داستان کوتاه ؛Zoha
داستان کوتاه؛Zoha
چند پارتی!!!
پارت چهارم
_ امیر عباس جان خوش اومدی به خونه خودت عزیزم
و بعد سوزش بسیار کوچکی را زیر گلویش احساس کرد . و شنیدن خنده ی هیستیریک آن زن . آنقدر بهت زده بود که حتی رغبت نمی کرد که دستی به گلویش بزند …
_فعلا عزیز دلم . من باید برم جانم. با یادگاریت خوش بگذره….
حتی صدای قدم های زن را نمی شنید . فقط آرام دستش را به گردنش کشید و با دیدن خون روی گردنش وحشت زده در جایش پرید .پلک هایش تند و تند به هم نزدیک می شد و دست خونی اش را دید می زد . ترسناک بود برایش این خون . خیلی ترسناک . در حدی که دلش میخواست دستش را بکند تا دیگر خون جلوی چشمانش نباشد . دیوانگی بر جسم و عقلش برتر یافته بود…
آنقدر که بلند جیغ میکشید و چشمانش را به هم فشار می داد تا دستش از جلوی چشمانش کنار برود . آنقدر که نفهمید با سر توی میز شیشه ای خانه فرو رفته است……
***************
چند دقیقه ای بود بدون هیچ هدفی به سقف بیمارستان زل زده بود …..
کمی درد را روی سرش احساس میکرد اما از درد قلبش که کمتر نبود؟ بود؟
چزا دکتر و پرستار به جای آن شیشه خورد هایی که داخل سرش فرو رفته بود ، خنجری که داخل قلبش بود را بر نداشته بودند ….
آنقدر در فکر و خیالاتش فرو رفته بود که متوجه ورود سرهنگ به اتاق نشد
_ امیر جان پسرم . تسلیت میگم…. ان شا…. که از این به بعد همیشه به خوشی باشه….
تسلیت؟؟؟ چقدر قبلا این کلمه را استفاده میکرد ولی الان از دیدگاهش این کلمه دردناک تر کلمه این جهانِ هستی بود
_ با خودم داشتم میگفتم نکنه ما این سروان زمانی رو از دست بدیم . که اگه نداشته باشیم دیگه کی و داریم که ماموریت های سختمون و بهش بدیم
سرهنگِ بی نوا سعی داشت کمی لحنش را چاشنی محبت و دلسوزی پدرانه کند اما انگار خیلی در کارش موفق نبود…
چون از جانبِ امیر عباس هیچ اتفاقی نیافتاد . فقط یک پلک زدن کوتاه…
مردِ کنار تخت دستی بر موهای سفیدش کشید و وقتی که حال امیر را مساعد ندید لب زد
_ پسر جان . من بیرون هستم هر کاری داشتی به پرستار بگو…
و باز هم سکوت و سکوت . جالب بود امیری که همیشه احترام به سرهنگ را در هر زمانی واجب و جواب به صحبت هایش را واجب تر از آن می دانست اینطور مقابل سرهنگ روزه ی سکوت گرفته بود
و بعد صدای دری که حالا جای صدای سرهنگ را گرفت….
**********
همه اقوام و خویشان کنار قبر پدر و مادر و برادرش ایستاده بودند . بعضی ها با ناراحتی و گریه ، بعضی ها با بی تفاوتی . اما حال امیر و رها زنِ براورش هیچ خوب نبود….
حداقل رها خانواده ای داشت که به او بگویند دخترم خودت را زیاد ناراحت نکن . ولی امان از دل امیر….
امان از امیری که حالا در حسرت همان خانواده بود ….
در حسرت همان آغوش گرم مادر …. حرف های نصحیت آمیز پدر و لبخند های زیبای برادرش…
_ آقا امیر میبینم که زیاد توی فکر فرو رفتی پسر . نمیگم ناراحت نباش اما این بازی سرنوشته با ما …. و مطمئنم که تو هم بعد یه مدت این و درک می کنی ….
نگاه کوتاهی به رفیق خوب و دیرینه اش انداخت ….
علیرضا مسافر….
پسر باهوش اداره ….
علیرضا در بچگی پدر و مادرش را از دست داده بود و با مادر بزرگ وپدربزرگش زندگی می کرد …
_ ممنون ازت …
تنها کلمه ای امیر عباسِ رنج دیده توانست به زبان بیاورد همین بود ….
علیرضا درست میگفت ولی پدرو مادر او در اثر تصادف مرده بودند و پدر و مادر او وحشتناک ….
خیلی وحشتناک …
اما هیچکدام از کسانی که به تشیع جنازه ها آمده بودند خبر نداشتندهمه گمان میکرند آنها در تصادفی بد جانشان گرفته شده اما زهی خیال باطل….
_ راستی امیر عباس وقتی همه اقوامتون رفتن بریم یه جای خلوت باهات یه کاری دارم…
ناخودآگاه امیر عباس اخم هایش را در هم کشید . نکند خبر بدی داشت .. که در این مدت از هر خبر بدی منتفر شده بود
_ اوه اخماش رو نگاه … نگران نباش مشکلی نیست خیلی…
امیر عباس سری تکان داد و نفس عمیقی کشید…
_ باشه مشکلی نیست..
رفیقش سری تکان داد و به قبر والدینش نگاهی کرد
*******
به درخت گردویی کنار قبرستان تکیه داده بود و منتظر علیرضا ماند…
_ امیر عباس….
با صدای علیرضا نگاهش را از کفشش گرفت و به او خیره شد
_ خب بگو من میشنوم علی….
داداش میشه اون زخمی که روی گردنت بود رو ببینم؟!
چشم هایش را ریز کرد ، علیرضا الکی و بدون هیچ فکری از او چنین درخواستی نمیکرد پس حتما چیز خیلی مهمی بود
_ چی شده علی؟ چی تو سرته؟
علیرضا ، برای اطمینان خاطر دوستش سریع گفت
_باور کن چیزی نیست… فقط میخوام ببینمش امیر
با اینکه هنوزم مستاطل بود اما تردید را کنار گذاشت و شال گردنی را که گردنش را پوشانده بود کنار زد. رفیقش کنجکاو به زخمش چشم دوخت و با دیدنش متفکر به زخم نگاه کرد
_ چیشد علی؟ دیدیش؟
علیرضا متفکر به او چشم دوخت و چیزی که در پغزش جولان می داد را به زبان آورد
_ ببین امیر من متوجه شدم بین تو و همه ی اعضای خانوادت یه چیزی مشترکه…..
میدونم الان به قتل می رسونید من و برای اینکه گذاشتمتون تو خماری اما…
برای اینکه از خماری در بیارید حمایت کنید و برام کامنت بذارید ممنون از همگیتون🥰
عزیزان دل سلام!
میخوام برای تولدم بهتون هدیه بدم😍
شما هم حمایت هاتون رو بهم هدیه بدین🤩
برای روز پنجشنبه چه چیزی بذارم؟
پارت آیینه شکسته
پارت داستان کوتاه
و یا یه سوپرایز کوچولو😍( البته بگم سوپرایزم رمان نیست😂)
بوس کله همتون😛😘
ضحی🤪
کنجکاو سوپرایز هستم
پس اونو بزار 😂😂
ببین سوپرایز آماده نیستا ممکنه تا روز شنبه هم طول بکشه🤣
ن مث اینک روی شیطانیت گل کرده
🤣
من گناه دارم
من فرشتم🤣
نهههه
آماده کن 😂😡
ببینم چی میشه🤣
قبلش گفتم آیینه شکسته رو بذار ولی الان که اینجوری کردی میگم داستان کوتاه😂😂😂
باشه😁😁
ضحی سوپرایز را بگزرار 🗡🗡
ببینم آماده میشه یا نه😂🤣
حمایت هاتون و موش خورده؟👀🤣
شما پارت نمیخواید😗؟!
اولییین😂😂
🤣🤣آفرین ستی عزیزمممم🤣
دیدم سریع خوندم
این چییییی بود خب 🥺
کی پارت بعدی رو میدی ضحی🔪🔪🔪
خیلی جالب و قشنگه
دیگه دیگه
اگه همه موافقت کنن که داستان کوتاه رو بذارم
پنجشنبه😁
مرسی پسرم🥰
خوبه میدونی الان به خونت و جونت تشنه ام😡😡🔪🔪🔪
لعنت بهت بز عزیز🤣🤦♀️
🤣🤣🤣
آرام ستی عزیزم🤣
ضحی😡😡😡😡😡
جانم🤣
حداقل مینوشتی چی مشترکه بچهههه جوننن😡😂😂
🤣🤣🤣🤣
دیگه دیگه😙😃
خیلی نامردیییییی😭😭😭😭
به وضعیت حساس من رحم میکردی آخه شیطانن🤕😢🥺
تروخدا پارت بعد رو زودتر بزار🥲🥲🤕🤕
بابا من بدبخت کجا نامردم🤣🤣
نامردی دیگه همش آدمو میزاری تو خماری🥺🥺😢
الهی بمیرم واسه خودم🤣
والا من الان بیشتر گناه دارم🥺😔
الان خواستم با دست چپم یکم از رمانم رو تایپ کنم اما نتونستم😢😢😔😞
ای خدا خسته نباشی 🥺
بخدا دلم نمیاد پارت نزارم دارم تمام سعی خودمو میکنم که حتی اگر کوتاه اما بزارم تا حداقل با کامنتهای شما یکم حالم بهتر بشه
هرچی که شد بزار گلی
حمایت فراموش هیچ کس نشه 🥺😊
قربونت برم مهربون🥺🤍✨️
خدانکنه🌷🥰
الهی😅
منم واقعا نمیتونم با دست راست کار کنم🤣🤣
من بدون دست راستم قشنگ فلجم🤦♀️🤦♀️🤕
بازم میگم من اهل این نوع داستانها نیستم ولی دمت گرم ضحی موفق باشی دوست من😍👏🏻💛
مرسی لیلا جونم😍
توجه فرمایید رمان نوشدارو رو سایت قرار گرفت
هوراااا🤣
هورااااااا ، علی متوجه امضای قاتل شد💃🏻🕺🏻🥳
یک سوال ، قاتل از افراد جامعه گریزه؟
مرسی❤💋
عالی بود
شاید👀
اممم خودت تو پارت بعد متوجه می شی😇
ممنونم عزیزم😍
مرسی❤💋
عالی عزیزم سوپرایز و داستان کوتاه❤️