داستان کوتاه
موهای طلایی اش را روبه روی آینه شانه میزد،اصلا دیگر چه اهمیتی داشت که رنگش را تغییر ندهد مثلا قهوه ای یا فندقی هر رنگ تیره ای
وقتی دیگر کسی نبود موهایش را نوازش کند یا با لحن تند بگویید :دم اسبی نبند بزار باز باشه ببینم)
وقتی دیگر نبود چه اهمیتی داشت
اصلا چرا بحث جدا شدن را پیش کشیده بود
فقط قصد داشت او را با این کارش بترساند ولی انگاری هراسی نداشت خودش که خوب میدانست مغرور تر از این حرفاست
فقط نمیخواست او تا ساعت سه نصف شب در کلوپ های کشور بیگانه پیک های مشروب را یکی پس از دیگری پایین دهد
یا وقتی وارد اتاق میشود از دود های سیگارش خیلی چیز های اصلا مشخص نباشد
دلش نمیخواست فردا که از خواب بیدار میشود مجبور باشد چندین پاکت سیگار که همه دیشب تمام شده بود را جمع کند
ولی حالا چه شد به کشورش برگشت ولی بدون او
اصلا چه اهمیتی داشت که مشروب میخورد و سیگار فراوان میکشد
اصلا دلش میخواست دوباره در آغوش او برود تا از بوی تلخ مشروبش او هم مست شود
فقط میخواست باشد،خودش آغوشش باشد فقط
اصلا او کافری بود که آن مرد مغرور را میپرسدید
گناهش چه بود..اینکه عاشقش شده بود اینکه دل باخته بود و حالا او مانده بود مردی که فرسخ ها از او دور..
تا به حال در آغوش مردانه ای گم شده ای ؟
یا با بوی تلخ سیگارش مست ؟
یا مزه هر پیک شرابت . .
طعم گس لبهایش بوده ؟
اگر که نه . .
سرت سلامت بانو ؛
تو هنوز زنده ای . .!
(نظراتتون رو کامنت کنید لطفاً)