تیرهتریندونهیبرف پارت 6
*سلام خوانندههای عزیز. اول از همه باید عذرخواهی کنم بخاطر تاخیر طولانی که در پارت گذاریها رخ داد بخاطر یه سری مسائل شخصی بود، من واقعا بابتش متاسفم. از این به بعد هفته ای یک پارت در روزهای جمعه آپلود میشه. ممنون که منو همراهی میکنید امیدوارم از این پارت خوشتون بیاد♡
ساحل:
تماس و وصل کردم و موبایل و کنار گوشم گذاشتم
_خانم شکوهی؟
_بفرمایید
_من چیزایی راجب شوهرت میدونم که فکر کنم خیلی مشتاق شنیدنشون باشی!
گوشی و از خودم دور کردم و دوباره به شماره نگاهی انداختم
_و شما…؟
_کسی که خیلی بهتر از تو مَردتو بلده!
_چی میخوای از من؟
_اوووم… نمیدونم!
صدای خندهاش پشت تلفن پیچید و بعد از چند دقیقه ادامه داده
_من فقط میخوام چشمات و باز کنم!
شاید اون موقع بتونی حقیقتی که تمام این مدت انکارش کردی و ببینی…
ضربان قلبم رفته بود بالا و حالم لحظه به لحظه داشت بدتر میشد…
_تو… تو همون دختری!
_واو… باهوشتر از چیزی هستی که فکرش و میکردم!
با شنیدن این جمله گوشی از دستم سر خورد و افتاد روی پاهام، چجوری به خودش اجازه میداد بعد کاری که کرده با تمام وقاحت بهم زنگ بزنه و مسخرهام بکنه!
روشنا که حال من و دید گوشی و برداشت و با دیدن تماس قطع شده گفت
_کی بود ساحل؟
نگاهم و به عکسهای روی میز دادم
دختری ظریف اندام با موهایفر قهوهای که داخل هیچکدوم از عکسها چهرهاش مشخص نبود
به عکسها اشاره کرد و گفت
_این دختره بود؟
با صدای متعجب روشنا سرم و به نشانهی تایید تکون دادم. دستم و روی معدهی دردناکم گذاشتم و کمی به جلو خم شدم
_معدهات درد میکنه؟ حتما از دیروز هیچی نخوردی!
با عجله بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت.
حالت تهوع و معده دردم هرلحظه بدتر میشد. حرفای اون دختر هر ثانیه توی ذهنم مرور میشد و این سردردم و تشدید میکرد.
روی مبل دراز کشیدم و چشمام و بستم، بعد از چند دقیقه با نشستن روشنا روی مبل دستم و از روی چشمام برداشتم
ظرف سوپ و به همراه لیوان آب و مسکنی که دستش بود روز میز گذاشت
_سهیل گفته بود برات سوپ بگیرم. بلند شو بخور قبل اینکه از گشنگی بمیری!
خودم و روی مبل بالا کشیدم و نشستم.
_روشنا
منتظر نگاهم کرد.
_من آدم بدیام؟
_کی همچین مضخرفی رو بهت گفته!؟
تو مهربونترین دختری هستی که من تو عمرم دیدم!
بغضم و قورت دادم و با صدایی که هر لحظه لرزشش بیشتر میشد گفتم
_پس چرا زندگی انقدر بهم سخت میگیره!
چرا هیچوقت، هیچچیز برای من درست پیش نمیره… تاوان چی رو دارم پس میدم؟
پلکهاشو چند دقیقه بست تا مانع ریختن اشکهاش بشه، خودش و کمی جلو کشید و بغلم کرد
_تو نه آدم بدی هستی نه کار اشتباهی کردی که بخوای تاوان پس بدی… این زندگیه که بیرحمه ساحل!
فقط هم واسه تو نیست… رسم زندگی همینه! اونقدر بهت سخت میگیره و درد میده تا بالاخره یاد بگیری که بجنگی
خودش و عقب کشید و شونههام و توی دستاش گرفت
_پس تسلیم نشو ساحل…بجنگ و بهشون ثابت کن تو قویتر از چیزی هستی که تصور میکنن!
سرم و پایین انداختم که مشت آرومی به بازوم زد و گفت
_حالا هم بیا این سوپ و بخور قبل اینکه سرد بشه، میدونی که… من تنبلتر از اینم که دوباره برات گرمش کنم!
لبخندی بهش زدم و ظرف سوپ و از دستش گرفتم.
روشنا درست میگفت، مهم نیست چی بشه… من نباید کم بیارم!
فکر کنم یک ساعتی بود خواب بودم که با صدای صحبت کردن سهیل و روشنا بیدار شدم.
نشستم و با کشموی دور مچ دستم موهام و جمع کردم که صدای نوتیف گوشیم اومد.
همون شماره ناشناسِ ظهر بود
_اگه میخوای حقیقت و بفهمی فردا ساعت ۱۰ بیا به این آدرس
نگاهی به لوکیشنش انداختم، نزدیک خونهی خودمون بود.
با باز شدن در اتاق گوشی و خاموش کردم و زیر پتو پنهانش کردم. روشنا با تعجب نگاهم کرد و گفت
_کی بیدار شدی!؟
_چند دقیقهاس؛ سهیل برگشته؟
_آره اونم تازه برگشته، ساحل یه چیزی رو باید بهت بگم…
باز چه خبر بود! منتطر بهش نگاه کردم
انگار شک داشت واسه گفتنش، بعد کمی مکث گفت
_آران زنگ زد بهم…
شنیدن اسمش کافی بود واسه اینکه ضربان قلبم تند بشه
_به سهیل زنگ زده فهمیده بود من پیشتم، نگرانت بود حالت و پرسید
پتو رو کنار زدم و همینطور که تخت و مرتب میکردم گفتم
_حالش خوب بود؟
با سکوت روشنا بهش نگاهی انداختم
_چیه؟
لبخندی زد و اومد جلوتر
_نگرانشی!؟
_نمیتونم باشم؟
_میتونی ساحل! این عادیه که نگرانش باشی.
پس لطفا اجازه بده باهات حرف بزنه، هوم؟
همین طور که از اتاق بیرون میرفتم گفتم
_آران هم این و میخواد؟
_معلومه که میخواد؛ حتی گفت اگه تو مشکلی نداشته باشی همین امشب بیاد باهات صحبت بکنه!
_سلام داداش
سهیل که کنار یخچال ایستاده بود با لبخند سری برام تکون داد.
به سمت روشنا که منتظر جوابم بود برگشتم و بعد از مکثی گفتم
_بهش بگو بیاد، مشکلی ندارم
با شنیدن حرفم لبخندی روی لبش شکل گرفت و از همون فاصله برام بوسی فرستاد. به سمت آشپزخونه رفتم
_خوبی عروسک؟
به کابینت تکیه دادم و خودم و بالا کشیدم تا بالای کابینت بشینم
_خوبم داداش، تو خوبی؟
لیوان شیرکاکائو رو به دستم داد و گفت
_فندقم که خوب باشه منم خوبم
دستام و دور لیوان حلقه کردم و گذاشتم گرماش بهم منتقل بشه
_سهیل…
_جانم!
_نمیخوای بپرسی چرا اومدم اینجا؟
سرش و کج کرد و پرسید
_تو میخوای بگی؟
_هنوز نه!
شونهاش و بالا انداخت وکمی از قهوهاش خورد
_پس منم هنوز نمیخوام بدونم.
با لبخند نگاهش کردم که جلوتر اومد، دست راستش و پشت سرم گذاشت و بوسهای روی پیشونیم نشوند
_تنها چیزی که واسه من مهمه خوب بودن توعه فندق!
پس تا هر موقع که لازم باشه صبر میکنم، تو هم به خودت سخت نگیر. باشه؟
_باشه…
با کشیدن کمرم به آروم گذاشتم پایین
_خواهر برادر بهتون خوش میگذره؟
با صدای روشنا به سمتش برگشتم که سهیل حلقهی دستش و دور کمرم محکمتر کرد و گفت
_اگه مزاحممون نشی آره!
روشنا با اخم چشم غرهای رفت که با دیدن قیافهی حرصی و بانمکش من و سهیل خندمون گرفت.
_ساحل…به آران خبر دادم، تا یک ساعت دیگه اینجاست
آشوبی که با شنیدن همین جمله تو دلم به پا شده بود و میتونستم حس کنم.
دلم بیشتر از همیشه براش تنگ شده بود ولی از طرفی اونقدر ازش دلخور هستم که حتی نمیخوام ببینمش!
با جدا شدن دست سهیل از کمرم از فکر بیرون اومدم و بهش نگاه کردم، فنجون قهوهاش و روی میز گذاشت و گفت
_ساحلم من میرم روشنا رو برسونم خونه. بهتره شما تنها صحبت بکنین… مشکلی که نداری نه!؟
سرم و به چپ و راست تکون دادم و گفتم
_نه داداش؛ نگران نباش! هرچی باشه اون هنوزم شوهرمه…چیزی نمیشه شما برین.
نگاهی نامطمئن بهم انداخت و لبخندی زد.
از آشپزخونه بیرون رفتیم، سهیل رفت داخل اتاق لباس عوض بکنه که روشنا اومد جلو و بغلم کرد
با صدای آرومی که سهیل نشنوه گفت
_بهش فرصت بده ساحل…بذار توضیح بده و بهش گوش بکن، نذار چیزایی که انقدر براش تلاش کردی راحت از دستت بره!
از بغلش بیرون اومدم و گفتم
_نگران نباش روشنا…نمیذارم انقدر آسون همه چیز نابود بشه
_روشنا بریم؟
با شنیدن صدای سهیل دستش و از روی بازوم برداشت و همینطور که به سمت در میرفت گفت
_مراقب خودت باش ساحل.. اگه مشکلی پیش اومده بهم خبر بده خب؟
_باشه عزیزم.
سهیل در خونه رو باز کرد و منتظر موند روشنا اول بره بیرون
_فندقم من باید باشگاه هم برم. ممکنه دیروقت بیام، اگه کاری داشتی زنگم بزن.
_باشه داداش
با رفتنشون در و بستم و خودم و روی مبل انداختم
از صبح آران و ندیده بودم ولی انگار یک قرن گذشته بود… دلم برای چشمهای خاکستریش که شیطنت داخلش موج میزد تنگ شده بود.
بلند شدم و داخل اتاق رفتم، سر و وضعم خیلی نامرتب بود
پیراهن بلند آبی رنگم و که گلهای ریز سفید داشت از داخل چمدون برداشتم و پوشیدم، موهام و باز کردم و بعد مرتب کردنشون از پشت بافتم که تا پایین کمرم میرسید
به خودم داخل آیینه نگاهی انداختم…چهرهام خیلی بیروح بنظر میرسید، کمی از رژ صورتی رنگم به لبهای ترک خوردهام زدم تا صورتم کمی رنگ بگیره
نگاهی از بالا تا پایین به خودم انداختم، حالا قابل تحملتر شده بودم
دستم و روی سمت چپ قفسهی سینم گذاشتم و از دختر داخل آیینه پرسیدم
_چته ساحل! چرا انقدر قلبت تند میزنه؟
اون آرانه…کسی که این همه مدت باهاش زندگی کردی!
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم و از آیینه گرفتم، با خروجم از اتاق صدای زنگ خونه بلند شد
استرسم شدیدتر شده بود. به سمت در رفتم و بعد از مکثی در و باز کردم.
آرانم بود…کت بلند مشکی رنگش و به همراه بافت سفید و شلوار کتان مشکیش پوشیده بوده، موهاش و به سمت بالا داده بود و فقط چند تار روی پیشونیش ریخته بود. مثل همیشه میدرخشید…
_سلام عمر من!
به نام خدا
برگرفته از سایت… .
هر داستان یک ایده اولیه یه خطی داره.
بعد کم کم ایده قوام پیدا میکنه.
از ایده پرسشهایی میپرسیم و میرسیم به پیرنگ و طرح و نوشتن داستان.
ما قبل نوشتن یک محور زمانی میکشیم تا مشخص بشه شخصیت در چه زمانی کارهای مهم رو انجام میده.
کی عاشق میشه
کی میمیره
کی بچه به دنیا میاره
کی از زندان آزاد میشه
کی مشکلش حل میشه
کی دردش دوا میشه
کی حاجتش روا میشه و….
اوایل داستان نویسنده مثل عروسکگردانه.
نخی به دست و پای شخصیتها وصل کرده و اونها رو به هر سمتی که تمایل داره میکشونه.
حالا هر چقدر که این شخصیتها غنی تر و درستتر باشند زودتر نخها رو پاره میکنند و نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي اتفاق میافته.
اونها زنده میشن و زندگی میکنند.
نویسندهای که به شخصیتهای خلق شده خودش اعتماد نداشته باشه، دست از سر شخصیتها بر نمیداره و اونها رو مجبور به بازیگری میکنه
اما اگر نویسنده به مرحله فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ رسیده باشه،
دست زیر چونه فقط زندگی کردن شخصیتها رو تماشا میکنه و مینویسه.
میگن داستان باید از نزدیکترین نقطه به تقطه عدم تعادل شروع بشه.
. داستان خیلی از ماها از همون نقطه شروع میشه. قبلش فقط روزها رو به شبها کوک زدیم اما بعدش…
دیگه ما اون آدم قبلی نیستیم و باید بشیم آدم بعدی…
آدم بعد از به هم خوردن تعادل!تعادل روح ، تعادل جسم تعادل ،شرایط مالی، تعادل شرایط جغرافیایی یا شغلی.
داستان از نزددیک ترین لحظه به لحظه عدم تعادل شروع میشه و خدا که به خودش و چیزی که خلق کرده مطمئن هست، ما رو تماشا میکنه.
من شبی که خسرو شهید شد خیلی گریه کردم. اون روزی که خورشید زایمانش سخت بود و حیدر بالای پشتبوم اذان میگفت تا زایمان آسان بشه هم خیلی گریه کردم.وقتی خسرو رفت به جلسه حزب توده تمام اون بوها رو میشنیدم. بوی تتون، الکل، صابون و عطرهای فرانسوی اما جلوشو نگرفتم. وقتی رفت کویت هم گذاشتم بره…
گاهی که شخصیت داره گریه میکنه دلت میخواد بغلش کنی بهش بگی:
_هی خودتو نباز یه کم دیگه دووم بیاری مشکلت حل میشه..من دارم محور زمانی زندگی تو رو میبینم. اصلا همه این بازی برا جذابیت داستان زندگیته
دارم به این محور نگاه میکنم و به محور زمانی زندگی خودم فکر میکنم. به اونهمه اعتمادی که به من داشت و آزادم گذاشت.
برخی نویسندههایمان مثل بعضی از کارگردانهایمان میگویند کتاب نمیخوانند و فیلم نمیبینند مبادا رویشان اثر بگذارد!
فرهنگ و هنر کارش اثرگذار بودن است، این «مبادا» را از کجا آوردهاید؟
بگذارید اثر بگذارد. بگذارید تأثیر بگذارد.
اگر از نقاشی دیگران، کتاب دیگران و فیلم دیگران تأثیر خوب بگیرید، عیبی دارد؟
اگر دریچهای به رویتان باز شود و دیدتان را باز کند و بعد راهی به شما نشان دهد که بعدها بشود راه خود شما، عیبی دارد؟
تأثیر پذیرفتن لزوما کپیبرداری نیست. تأثیر پذیرفتن یعنی دنیایتان بزرگتر شود، دیدتان بازتر شود…
خسته نباشی نویسنده😍
خسته نباشیدد
حمایتتت❤
خیلی قشنگ نوشتی😍 خیلی گناه دارند، خدا رو شکر که ساحل راضی شد باهاش حرف بزنه، اون زنیکه هم بره به درک🤬 چیزی که تا الان از این رمان یاد گرفتم اینهکه زن و شوهر در هر شرایطی باید پشت هم باشند حتی اگه یه نفر از اونها اشتباهی کرد نباید کاری کنند که بقیه دشنن شاد بشند بین خودشون حل کنند
سلام عزیزم خیلی رمانت قشنگ میشه ادامش سریعتر بزاری