نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان انتهای دنیای من با تو

انتهای دنیای من با تو _ پارت 18

4.6
(38)

پارت ۱۸
سلام امیدوارم حالتون خوب باشه..♥️

سبحان:

مدتی هست که سوار ماشینیم و تو شهر می گردیم

خواستم سکوت بینمون رو بشکنم، بابت همین گفتم:

_حالا کجا بریم ایل ماه خانم؟

ایل ماه با چهره درهمی میگه: برای من فرقی نداره سبحان

سبحان: خب پس اصلا اعصاب نداری..ایرادی نداره من به بی اعصابیت عادت دارم.

ایل ماه با چهرهٔ نگرانش میگه:
_ دلم شور می زنه سبحان..کاش نمیومدم حال شمارم خراب می کنم

سبحان: ولی حال من با تو خوبه..

لبخندی بهم می زنه:
_ ممنون

با لحن مسخره ای میگم:
_ بابتِ؟

خندش می گیره..

ایل ماه: بابت حرفات..خوش اخلاقیات.. بابتِ

سوالی نگاش می کنم که جملشو تموم می کنه و با همهٔ وجودم می خوام بهش بگم چقدر آرامش شو دوست دارم…

ایل ماه : بابتِ بودنت.

بعد ساعتها رانندگی بالاخره وارد ویلا ی زیبایی می شیم.. ماشینو پارک می کنم و به سمت در حیاط میرم که بچه ها رو تو ماشین شون ، بیرون ویلا می بینم.‌.
مثل اینکه همه باهم رسیدیم..

ایل ماه جلو میاد و آیلا رو بغل می کنه

ایل ماه: از دیدنت خوشحالم آیلا

آیلا: منم همین طور نازنینم قربونت برم

آراد جلوتر میاد و بعد دست دادن من با سپهر و نیهاد، با شیطنت رو به ایل ماه میگه:

_ سلام زن داداش

من که از حرفش حرصی شده بودم بلند و با کنایه گفتم:

_ زهرمار زن داداش

و بلافاصله با سرزنش ایل ماه مواجه شدم..

ایل ماه: اشکالی نداره آراد. اشتباه پیش میاد

آراد: آخ.. اره ببخشید به خدا حواسم نبود

با داخل رفتن آیلا و ایل ماه، جلو نیهاد و سپهر، محکم دست آراد و می گیرم و تند میگم:

_ از این به بعد حواستو خوب جمع کن که گند نزنی به اعصاب من!

آراد: چشششممم الهی من فداتشم که اینقدر زود داغ می کنی..

با چشم غره ای بهش وارد خونه میشم که سپهر طوری که من نشنوم با طعنه میگه:

_ اینو باید رو تخت درازش کنی تا رامت بشه آراد..

آراد: الحق که حرفت راسته..

نیهاد هنوزم ساکته.. نگاهش پر از حرفه اما نمیگه. هیچ وقت نفهمیدم چرا! شاید برای اینکه کسی رو نرنجونه…

صداش می کنم و میاد پیشم

_نیهاد!؟

سرشو بلند می کنه

نیهاد: جانم؟

سبحان: خوبی؟

نیهاد: نه

سوالی بهش خیره میشم که ادامه میده:
_ ببخش حالتو خراب می کنم داداش.. اِلمان گفت این چند روز رفت و آمد نویان زیاد شده. رفتارش هم تو عمارت شاهرخ تغییر کرده..

با جدیت میگم:

_ خب؟

_ گفت یه روز رفته زندان.. واسه دیدن رادمهر.
اینا چه ربطی به هم دارن..

با اینکه از حرفش متعجب شده بودم؛
اما دستمو بالا میارم و موهاشو از رو صورتش کنار می زنم و پیشونیش رو می بوسم و میگم

_ نگران نباش نیهاد. هیچ غلطی نمی تونه بکنه..

نیهاد که انگار با گفتن حرفاش آروم تر شده بود از اتاق بیرون می زنه و منم میرم تا نهار سفارش بدم..

تلفنو بر می دارم و وارد آشپزخونه میشم که ایل ماهو می بینم..

سبحان: هی چی کار داری می کنی؟

ایل ماه با آرومی میگه: ببخشید بی اجازه دست به وسایل خونهٔ خودم زدم..

سبحانم: می خوای غذا درست کنی؟

ایل ماه: اره ایرادی داره؟

سبحانم: نه اگه دستپخت تون خوب باشه اولیا حضرت..

سفره رو می چینیم و آیلا بقیه رو صدا می کنه تا بیان..

ایل ماه غذا رو که میاره ، به به چه چهِ آراد دوباره راه میفته.

یه قاشق که خوردم تازه به آراد حق داده بودم این شکلی از ایل ماه تعریف کنه..

ولی غرورم اجازه تعریف نداد و با لبخندی طعنه دار گفتم:

_ من دسپخت خیلی از آشپزا رو خوردم اینم مثل هموناس
زیاد فرقی نمی کنه..

سپهر: نه ایل ماه. سبحان شوخی می کنه. واقعا خوشمزه شده..ممنون بابت دستپخت به این خوبی..!

آیلا که آتیش از سر و شکلش می بارید با عصبانیت رو بهم می کنه:

_ هی..! با خواهر من درست صحبت کن آقا سبحان

سبحان: عه؟!

_ بعله..هیچ کسو تو عمرم ندیدم که مهربونیش به قدر ایل ماه برسه.. وگرنه الان این بشقاب حوالهٔ صورتت بود..

از جاش بلند شد و بدون اینکه بهم امون بده، افتاد دنبالم

منم که تو این دنیا فقط از عصبانیت آیلا می ترسیدم، پشت ایل ماه قرار گرفتم تا از آسیب این دیوونه در امان بمونم.

ایل ماه خنده کنان گفت: بسه آیلا.. اون که چیزی نگفت

آیلا: نه بذار من تسویه حسابم تموم نشده..

آراد و سپهر باهم گفتن: خوب کاری می کنی. قشنگ بزنش..

با صدای موبایلم خندهٔ هممون به یکباره قطع شد..

معمولا این وقت روز کسی بهم پیام نمی داد.

نگرانیم مخصوصا مال وقتی بود که پیامی از یه ناشناس رو صفحه گوشیم دیدم:

« امیدوارم بتونی تقاص همه چیزو پس بدی سبحان… »

نیهاد با جدیت می پرسه: چیزی شده؟

رو بهش میگم: نه..چیزی نیست

وسایل رو میزو جمع می کنیم و وارد اتاق میشم..ایل ماهو می بینم که از پنجره درحال تماشای بیرونه.

سبحان: هی خوبی دختر؟

ایل ماه: اره سبحان.

سبحان: خوبه آدم عاشق برادرش باشه نه؟

ایل ماه: اره خب.‌.

سبحان: منم عاشق برادرامم.
می فهمم هر لحظه نگران کسی بودن چه حسی داره؛ اما خوبیش اینِکه هستن.هر چقدر نگرانش باشی..هر چقدرم دلت بی تاب باشه.. ولی همین که هست یعنی همه چی داری. اگه بره.. اگه نباشه، هیچ چی اونقدرا خوب نیس

ایل ماه رو بهم می کنه و با اطمینان میگه: نسبت به تو هم همین احساسو دارم..

از حرفش انگار تمام دنیام رنگ دیگه ای به خودش گرفته بود.
دوستِش داشتم. اما الان، خیلی بیشتر از قبل…

کاش می تونستم بگم چقدر می خوامش؛ اما می ترسیدم.. می ترسیدم وجودم باعث آزارش بشه.

سبحان: من محافظم ایل ماه.. فقط همین.

نخواستم اینو بگم ولی مجبور بودم. نخواستم آسیب ببینه..‌ اما ای کاش همهٔ اونچه در دلمون بود رو به آدمای اطرافمون بگیم.. هممون احتیاج داریم به گفتن احساسات مون. به اینکه بگیم واقعا عاشق کی هستیم، چقدر دوستش داریم و چقدر بهمون آرامش میده.. قلب نیاز نداره تمامی احساساتو تو خودش نگه داره..گاهی باید خالی شه، ولی من نذاشتم اینطور بشه..‌.

ایل ماه غمگین اما خیلی منطقی در جوابم گفت:
_ اره می دونم.. ما فقط دوستیم.‌

دلم براش سوخت.. احساس کردم دلشو شکستم.
یعنی اینقدر بی رحم شدم که هر لحظه کنارش بودم تا جسمش آسیب نبینه؛ اما شکستن قلبش برام راحت بود؟؟!

به سمت اتاقم عقب گرد می کنم که صدای ویبرهٔ گوشیم باعث میشه بایستم.

ایل ماه نگران سرشو رو بهم برمی گردونه و نگاهم می کنه.

جواب میدم..
_ بله؟

_ سلام سبحان..

اِلمان بود. یعنی چی می خواست بگه.. ادامه داد:

_متاسفم..اتفاق بدی افتاده.

نگران می پرسم:
_چه شده؟

_ بنیامین تصادف کرده، تو کماست..

قلبم به حدی درد گرفت که نتونستم خودمو کنترل کنم و به زمین افتادم. این زخمِ گذشتهٔ لعنتیم نذاشت این اتفاق از ایل ماه پنهان بمونه..

به سمتم میاد و شونه هامو می گیره و کمکم می کنه کنار تخت بشینم..

ازم می پرسه:
_ چی شده سبحان؟! چی شده..؟

چی بگم؟ به این چشما که اینطور بهم خیرست، چطوری‌ واقعیتو بگم!!
دیگه خبری از برقِ تو چشماش نبود..همش شده بود اشک و تا مرز چکیدن رسید؛ اما این دختر انگار هنوز هم قوی مونده بود…

***

💗💗ای کاش یاد بگیریم که برای ورود آدمها
به زندگیمان، از همان ابتدا حدودی را مشخص کنیم
تا برای کسانی که فقط آمده اند تنی به آب بزنند
دل به دریا نزنیم…

ماهم بلد بودیم
مثل خیلی ها جای خالی تان را سریعا پر کنیم
و بزنیم بر طبل بی خیالی و انگار نه انگار که علاقه ای
این وسط جان داده…اما نخواستیم چون یک چیزهایی را خوب یاد گرفته ایم مثل حرمتِ هم کلام شدن،
مثل وفادار ماندن به دست هایی که لمسشان کردیم

و قول و قراری که گذاشته بودیم…💗💗

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
1 سال قبل

اولین کامنت
اولین امتیاز
دومین بازدید کننده
سرعت عملو حال کنین 🤣🤣

Ghazale hamdi
1 سال قبل

#حمایت از نویسندگان

saeid ..
1 سال قبل

موفق باشی
#حمایت

لیلا ✍️
1 سال قبل

عالی بود خسته‌نباشی نویسنده‌جون😊👏🏻👌🏻

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x