نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

داستان کوتاه

داستان کوتاه ؛Zoha

4
(72)

داستان کوتاه؛zoha

پارت سوم؛

اصلا امدنش به اینجا درست بود؟ درست بود که الان در کوچه و شهر خودشان بود؟ هر زمان دیگری که بود میگفت درست ولی الان از نظر او از غلط هم غلط تر بود ؟  آمده بود که چه بگوید؟ به مادر و پدرش بگوید پسر ارشدتان دیگر در این کره خاکی نفس نمیکشد ؟ با خودش چه فکر کرده بود. اما یک حسی بود که ترغیبش میکرد و  میگفت پدر و مادرت حق دارند بدانند چه بلایی سر برادرت آمده . بلایی که خودش هم هنوز کامل هضم و درکش نکرده بود . پس وای به حال مادر و پدری که جگر گوشه  شان را از دست دهند ‌ . بی اراده قدم به جلو گذاشت . کوچه ساکت بود خیلی ساکت . عجیب نبود اما امیر عباس از این همه سکوت واهمه داشت و حس خوبی دریافت نمی کرد . آنقدر این سکوت ادامه پیدا کرد تا اینکه به در خانه شان رسید . دستش را به جلو برد تا زنگ را فشار دهد اما با وجود اینکه  دستش فاصله ی کمی تا زنگ داشت دستش را عقب کشید . چند ثانیه همینطور به آسفالت های کوچه چشم دوخته بود اما آخر طاقت نیاورد و زنگ را فشرد

یک بار…

دو بار…..

و به بار سوم نکشید که در خانه باز شد . به محض باز شدن در خانه دو چیز بدجور در ذوقش خورد .اول ندیدن چهره ی مادرش در چارچوب در  و دوم …… بوی تعفن و خون ….. بویی که از دیشب دیگر برایش خوشایند نبود …. صحبتی نکرد  و پا به جلو گذاشت اما آخر سر طاقت نیاورد و والدینش را صدا زد

_ پری خانم ؟ آقا تورج؟ کجا هستید

صدایش مثل قبل هیچ فروغی نداشت اما سعی کرده بود کمی به  صدایش رنگ ببخشد تا پدر و مادرش در همان وهله ی اول نگران و  آشفته نشوند

_ پری خانم ؟ کجا هستی؟ تورج خان؟

هیچ حس خوبی از این صحبت های یک طرفه نمی گرفت .با خودش گفت شاید سرشان شلوغ است اما یعنی جواب سلام هم نمی دهند . مخصوصا آقا بابایی که همیشه روی جواب سلام تاکید بسیار زیادی داشت . نگرانی در دلش لانه کرده بود . اما آرام کفش هایش را از پایش در آورد و وارد خانه ی خاطره هایش شد . اما تنها چیزی که خیلی واضح بود …. بودی خون بود و بس…. اما ناامید نشد و پا به جلو  برداشت . و یک  لحظه با چرخاندن سرش و دیدن آشپزخانه شان قلبش نزد …. این  …. این …. پری خانم خودش بود ؟ واقعا این همان پری خانم بود ؟ نه بود …. به خدا که نبود …. آخر این زنی که چاقویی در قلبش فرو شده  مادر خودش بود؟!….
با قدم های شمرده شمرده به سمت آشپزخانه ای پا برداشت که پری خانم هیچ وقت اجازه نمی داد لکه ای رو وسایل ان بیفتد اما حالا …. خون بود و خون . خونی که همه جا پخش شده بود . روی زانو هایش نشست به مادرش خیره شد . به مادری که  گردنش را با طناب به میخ دور دیوار وصل کرده بودند و چاقویی در قلبش فرو کرده بودند . دلش نمی امد بگوید جنازه؛ یعنی دلش نمی خواست هیچوقت چنین کلمه ای را در کنار اسم مادرش بگذارد . احساس میکرد راه تنفس بسته شده . از دیشب دلش گریه ی طولانی میخواست اما خواست بیاید و در کنار مادر و پدرش خودش را خالی کند اما حالا غم مادرش هم اضافه شده بود . اصلا پدرش کجا بود . از تصور این  که اتفاق برای پدرش هم افتاده زانو هایش را در آغوش گرفت و کابینت تکیه داد . با خودش که رودروایسی نداشت او خیلی وابسته خانواده اش بود . خیلی خیلی زیاد . که جایی در مغزش تشر زد

” امیر عباس! تو که هنوز پدرت رو ندیدی شاید اصلا خونه نیست”

هی به خودش تلقین می کرد که بله پدرش خانه نبوده اما یک چیز برایش سوال بود پس کی در رو رویش باز کرده بود؟ کی؟ تحمل این همه سوالات را در مغزش نداشت . سرش را در بر گرفت و تا می توانست خودش را خالی کرد . جیغ و فریاد  و گریه…. عین نوزادی که بی تاب پدرش و مادرش است . عین همان نوزاد…

چند دقیقه که سپری شد به جای اینکه اتفاقات دور و برش را بهتر درک گند . وضعش بدتر شد .

_ این کیه جلوی منه؟ هه چرا چرت و پرت میگی این که مامان من نیست . مامان من اگه بهش بگی مامان عصبی میشه باید بهش بگی پری خانومممم

م آخر  را کشیده و بلند گفت . آنقدر بلند که شاید حتی به گوش همسایه ها هم رسیده بود… ولی با خودش تکرار میکرد که

_ بذار همه بفهمن که این جنازه ای که اینجاست جنازه مادر تو نیست آره… آره

زمزمه های پی در پی اش باعث شده بود حالش بد شود . و به یکباره به سمت دستشویی که آخر خانه بود هجوم برد .  در دستشویی را که باز کرد خشکش زد ….مرد روبه رویش که سینه اش شکافته شده بود چهره اش بی شباهت به پدرش نبود ….. اما نه نه پدر و مادر او هیچ اتفاقی برایشان نیافتاده . حتما این یک تشابه چهره ای بود . و به طرف سینک دستشویی رفت …… چه می دید داخل سینک چه می دید ؟ قلب انسان !!!!! نزدیک بود دل و روده اش با هم بالا بیایند . این قلب یک انسان بود . و نگاهش به کاغذ کنارش افتاد .

” آقای امیر عباس زمانی  به مرحله دوم بازیمون خوش اومدی….. ”

دیگر تحمل بس بود …. عق زد ؛عق زد و انگار سعی بر این داشت تمام فشار های این شبانه روزش را اینطور خالی کند . عق می زد اما فقط و فقط معده اش درد میگرفت و غم هایش بیشتر سر باز میکردند . در مغزش هزاران چیز جولان میداد…. هزاران چیزی که همه آن ها مربوط به خانواده اش میشد . خانواده  ای که حالا فقط خودش  از آن باقی مانده بود…..

*******

چند ساعتی بود که بدون توجه به چیز دیگری فقط به تابلوی مورد علاقه مادر و پدرش چشم داده بود .چند ساعتی که بوی خون خیلی بیشتر شده بود اما امیر عباس هیچ چیز حس نمی کرد . احساس میکرد حالا تمام حواسش را مثل خانواده اش  از دست داده ….  دوباره برگه را میان انگشتانش فشرد و نگاهی به دو اثر انگشت خونی پشت برگه افتاده . باید باور میکرد که اینها اثر انگشت خونی پدر و مادرش است . قطعا نه !!قطعا نه!!!!! همیشه هر چیزی را که با چشمانش می دید باور می کرد اما حالا اوضاع مثل همیشه نبود . واقعا نبود… همینطور خونیسرد به یک نقطه زل زده بود که تیزی چیزی را در زیر گلویش احساس کرد……………

عزیزان اگر دوست دارید پارت چهارم این داستان کوتاه رو بخونید حتما حمایتم کنید و برام کامنت بذارید😍….

و اینکه یه سوال داشتم از همه ی اونهایی که این داستان کوتاه رو میخونن ، به نظرتون این قتل ها کار کیه؟؟؟؟!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 72

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Zoha Ashrafi

ضحیـــ، نویسندهـــ هـیاهو و ژوان🤎
اشتراک در
اطلاع از
guest
66 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 سال قبل

طبیعیه که انقدر خشونت رو دوست داری ؟🤒🤕

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

وایی حتی عکسشم خوفناکه من دیگه سایت نیام بهتره😟

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

مثلاً بگیم شهر خونی 😨

sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

یه ذره آنرماله هاااا🤣🤦‍♀️

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

🤣

sety ღ
1 سال قبل

ضحی جونی زود زود پارت بدهههه🥲🥲

من ازک جا بدونم کی قاتله؟؟؟😶‍🌫️😶‍🌫️😶‍🌫️🫥🫥🫥🫥

sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

دوست دختر سابق🫥🤣🤦‍♀️
یه خواهر ناتنی🤣🤦‍♀️

saeid ..
1 سال قبل

جالب بود ضحی ژون
در رو کی براش باز کرده!! واقعا بدجور برام سوال شد
هیجان داشت واقعا
خیلی سخته و غم انگیز بود
و من فکر میکنم قاتل چون خودش هم پلیس بوده لابد مربوط به کارش میشه چیز زیادی نمی‌دونم واقعا
به شدت منتظر پارت بعدی هستممم
زیبا بود 😊😞

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

قاتل براش باز کرده دیگه🤣🤣🤣

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

و بعدش کجا رفته خب!!!
یعنی تو خونه است😰
آخه اخر داستان هم گفت تیزی چیزی رو زیر گلوش احساس کرد

saeid ..
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

بدجنس 🥺

saeid ..
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

😊
چند پارت هستش؟
نهههه فردا بده

saeid ..
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

آهان پس مونده هنوز 🙏👍

Fateme
1 سال قبل

یا ابلفضلللل😂چرا انقد خوفناک دوست داری؟

saeid ..
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

اره بابا قشنگه

،،،
،،،
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

وای ضحی میگم اصلاواجب نیستااین همه مهرمحبت بخرج بدی 🙁🙁🙁

saeid ..
پاسخ به  ،،،
1 سال قبل

🤣🤣

Fateme
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

نمیگم بده میگم یکم رمانتیک تررر😂😂

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

گریم گرفت بخدا🥺💔

FELIX 🐰
1 سال قبل

ضحی من که راضی نبودم انتظار داشتم بیشتر وحشتناک باشه
به نظرم یک فردی به اسم ضحی پدر و مادر امیررو کشته

saeid ..
پاسخ به  FELIX 🐰
1 سال قبل

قاتلی که به تازگی اسم‌ او مشخص شده در کوچه پس کوچه های شهر پرسه می‌زند..لطفا مراقب خود باشید و از خانه خارج نشود
اسم این قاتل که قتل هایش را به صورت حرفه ای انجام میدهد”ضحی”است..
خبری به تازگی به دستمان رسیده که او پدر و مادر پلیسی به نام امیر عباس را به قتل رسانده
و هیچ ردی از خود به جا نگذاشته
فقط تنها یک چیز از این قاتل میدانیم..که او بسیار خوش خط است..
و دیگر هیچ ردی از خود به جای نگذاشته
با تشکر از کسانی که تا آخر این متن را می‌خوانند 🤣🤣😈

saeid ..
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

برگه رو از خونه قاتل پیدا کردم 😈

saeid ..
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

اشتباه شد 🤣
برگه رو از خونه مقتول پیدا کردم 😈

saeid ..
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

والا دیگه
پارت بعدی رو فردا بده حتما
من منتظرم 😁

saeid ..
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

مگه تو گوشی تایپ شده نداری؟

saeid ..
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

ای بابا
مثل منی که 😂🤦🏻‍♀️

تارا فرهادی
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

وای سعید یه جوری متن بالایتو نوشتی قبل از اینکه اسم ضحی رو بیاری اینقدر ترسیدم گفتم خدا رحم کنه بهمون بعد که اسم ضحی رو آوردی هنگ کردم بلند زدم زیر خنده یه عالمه مهمان داشتیم همه داشتن نگام میکردن🤣🤣🤣🤣🤣🤣😁🤦🏽‍♀️

saeid ..
پاسخ به  تارا فرهادی
1 سال قبل

وااای🤣🤣🤣🤣
خوبه 😈😈 🤣

تارا فرهادی
1 سال قبل

عالی بود ضحی خله😘😘🧡🧡

تارا فرهادی
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

فدات عشخم😘😘🧡

Ghazale hamdi
1 سال قبل

ضهی تروخدا زود پارت بده🥺🤕
قلبم ریش شد با این پارت😢😢
من هیچ وقت دلم نمیاد آنقدر خبیث باشممممم😭😭😭
حس میکنم کار یه نفره که دشمنی دیرینه‌ای با امیرعباس داره🤷‍♀️

تارا فرهادی
پاسخ به  Ghazale hamdi
1 سال قبل

پلیسا کلا زیاد دشمن دارن🙂
رو امیر عباس بدجور کراش زدم 🤣🤣🤣

Newshaaa ♡
1 سال قبل

وووویییی نصف شبی تهوع گرفتم دختررر🤢🤢😭

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

ادمین ها نیستین رمان منو تایید کنید ؟🤦🏻‍♀️

Newshaaa ♡
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

من که گذاشتم فردا صبح الان اگه امشب تایید شه صبح هزارتا پارت میاد روش بعد پارت خودم میره اون دنیا😂😂😂

تارا فرهادی
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

نیوش بیداری؟؟؟

تارا فرهادی
پاسخ به  تارا فرهادی
1 سال قبل

بچه ها کسی بیدار نیست یه سوال داشتم
الان میخوام رمان ارسال کنم یه چیز جدید اومده برچسب رمان چیه قبلا نبود 😕
چی باید بنویسم🙂

تارا فرهادی
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

آقایان
مرسیییی عشقم😍😍😘😘🧡🧡

تارا فرهادی
پاسخ به  تارا فرهادی
1 سال قبل

آقایان و مرض آهااان🤣🤣😡

saeid ..
1 سال قبل

در انتظارت پارت جدید…

saeid ..
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

انتظار 🤦🏻‍♀️

دکمه بازگشت به بالا
66
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x