر! همگی خوابیدن.. ممکنه از خواب بیدار شن.
بنیامین: تو برو تو ایل ماه.. من میام الان
ایل ماه با قاطعیت ادامه داد:
_ هیچ جایی نمیرم.
بنیامین دستی به چشمان پر از خستگیش می کشد و کمی دور تر می شود..
بنیامین: خیله خب..
و رو به سبحان ادامه میده:
پس جلوی خودش بگو گردنبند ایل ماه دست تو چیکار می کنه؟
سبحان: خواستم بهت برش گردونم ایل ماه؛ اما صاحبشو نمی شناختم.. وقتی افتادی رو زمین، هاگ از روی زمین ورش داشت و دادش به من. نخواستم …
بنیامین: چی رو نخواستی ؟ نخواستی بدزدیش؟! ده جواب بده!
ایل ماه : بنیامین بسه.. چرا بهش اعتماد نمی کنی؟
بنیامین: تو چجوری بهش اعتماد می کنی؟ به حرفاش، قولاش، بهونه هاش..؟ چقدر می شناسیش که اینجوری ازش دفاع می کنی؟
ایل ماه: دیدن یه اشتباه از کسی باعث نمیشه برای همیشه از خودت اونو بِرونی.. خوبی از سبحان زیاد دیدم.. اگر واقعاً قصد بدی داشته ، حق داری یکی از خوبیاشو خط بزنی؛ اما نه اینکه همشو باهم یه جا خراب کنی. تازه اگر واقعاً خطایی مرتکب شده باشه..
بنیامین با شنیدن حرفای ایل ماه نتونست چیزی بگه. با خودش فکر کرد شاید واقعاً حق با ایل ماه باشه…
با رفتن بنیامین ، سبحان رو به ایل ماه می کنه :
_ از کی اون گردنبندو داری؟ از کجا خریدیش؟
ایل ماه: نخریدم. مادرم وقتی بچه بودم بهم هدیه داد.
چیزی درون سبحان نا آرامش کرد. اینکه آیا این همون زنی بود که به سبحان گردنبندش رو بخشیده بود!
ایل ماه: چرا می پرسی؟
سبحان : مهم نیست. دیگه بهتره بری بخوابی.
نمی خواست ذهن ایل ماه رو بیشتر از این درگیر ماجرای زندگی خودش کنه. سعی کرد هنوز که چیز زیادی درمورد اون گردنبند و گذشتهٔ خودش نمی دونه، در ارتباط باهش حرفی نزنه..
یه لحظه هم از فکر اون گردنبند بیرون نمیاد که صدای المان رو می شنوه..
سبحان: المان!
اِلمان: ببخش، ترسوندمت مرد
سبحان: تو همیشه باعث آرامشی المان..
فهمیدی مقصر شکستن شیشه ها کی بوده؟
المان بعد از مکثی گفت:
_اره..رادمهر…
سبحان: منظورت همون مامور علیرضاست؟! از کجا می دونی؟
المان: از یه خدمتکار که پیرهنشو شسته بود پرسیدم. گفت خونی بوده. شاید موقع شکستن شیشه ها ، آسیب دیده باشه.
خرده های شیشه ای که رو زمین ریخته هم چندتاییش خونیه.. مثل اینکه با اهل عمارت هم رابطش خوب نیس.
سبحان نگران تر از قبل شده بود. نا آرامی اش از المان نیز پنهان نماند..
المان دستی روی شونه ی سبحان میذاره و با اطمینان میگه: _نگران نباش سبحان.. درست میشه پسر.
می مونی عمارت؟ نمی خوای برگردی؟
_ نه..می مونم.
_باشه..مراقب خودت باش
✳️✳️✳️
از نیمه شب گذشته و سالن تاریک تر از همیشه ست. ایل ماه وارد اتاقش میشه و شال دور گردنش رو بر می داره و چند قدمی جلوتر نرفته که ناگهان دستی از پشت، روی دهانش گذاشته میشه.. ترسیده و نگران از وضعیت فعلی و آدمی که روی صورتش پوششی قرار داره، تقلا می کنه؛ اما هیچ فایده ای نداره. انگار هر چقدر بیشتر تلاش می کرد، گره دستای مرد محکم تر از قبلش میشد…
جسم نحیفش روی زمین افتاد و با دیدن چاقوی داخل دست مرد، عقب تر رفت. مرد با گرفتن یقه ی لباس ایل ماه اونو از روی زمین بلند کرد که ناگهان آخش بلند شد.
ایل ماه ضربه ای به بین پاهایش زده بود.
مرد از درد به خودش می پیچید و ایل ماه با عجله خودش رو به در رسوند.. ناگهان ضربه ی سنگین دست اون مرد از پشت ، باعث شد ایل ماه به روی زمین بیفته. با دیدن تیزی چاقو مطمئن بود این بار دیگه توانی برای مبارزه نخواهد داشت..قید فرار از دست این مرد رو زده بود.. سرش رو برگردوند و چشماش رو بست.
که با شنیدن صدایش از پشت مرد، انگار دنیا رو بهش داده بودن..صدای سبحان بود.
به مرد رو پوشیده نگاهی کرد.
بدون شک توان مبارزه با مردی مثل سبحان رو نداشت. همین طور هم شد؛ اما اونقدرا هم که ایل ماه تصور می کرد، غریبه نبود…
سبحان تا می تونست با ضربهٔ دستش، صورت رادمهر رو زخمی تر می کرد.. ایل ماه که آهسته از روی زمین بلند شده بود ، خودش رو به سبحان رسوند.
ایل ماه: بسه ولش کن.. سبحان کافیه خواهش می کنم.بابا مریضه، یه وقت می شنوه، خدمتکارا می ترسن…
سبحان همون طور که پیرهن رادمهر رو رها می کنه، با خشم رو به ایل ماه میگه:
_ شده یه بار به جای فکر کردن به بقیه، به خودت فکر کنی؟!
ایل ماه شرمنده و با نگاهی رنجیده، سرش رو پایین انداخت.
پ.ن :خدایا..به ما عشق ببخش. اگر بخشیدی،
عشقِ همراه گذشت باشد
یا کنار صداقتی پرستیدنی…
یا محبتی از اعماق قلب
یا با اعتمادی بسیار
اگر این هم نشد لااقل انصاف را همراهش بیار برایمان.
نیازمندیم به همهٔ شان.مانند نیازمان به تو… .
مواظب خودتون باشین💛🧡💛
کنجکاوم بدونم در گذشته چه اتفاقی افتاده اگه کمی تو رمان به تصویر بکشیش عالی میشه
خسته هم نباشی قلمت مانا😊
باشه عزیزم
ممنون از نظرات خوبت..واقعا بهم انرژی و انگیزه میده♥️♥️
خیلی خوبه که باعث خوشحالی آدمها هستین و ایرادات و خوبیهاشون رو یادآور می شید.
متشکرم لیلا جان🙏🏻🙏🏻💗💗✨