دوسِت ندارم♥️دیوونتم! _ پارت 2
_ اسلحه ها رو بیشتر از این می فروشم!
طاها: به درک! برو جای دیگه ای بفروش شون
مرد با شکم بیرون افتاده و قیافهٔ بد ریختش به طاها خیره شد.
طاها: من پول اضافه ندارم که به آدمایی مثل تو بدم. قبلا هم گفته بودم کارم قاچاق اسلحست.. مثل شما ها بی حساب کتاب کار نمی کنم. حالا هم گورتو گم کن!
مرد : باشه طاها خان.. حالا چرا عصبانی میشی مرد؟ باهم راه میایم حالا قاچاق اسلحه نشد، فدای سرت.. چیزای دیگه هم میشه قاچاقی برد اونور!
طاها با چهره ای اخم آلود رو بهش می کنه..
طاها: مثلا؟!
مرد: دخترای زیادی رو از این ور حواله می کنن! زیادی خوبن والا،من که میگم کارتو عوض کن. اینطوری از بقیهٔ هم رده هات، سر تر میشی!
طاها که نتونست پستی مرد روبه روش رو بیشتر از این تحمل کنه، یقه مرد رو می گیره و تنش رو محکم به دیوار می کوبه..
صدای فریادش، لرزی به تن همه می ندازه..
طاها: بهت گفته بودم پا رو دم من نذاری، گوش نکردی! این چرت و پرت ها رو برو به آدم های بی عقلت پیشنهاد بده! دست و پاتم جمع کن که زیادی تو دست و بالمه.. یه وقت دیدی همینارم ازت بگیرم..!
مرد ترسیده به گوشه ای خزید..
طاها: رایان! این عوضی رو پرتش کن بیرون
***
رایان: حالا می خوای چی کار کنی طاها؟
طاها: این نشد،نفر بعدی.. چه فرقی می کنه؟
رایان: ما سالهاست داریم جنس می بریم واسه شایان.. این بار اگه دیر کنیم معلوم نیس باهمون چی کار می کنه!
طاها: خودم باهش حرف می زنم تو نگران نباش
رایان: راستی مبارکه
طاها پوزخندی می زنه..
رایان: حالا کجا دیدی این خانوم خانوماتو؟
طاها: درست حرف بزن!
رایان: نگاش کن تو رو خدا، از الان غیرتی شده..
طاها: سرطان داره
رایان متعجب به طاها زل زده و با ادامه حرفای طاها تعجبش بیشتر از قبل میشه..
طاها: اینو گفتم که فکر نکنی از رو هوس رفتم دست یه دخترو گرفتم آوردم خونم.. دوستش داشتم!
رایان: اوهوم..
طاها: مرگ!
رایان زیر خنده می زنه و میگه:
_ این چرت و پرتا رو برو به کسی بگو که نشناستت
طاها: دروغ نگفتم رایان..دوست دارم خوب شه
رایان: باورم نمیشه.. خب حالا رزانو می خوای چی کار کنی؟ بهش می خوای چی بگی؟
طاها با اطمینان ادامه میده: بین من و اون چیزی نبوده.. ما فقط همکاریم و زیر دست شایان، همین!
رایان: اینو من می دونم؛ اما رزان رو که می شناسی.. مگه راضی میشه؟ می دونی اگه بفهمه با طلوع ازدواج می کنی، خودشو می کشه؟
طاها: بس کن رایان.. خستم
رایان از اتاق میره بیرون و دو دقیقه بعد دوباره در می زنه..
طاها عصبانی میگه:
_ ده زهرمار! تو نمی تونی یه گوشه بشینی؟
در باز میشه و ماهلین کوچولو با کفشای برق برقیش و نگاه آبی دوست داشتنیش وارد اتاق طاها میشه..
طاها ذوق زده و البته پشیمون از رو صندلیش بلند میشه..
طاها: ماهلین!
رایان: می بینی ماهلین؟ این خان داداشت کلا ادب نداره..
ماهلین زیر لب می خنده و میگه: داداشی من خیلی غصه می خورم..
طاها دستی روی سرش می کشه..
طاها: چرا قربونت برم؟
ماهلین: مامان حالش خوب نیست.
طاها نگران می پرسه: چرا؟ مگه چشه؟
ماهلین: سَلِش درد می کنه
طاها ماهلینو بغل می کنه و با هم از در بیرون میرن..
انگار تنها دلخوشی این روزای طاها، ماهلین بود..
***
وارد خونه میشه و ماهلینو رو زمین می ذاره..
طاها: سلام آقاجون..
پدرش جوابش رو آروم میده
طاها از پله ها بالا میره تا مادرشو ببینه..
ماهلین: منم میشه بیام بالا ؟
طاها: بیا..
وارد اتاق میشه
طاها: مادر؟
مادرش بی حال روی تخت دراز کشیده..با دیدن طاها کمی از جاش بلند میشه
طاها پیش قدم میشه و با سرعت بالشت مادرش رو درست می کنه تا مادرش راحت تر بتونه بشینه..
طاها: چرا اینجوری شدی مامان؟ من چند بار بگم داروهاتو باید بخوری؟
مادر طاها: دارو نمی خوام پسرم.. شما دوتا منو درمون می کنین طاها جانم.بیا دختر گلم، بیا ببینمت
مادر زیبا و جوانی داشت.. در سن پایین با پدر طاها ازدواج کرده بود.. نامادری طاها محسوب می شد ؛ مانند مادری دلسوز و مهربان، همیشه در کنار طاها و همراهش موند. اما حالا اونقدر ضعیف شده که دیگه امیدی برای زنده موندنش باقی نگذاشته بود..
مادر طاها: ببینم طاها.. دختری که می خواستی رو دیدی؟ اره؟
ماهلین بدون اینکه اجازه حرف زدن به برادرش بده، گفت:
_ آله مامانی..نمی دونی چقدر خوشمله!
هر سه با هم می خندن. ماهلین زیبایی و امید زندگی شون تو این روزای دلگیر و غمگین شده بود..
خسته نباشی
#حمایت
عالی بود،👌