خاطرات دوران مرگ پارت 2
خاطره ی دوم: حق جانشینی
تایماز💎
سرزمین خورشید☀
همیشه معتقد بوده ام که پادشاه، پدرم را کشته است. پدرم، پوریا، بزرگترین فرزند پادشاه بود و زمانی که بیست و یک ساله شد، مطابق رسوم، برای یافتن یکی از آثار باستانی، از سرزمین خارج شد. اثری که او انتخاب کرده بود، الماس بود.
چهار ماه بعد برگشت؛ اما نه الماس را آورده بود و نه جانش را.
بعد از مرگ پدرم، نوبت پسر دوم بود. یعنی خسرو، پدر آرش.
او، شمشیر عدالت را انتخاب کرد و پنج ماه و دو هفته بعد، آن را برگرداند و ولیعهد و چند سال بعد، شاه شد.
هرگز کسی نفهمید آن زخم های عمیق شمشیر بر روی بدن پدرم، توسط چه کسی زده شده و چه کسی سپیده دم آن روز شوم، جنازه ی او را جلوی در قصر گذاشته و رفته.
من هم که آن موقع شش ماهه بودم هر چه از پدرم و سرگذشت او میدانم، داستان ها و خاطره هایی است که از زبان بقیه شنیده ام و گاه حتی آدمها مطابق میلشان، آنها را تغییر داده اند.
حالا بعد از بیست و پنج سال، آرش نیز الماس را انتخاب کرده.
چرا الماس؟
او نمیداند که احتمال مرگش در این راه بسیار زیاد و حتی حتمی است ؟
از اتفاقی که برای پدر من افتاده نمیترسد؟
نمیترسد موفق نشود و نوبت به من برسد؟
از من، منی که برایشان نماد ظلم و بی لیاقتی هستم، باک ندارد؟
سوال های زیادی در ذهنم میچرخند. نمیدانم چرا سعی میکنم ارتباطی بین آرش و پدرم پیدا کنم.
چشمان آرش را وقتی مصمم نگاهم کرد و میگفت که الماس را برمیگرداند، به یاد می آورم. چشمان آبی رنگی که همه میگویند به شدت به چشمان پدرم شبیه است. سعی میکنم چشمان پدرم را وقتی بیست و پنج سال پیش، او هم مصمم گفت که میخواهد الماس را برگرداند، تصور کنم. پدری که هیچ چیز از او در ذهن ندارم. صدایش، چهره اش، اخلاقش، هیچکدام فرصت نکردند در ذهن من نقش ببندند. تنها چیزی که همیشه در ذهنم بوده و مادرم از کودکی در گوشم زمزمه کرده، این است که عمویت پدر تو را کشته تا خودش شاه شود و حالا تو باید با گرفتن جای آرش، در واقع حقی که برای خودت بوده را پس بگیری. من با خشم و نفرت از عمویم و آرش، بزرگ شده ام و تا زمانی که پادشاه این سرزمین نشوم و انتقام نگیرم، نمیتوانم این نفرت را از قلبم بیرون و جایی برای احساسات دیگر، باز کنم.
چند ساعت از وقتی که آرش اعلام کرد میخواهد الماس را برگرداند، میگذرد. فضای قصر به شدت متشنج است، همه انگار از همین الان خودشان را برای سوگواری چند ماه آینده آماده میکنند، امید کاملا از بین رفته و حالا آرش در نظر همه، جنازه ای بیش نیست. هیچ کس فکر نمیکند که آرش زنده از این مسیر برگردد.
از تمام آثار گمشده، سر نخ هایی وجود دارد و از الماس فقط یک سرنخ که آن هم آنقدر مبهم است که تمام شش ماه فقط برای فهمیدنش صرف خواهد شد! البته پدرم فهمیده بود ولی هیچ نشانی از یافته هایش در دست نیست.
مسیر را به سمت اتاق مادرم طی میکنم و به نگاه های خشمگین هیچ کس، اعتنا نمیکنم. همه از الان مرا کسی میبینند که حق شاهزاده شان را تصاحب کرده!
در میزنم و وارد میشوم. مادرم با هیجان از کنار پنجره به سمتم می آید. تا به حال او را انقدر خوشحال ندیده بودم.
او با چشمانی که برق میزنند، به من که بی تفاوت و خالی از احساس نگاهش میکنم، مینگرد. دستانم را میگیرد و میگوید: بالاخره میتونی به حقت برسی.
کلافه، دستانم را از دستان مادرم جدا میکنم و کمی از او دور میشوم. میگویم: هنوز هیچ چیز معلوم نیست.
_چـطور معلوم نیست؟ واقعا تو فکر میکنی میتونه زنده برگرده؟
_حــتما دلیلی داره که الماس رو انتخاب کرده، وگرنه همچین خطری نمیکرد.
_هـر دلیلی هم داشته باشه، یا در این راه کشته میشه، یا نمیتونه الماس رو پیدا کنه و از شرمندگی به قصر برنمیگرده.
_آرشی که من میشناسم، هیچکدوم از این اتفاقات براش نمیفته.
مادرم نزدیکم میشود و با حالتی که تا به حال در چشمانش ندیده ام، با حالتی که انگار وجدان را در خودش کشته و هر لحظه آمادگی دارد خنجری در آورد و هر کس مانعی بر سر راهش است را بکشد، میگوید: اونوقت ما اون کاری رو باهاش میکنیم که پادشاه با پدر تو کرد!