داستان کوتاه ؛Zoha
داستان کوتاه؛ چند پارتی!
ژانر:جنایی،معمایی
ساعت از نیمه شب هم می گذشت . دیگر بیشتر از این جایز نبود در اداره بماند . باید هرچه زودتر به خانه برمی گشت و علاوه بر آن خواب جلوی چشمانش را پوشانده بود . کیفش را برداشت و از اتاق ۱۲ متری اش بیرون زد و به طرف اتاق سرگرد پا برداشت .
یک تقه…
دو تقه….
تا اینکه صدایی از پشت در به گوشش رسید
_ بفرمایید تو
با شنیدن صدا که خبر از اجازه ورودش به اتاق میداد . پا به داخل اتاق گذلشت و احترام نظامی گذاشت
_ سلام قربان.
سرگرد با آرامش پلک هایش را بهم نزدیک کرد و به او اجازه داد تا به حالت عادی بایستد
_ سلام سروان . میخواید تشریف ببرید؟
سرگرد درست حدس زده بود بالاخره ساعت ۱ بامداد بود و خواب مهمانِ تن و بدنش
_ بله . با اجازه شما .
سرگرد هم درست مثل او بود ولی به روی نیرویش نیاورد و با لحنی پدرانه گفت
_ برو پسر . خدا به همراهت . فقط یادت نره فردا ساعت ۶ صبح اداره باشی
چشم بلند بالایی از دهانش خارج کرد و بعد از کسب اجازه از محضر سرگرد خارج شد …..
****
آنقدر خسته بود که توانایی این توی ماشین بخوابد و به سمت خانه حرکت نکند را هم داشت . اما باید مسئولیت کرختی و خستگی فردایش را هم بر عهده می گرفت . که قطعا چنین چیزی با درگیری های فکری اخیر او نمی خواند . سرش را از روی فرمان ماشین گذاشت و با خودش پیمانی بست که بعد از ۱۰ یا ۱۵ دقیقه ای حرکت می کند اما در خلسه شیرینی فرو رفت
*****
دینگ دینگ دینگ دینگ
چشم هایی که هنوز طلب خواب بودند را باز کرد و نگاهی به صفحه نمایش گوشی اش انداخت . و با دیدن شماره سرهنگ صادقی دستش را کمی رو چشم هایش کشید و بعد سریع نگاهی به ساعت کرد
۳:۳۰ دقیقه صبح … سرهنگ صادقی ؟ سرهنگ عادت نداشت به کسی برای احوال پرسی تماس بگیرد اگر هم تماس میگرفت در مواقع ضروری و صد البته در زمان مناسب تر … پس حتما کار مهمی بود . به همین خاطر تماس را وصل کرد و گوشی کنار گوشش گذاشت
_ سلام قربان
_ سلام پسرم . خونه هستی؟
این لحن عجول و نا آرام از سرهنگ بعید بود . آخر سرهنگ همیشه آرامش و خونسردی را جای عجله و نا آرامی می گذاشت . پس شکی که داخل دلش رخنه کرده بود کنار زده شد و جایش را به اطمینان داد
_ نه قربان تو ماشین خوابم برد. اتفاقی افتاده این موقع شب زنگ زدید به تلفن شخصیم ؟
سرهنگ با لحنی که حالا از قبل هم ناآرام تر شده بود جوابی از دهانش خارج کرد
_ خیلی خوب نمیتونم توضیح بدم پسرم فقط بیا به سمت خونه امید، برادرت
با شنیدن اسم امید برادرش از زبان مافوقش وحشت کرد و حالا دیگر اثری از خواب در چهره اش پدیدار نبود
_ چی شده سرهنگ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ لطفا بهم بگید
از پشت خط دوباره صدای سرهنگ بلند شد
_ نمیتونم توضیح بدم امیر جان فقط بیا به سمت خونه برادرت
و بعد به سرعت برق و باد تلفن رویش قطع شد . و حالا امیر مانده بود با تلفن عجیبی از طرف سرهنگ و دلی که شور میزد که نکند اتفاقی برای برادر و برادر خانمش افتاده باشد . که وای که وای…
*****
در راه با اینکه خیابان ها بسیار خلوت بودند و هیچ آدم بالغ و خلوتی در آن پرسه نمیزد اما نزدیک بود ماشین را به جایی بزند …
شبی که قرار بود مقصدش خانه خودش و تختخواب گرم و نرمش باشد حالا مقصدش شده بود خانه برادرش و دلشوره ای که یک لحظه دست از سرش بر نمی داشت…….
اگر میخواین پارت دو رو این داستان کوتاه رو بخونید لطفا لطفا حمایتم کنید و برام نظراتتون رو کامنت کنید . و اگر انتقادی دارید حتما بگید تا بتونم داستان رو بهتر ادامه بدم . راستی عزیزان عکس روی داستان کاور رمان ایینه شکسته هست اگر از نظرتون خوب شده که همین رو به عنوان کاور رمان بذارم💝
ضحی💗🥰
خیلی قشنگ نوشته بودی..تکتککلمات حس خوبی بهم میداد
خیلی دوست دارم بدونم چه اتفاقی خونه برادرش افتاده
لطفا زود زود پارت بده
خوشحالم که خوشت اومده سعید ژون♥️😘
چشم احتمالا فردا احتمالاااا😎
حتما بده 😁
🤓🤓
و اینکه کاور هم قشنگه
هر دوش قشنگه..هر کدوم رو خودت بیشتر دوست داری بزار 😊
چشم🥰
موفق باشی هنرمند👌🏻👏🏻⭐
با اینکه من به این نوع ژانر علاقه ندارم ولی دلم نیومد برات کامنت نذارم قلمت ستودنیه آینده درخشانی پیش روته مطمئن باش ولی دست از تلاش برندار .
خیلی ممنونم لیلا جونم😍♥️
لطف داری تو❤️🤗
خوب بود ی چیز من میگم امیدوارم به دل نگیرید کاور رمان قشنگه ولی این که شیشه است آیینه نیست می تونی اسم رو تغییر بدی ولی بنظرم عکس قشنگی رو انتخاب کردی
ممنونم عزیزم خودم کاور رو ساختم . دیگه ایینه زود پیدا نکردم شما فکر کنید که این آیینه است🤣 . این کاور رمانمه این داستان کوتاهه گلم چون احساس میکنم دچار اشتباه شدی😊
عالی بود دوست دارم بدونم بعدش چی میشه لطفا زودتر پارت بزار❤️
ممنون فاطمه جون😘🥰. انشالله اگه وقت کنم فردا🥳
خیلی عالی بود …
حتما ادامش رو هم بنویس 😍😍 منتظریم 😊💓
خیلی ممنون هیلا جون🥰
چشم حتما😉
عاشق این داستانهای رمانتیکت هستم😜😜😜
ممنون آیلین جون🤣💗
خیلی قشنگ بود و البته پر از استرس🤕🥰😍
حدس میزنم یه بلایی سر برادرش آوردن🤷♀️
عالی بود ضخی خله چر قدرت ادامه بده🙃🤗🥰😍
شاید😁
ممنونم شراره جون🤠🥰
خوب بود👏👏👏
منتظر پارت دوش هستم
به خوام راست بگم از کاور رمان خوشم نیومد از شخصیت دختر ، انتظار دختر ظریف تر داشتم.
#حمایت_از_نویسندگان_مدوان
ممنونم تانسو جون😊♥️
خیلی ممنون که نظرت رو میگی😌🙃
چقدر قشنگ و دلهره آور بوددد😨😂😂❤
ممنون نیوشا گلی💗😍
کاورت خوشگل شده ضحی فقط من عکس گرشا رو دوست ندارم🥲
تو ذهنم گرشا هات تر بودش🤣🤦♀️
زودترم پارت دوعه این رمانت رو بزار توخماری موندم دختر🥲🤣🤦♀️
هر کدومتون هم که از یکیشون خوشتون نمیاد🤣🤣
احتمالا پس با همون عکس قبلی ادامه بدیم🤗
چشم میذارم🤠🤠
ضحی من خیلی وقته خوندم رمانتو خیلی قشنگگگ بود ولی کاش رمانش میکردی به شدت منتطر پارت بديش هستم ببینم داداش امیر چیشده ولی خدایی خیلی دلم برا امیر سوخت اینقد خسته بود توی ماشین خوابش برد🥺🥺😢
ولی الان حوصلم کشید کامنت بزارم😂😂
ممنون تارا جونم♥️🤗
نمیدونم ادمین اجازه رمان جدید میده یا نه ولی خب یه مشکل دیگه هم هست کل دایتان توی ذهنم اونقدری زیاد نیست که بخواد تبدیل به رمان شه🙃
اره الهی پسرم امیر البته اسم کاملش این نیستاا😁
اسمش امیر عباسِ
خوب بود پارت دو کی میاد
ممنونم🥰
اگر برسم امروز😊