داستان کوتاه ؛Zoha
داستان کوتاه؛zoha
پارت سوم؛
اصلا امدنش به اینجا درست بود؟ درست بود که الان در کوچه و شهر خودشان بود؟ هر زمان دیگری که بود میگفت درست ولی الان از نظر او از غلط هم غلط تر بود ؟ آمده بود که چه بگوید؟ به مادر و پدرش بگوید پسر ارشدتان دیگر در این کره خاکی نفس نمیکشد ؟ با خودش چه فکر کرده بود. اما یک حسی بود که ترغیبش میکرد و میگفت پدر و مادرت حق دارند بدانند چه بلایی سر برادرت آمده . بلایی که خودش هم هنوز کامل هضم و درکش نکرده بود . پس وای به حال مادر و پدری که جگر گوشه شان را از دست دهند . بی اراده قدم به جلو گذاشت . کوچه ساکت بود خیلی ساکت . عجیب نبود اما امیر عباس از این همه سکوت واهمه داشت و حس خوبی دریافت نمی کرد . آنقدر این سکوت ادامه پیدا کرد تا اینکه به در خانه شان رسید . دستش را به جلو برد تا زنگ را فشار دهد اما با وجود اینکه دستش فاصله ی کمی تا زنگ داشت دستش را عقب کشید . چند ثانیه همینطور به آسفالت های کوچه چشم دوخته بود اما آخر طاقت نیاورد و زنگ را فشرد
یک بار…
دو بار…..
و به بار سوم نکشید که در خانه باز شد . به محض باز شدن در خانه دو چیز بدجور در ذوقش خورد .اول ندیدن چهره ی مادرش در چارچوب در و دوم …… بوی تعفن و خون ….. بویی که از دیشب دیگر برایش خوشایند نبود …. صحبتی نکرد و پا به جلو گذاشت اما آخر سر طاقت نیاورد و والدینش را صدا زد
_ پری خانم ؟ آقا تورج؟ کجا هستید
صدایش مثل قبل هیچ فروغی نداشت اما سعی کرده بود کمی به صدایش رنگ ببخشد تا پدر و مادرش در همان وهله ی اول نگران و آشفته نشوند
_ پری خانم ؟ کجا هستی؟ تورج خان؟
هیچ حس خوبی از این صحبت های یک طرفه نمی گرفت .با خودش گفت شاید سرشان شلوغ است اما یعنی جواب سلام هم نمی دهند . مخصوصا آقا بابایی که همیشه روی جواب سلام تاکید بسیار زیادی داشت . نگرانی در دلش لانه کرده بود . اما آرام کفش هایش را از پایش در آورد و وارد خانه ی خاطره هایش شد . اما تنها چیزی که خیلی واضح بود …. بودی خون بود و بس…. اما ناامید نشد و پا به جلو برداشت . و یک لحظه با چرخاندن سرش و دیدن آشپزخانه شان قلبش نزد …. این …. این …. پری خانم خودش بود ؟ واقعا این همان پری خانم بود ؟ نه بود …. به خدا که نبود …. آخر این زنی که چاقویی در قلبش فرو شده مادر خودش بود؟!….
با قدم های شمرده شمرده به سمت آشپزخانه ای پا برداشت که پری خانم هیچ وقت اجازه نمی داد لکه ای رو وسایل ان بیفتد اما حالا …. خون بود و خون . خونی که همه جا پخش شده بود . روی زانو هایش نشست به مادرش خیره شد . به مادری که گردنش را با طناب به میخ دور دیوار وصل کرده بودند و چاقویی در قلبش فرو کرده بودند . دلش نمی امد بگوید جنازه؛ یعنی دلش نمی خواست هیچوقت چنین کلمه ای را در کنار اسم مادرش بگذارد . احساس میکرد راه تنفس بسته شده . از دیشب دلش گریه ی طولانی میخواست اما خواست بیاید و در کنار مادر و پدرش خودش را خالی کند اما حالا غم مادرش هم اضافه شده بود . اصلا پدرش کجا بود . از تصور این که اتفاق برای پدرش هم افتاده زانو هایش را در آغوش گرفت و کابینت تکیه داد . با خودش که رودروایسی نداشت او خیلی وابسته خانواده اش بود . خیلی خیلی زیاد . که جایی در مغزش تشر زد
” امیر عباس! تو که هنوز پدرت رو ندیدی شاید اصلا خونه نیست”
هی به خودش تلقین می کرد که بله پدرش خانه نبوده اما یک چیز برایش سوال بود پس کی در رو رویش باز کرده بود؟ کی؟ تحمل این همه سوالات را در مغزش نداشت . سرش را در بر گرفت و تا می توانست خودش را خالی کرد . جیغ و فریاد و گریه…. عین نوزادی که بی تاب پدرش و مادرش است . عین همان نوزاد…
چند دقیقه که سپری شد به جای اینکه اتفاقات دور و برش را بهتر درک گند . وضعش بدتر شد .
_ این کیه جلوی منه؟ هه چرا چرت و پرت میگی این که مامان من نیست . مامان من اگه بهش بگی مامان عصبی میشه باید بهش بگی پری خانومممم
م آخر را کشیده و بلند گفت . آنقدر بلند که شاید حتی به گوش همسایه ها هم رسیده بود… ولی با خودش تکرار میکرد که
_ بذار همه بفهمن که این جنازه ای که اینجاست جنازه مادر تو نیست آره… آره
زمزمه های پی در پی اش باعث شده بود حالش بد شود . و به یکباره به سمت دستشویی که آخر خانه بود هجوم برد . در دستشویی را که باز کرد خشکش زد ….مرد روبه رویش که سینه اش شکافته شده بود چهره اش بی شباهت به پدرش نبود ….. اما نه نه پدر و مادر او هیچ اتفاقی برایشان نیافتاده . حتما این یک تشابه چهره ای بود . و به طرف سینک دستشویی رفت …… چه می دید داخل سینک چه می دید ؟ قلب انسان !!!!! نزدیک بود دل و روده اش با هم بالا بیایند . این قلب یک انسان بود . و نگاهش به کاغذ کنارش افتاد .
” آقای امیر عباس زمانی به مرحله دوم بازیمون خوش اومدی….. ”
دیگر تحمل بس بود …. عق زد ؛عق زد و انگار سعی بر این داشت تمام فشار های این شبانه روزش را اینطور خالی کند . عق می زد اما فقط و فقط معده اش درد میگرفت و غم هایش بیشتر سر باز میکردند . در مغزش هزاران چیز جولان میداد…. هزاران چیزی که همه آن ها مربوط به خانواده اش میشد . خانواده ای که حالا فقط خودش از آن باقی مانده بود…..
*******
چند ساعتی بود که بدون توجه به چیز دیگری فقط به تابلوی مورد علاقه مادر و پدرش چشم داده بود .چند ساعتی که بوی خون خیلی بیشتر شده بود اما امیر عباس هیچ چیز حس نمی کرد . احساس میکرد حالا تمام حواسش را مثل خانواده اش از دست داده …. دوباره برگه را میان انگشتانش فشرد و نگاهی به دو اثر انگشت خونی پشت برگه افتاده . باید باور میکرد که اینها اثر انگشت خونی پدر و مادرش است . قطعا نه !!قطعا نه!!!!! همیشه هر چیزی را که با چشمانش می دید باور می کرد اما حالا اوضاع مثل همیشه نبود . واقعا نبود… همینطور خونیسرد به یک نقطه زل زده بود که تیزی چیزی را در زیر گلویش احساس کرد……………
عزیزان اگر دوست دارید پارت چهارم این داستان کوتاه رو بخونید حتما حمایتم کنید و برام کامنت بذارید😍….
و اینکه یه سوال داشتم از همه ی اونهایی که این داستان کوتاه رو میخونن ، به نظرتون این قتل ها کار کیه؟؟؟؟!!!
طبیعیه که انقدر خشونت رو دوست داری ؟🤒🤕
کاملا طبیعیه🤣
وایی حتی عکسشم خوفناکه من دیگه سایت نیام بهتره😟
🤣🤣🤣🤣
مثلاً بگیم شهر خونی 😨
ها ها ها😈
یه ذره آنرماله هاااا🤣🤦♀️
🤣🤣🤣
🤣
ضحی جونی زود زود پارت بدهههه🥲🥲
من ازک جا بدونم کی قاتله؟؟؟😶🌫️😶🌫️😶🌫️🫥🫥🫥🫥
حدس بزن مثلا کی میتونه باشه
دوست … فامیل😈😈
دوست دختر سابق🫥🤣🤦♀️
یه خواهر ناتنی🤣🤦♀️
اوووو خوبه خوبه😈😈
جالب بود ضحی ژون
در رو کی براش باز کرده!! واقعا بدجور برام سوال شد
هیجان داشت واقعا
خیلی سخته و غم انگیز بود
و من فکر میکنم قاتل چون خودش هم پلیس بوده لابد مربوط به کارش میشه چیز زیادی نمیدونم واقعا
به شدت منتظر پارت بعدی هستممم
زیبا بود 😊😞
قاتل براش باز کرده دیگه🤣🤣🤣
و بعدش کجا رفته خب!!!
یعنی تو خونه است😰
آخه اخر داستان هم گفت تیزی چیزی رو زیر گلوش احساس کرد
در خماری بمونین😈
بدجنس 🥺
هاها😈😈😈
ممنون سعید ژووون😍
بهتون گفتم کم کم هیجانی میشه😛
انشالله دو روز دیکگه پارت بعد🤑
😊
چند پارت هستش؟
نهههه فردا بده
احتمالا ۷ پارت احتمالا😁 دقیق حساب نکردم😅
آهان پس مونده هنوز 🙏👍
یا ابلفضلللل😂چرا انقد خوفناک دوست داری؟
خیلی باحاله که😈😛
اره بابا قشنگه
😍🤣
وای ضحی میگم اصلاواجب نیستااین همه مهرمحبت بخرج بدی 🙁🙁🙁
🤣🤣
واجبههه واجب🤣
🤣🤣
نمیگم بده میگم یکم رمانتیک تررر😂😂
حتما😈😈
گریم گرفت بخدا🥺💔
آخی😢
در حد گریه واقعا؟🥺🤣
ضحی من که راضی نبودم انتظار داشتم بیشتر وحشتناک باشه
به نظرم یک فردی به اسم ضحی پدر و مادر امیررو کشته
خب تانسو جان هنوز تا پارت اخر مونده😈😈. 🤣🤣🤣ارادت مندم🤣😈
قاتلی که به تازگی اسم او مشخص شده در کوچه پس کوچه های شهر پرسه میزند..لطفا مراقب خود باشید و از خانه خارج نشود
اسم این قاتل که قتل هایش را به صورت حرفه ای انجام میدهد”ضحی”است..
خبری به تازگی به دستمان رسیده که او پدر و مادر پلیسی به نام امیر عباس را به قتل رسانده
و هیچ ردی از خود به جا نگذاشته
فقط تنها یک چیز از این قاتل میدانیم..که او بسیار خوش خط است..
و دیگر هیچ ردی از خود به جای نگذاشته
با تشکر از کسانی که تا آخر این متن را میخوانند 🤣🤣😈
از دست توو سعید😁🤣🤣
حالا از کجا میدونی خوش خطم کلک😈🤣؟!
برگه رو از خونه قاتل پیدا کردم 😈
اشتباه شد 🤣
برگه رو از خونه مقتول پیدا کردم 😈
🤣🤣🤣
والا دیگه
پارت بعدی رو فردا بده حتما
من منتظرم 😁
فردا صبح کلاس زبان دارم
عصر هم بسکتبال
بعدشم دیگه اسباب کشی نهاییمونه باید وسایل بزدگ رو ببریم . خودم باید پیاده برم خونه البته خب خونمون خیلی نزدیکه سالنمه🤭🤣
مگه تو گوشی تایپ شده نداری؟
نه متاسفانه🤣🤣
ای بابا
مثل منی که 😂🤦🏻♀️
وای سعید یه جوری متن بالایتو نوشتی قبل از اینکه اسم ضحی رو بیاری اینقدر ترسیدم گفتم خدا رحم کنه بهمون بعد که اسم ضحی رو آوردی هنگ کردم بلند زدم زیر خنده یه عالمه مهمان داشتیم همه داشتن نگام میکردن🤣🤣🤣🤣🤣🤣😁🤦🏽♀️
وااای🤣🤣🤣🤣
خوبه 😈😈 🤣
عالی بود ضحی خله😘😘🧡🧡
با تشکر از تارا جون😘🤣🤣
فدات عشخم😘😘🧡
ضهی تروخدا زود پارت بده🥺🤕
قلبم ریش شد با این پارت😢😢
من هیچ وقت دلم نمیاد آنقدر خبیث باشممممم😭😭😭
حس میکنم کار یه نفره که دشمنی دیرینهای با امیرعباس داره🤷♀️
پلیسا کلا زیاد دشمن دارن🙂
رو امیر عباس بدجور کراش زدم 🤣🤣🤣
میتونم بپرسم دقیقا رو چیش کراش زدی؟😐😎
الهی چه نازک نارنجی این شما🤭😅
شاید🤷♀️
وووویییی نصف شبی تهوع گرفتم دختررر🤢🤢😭
ادمین ها نیستین رمان منو تایید کنید ؟🤦🏻♀️
من که گذاشتم فردا صبح الان اگه امشب تایید شه صبح هزارتا پارت میاد روش بعد پارت خودم میره اون دنیا😂😂😂
نیوش بیداری؟؟؟
بچه ها کسی بیدار نیست یه سوال داشتم
الان میخوام رمان ارسال کنم یه چیز جدید اومده برچسب رمان چیه قبلا نبود 😕
چی باید بنویسم🙂
همین هشتگ هایی که زیر رمان ها هست الان مثلا مال منو نگاه کن🙃
آقایان
مرسیییی عشقم😍😍😘😘🧡🧡
آقایان و مرض آهااان🤣🤣😡
الهی😈🤑🤣🤣
در انتظارت پارت جدید…
انتظار 🤦🏻♀️