نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

داستان کوتاه

داستان کوتاه ؛Zoha

4.3
(100)

داستان کوتاه؛ Zoha

چند پارتی!!! پارت پنجم!!

_ امضای این قاتل! من توجه کردم که روی جسد پدر و مادرت و برادرت هم امضای این قاتل هست…

شوکه شد! چه می گفت این دوست قدیمی؟ امضای قاتل؟ این قاتل منفوس از خودش یادگاری هم به جا گذاشته بود؟ در هیچکدام از پرونده هایش به چنین چیزی برخورد نکرده بود

_ ولی امیر جالب برام اینجاست که خانمِ برادرت قاتل نزدیکش هم نشده و موقع قتل بیرون بوده! و هیچ امضایی از قاتل روی بدنش نیست!!!

حتی دلش نمی خواست به چیزی که علی می گفت فکر کند!! اما با صحبت بعدیش کمی از دلشوره اش آرام شد

_ البته خب من که ایشون رو بررسی نکردم ولی به یکی از خانم های اداره میسپارم که بررسی کنه

درنگ نکرد و باشه ای گفت و یکدفعه صدایی نازکی هر دویشان را در جا پراند

_ آقا امیر!!

هوفی کشید و دست رو قلبش گذاشت . در این مدت از ناگهانی بودن همه چیز می ترسید . حتی صدا زدنش

_ بله! رها خانم

دستی به گونه های گلگونش کشید و خودش را نشنیدن زد ! انگار نه انگار که تمام حرف هایشان را شنیده بود

_ مامان و بابا میخوان برن خونه . اصرار کردن چون منم حالم خوب نیست گفتم باهاشون برم . و گفتم تا شما هم اطلاع داشته باشی

تنها به ” به سلامت” اکتفا کرد . دوست نداشت که زیاد با رها همکلام شود !! از او و خانواده اش زیاد خوشش نمی آمد ! اما وقتی پای برادرش وسط بود با رها خوب بود

_ خدانگهدار!!!!

خداحافظی گفت و چشمش را دوخت به علی ….
علی که ناخوداگاه داشت شکش بیشتر می شد ولی چیزی نمی گفت…

_ پس به یکی از خانم های اداره بسپار که چک کنه؛……

*************

_الو سلام !

_ سلام مورد خاصی بود که زنگ زدی؟؟؟

نفس عمیقی کشید ! سردرگم بود ؛ هنوز چیزی نشده بود بهش شک کرده بودند

_ امروز سوژه و دوستش متوجه شدن بهم کادو ندادی!!! باید چیکار کنم؟؟؟_ نگران نباش کادو دادم بهت مشکلی نداره !!!!!

دستش هایش هنوز از شنیدن صحبت های آن دو می لرزید! ولی سعی کرد به خودش مسلط شود

_ خب بگو کجا گذاشتی کادوم رو؟؟؟

چه دیوانه ای بود که فکر می کرد، فرد پشت خط به او می گوید کجا ! چه دیوانه ای !!

_ اینش به تو ربطی نداره! تو هم تا چند وقت دیگه منتظر سوژه ات باش !!!!

تا خواست حرفی بزند ! اعتراضی کند و یا حتی نفسی بکشد صدای بوق ممتمد بود که در گوشش پیچید !!!
” هوف” ای از روی حرص کشید و سیمکارت را بیرون کشید !!! الان فقط سیگار می توانست کمی از خشم درونش را فرو کش کند!!!
انگار در آن لحظه سیگار را مثل لب های معشوقه اش می دید که اینطور کام می گرفت!!!
عمیق و پی در پی بود ، اما جانش را نمی سوزاند ..
آنقدر از زندگی ناامید بود که این سیگار هم ذره ای از خستگی های روحیش را نمی کاست…..

عزیزان حمایت هاتون نیفته😍

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 100

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Zoha Ashrafi

ضحیـــ، نویسندهـــ هـیاهو و ژوان🤎
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
1 سال قبل

اولین کامنت
اولین بازدید کننده
اولین امتیاز

FELIX 🐰
پاسخ به  تارا فرهادی
1 سال قبل

🥇🥇🥇🥇🥇🥇🥇🥇🥇

saeid ..
1 سال قبل

زن برادر یعنی قاتل هستش!؟
خسته نباشی

saeid ..
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

زن داداشش

FELIX 🐰
1 سال قبل

کوتاه بود و قشنگ🎀

Newshaaa ♡
1 سال قبل

وووویییی رها جانی عوضییی😨🗡😭

Ghazale hamdi
1 سال قبل

فقط میتونم بگم برگام ریختتتتتت😳😳

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

🤣🤣🤣

𝐃𝐞𝐥𝐬𝐚 ♡
1 سال قبل

خسته نباشی گلم ♥️

دکمه بازگشت به بالا
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x