نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۱۰۰

4.5
(33)

– همه رو از خودش فراری میده آخرش!
طلا سال هاست با سردار قهر است … تمام ارتباطشان در حد تماس و احوال پرسی است … نمی داند سردار پلیس است؟
موهایم را نوازش می کند و این نوازش ها عجیب بوی مادرم را می دهند … سردار خودش را حتی از این نوازش هم محروم کرده
گاهی خودم را جای او می گذارم و به این همه خشمش حق می دهم … شاید من هم اگر مرگ دردناک پدرم را می دیدم،آن هم زمانی که هیچ گناهی ندارد،یک دیو کینه ای می شدم و زندگی اش را جهنم می کردم اما … او زن بودن من را لگد مال کرد … منی که از همه بی تقصیر تر بودم
زنی دیگر نام همسرش را یدک می کشد و این آرامکم را دیوانه می کند! … آرامِ دیوانه!
________________

– اتاق سرداره بعضی وقتا که میاد میمونه اینجا … از الان دیگه مال توئه … فکر کن خونه ی خودته مادر
لبخندی برای تشکر به صورتش می پاشم
– طلا مامان … می دونستی تو اول قلب بودی بعد دست و پا دراوردی؟
خنده ی بامزه ای می کند و چپ چپ نگاهم می کند
– اَه باز شروع کرد لوس بازیاشو … وسایلتو بچین بیا آش بار گذاشتم
خنده ام میگیرد … من کنار کسانی که دوستشان داشتم یک دخترک لوسِ روی اعصاب می شدم
می رود و من میمانم و اتاقی که گفته مال سردار است
یک اتاق روستایی که حتی تخت هم نداشت باید تشک پهن می کردم برای خواب … فقط چندین کمد چوبی دارد که کنار هم قرار دارند و فرشی زیبا
درب اولین کمد را باز می کنم و چشمانم معطوف لباس های مردانه ای می شود که درون آن آویزان اند … اگر می دانستم این همه لباس از او پیدا می کنم آن پیرهن سفیدش را برای خودم بر نمی داشتم
همه یشان شسته اند و اتو کرده … طلا وسواس عجیبی به تمیزی دارد
لباس ها را کنار می زنم و لباس های خودم را کنارشان آویزان می کنم … لباس های دخترانه ام کنار لباس های مردانه ی او حس دیوانه کننده ای می دهد به من … آن پیراهن سفید را هم با خودم آورده ام
باید کم کم فراموشش میکردم،نمیشد یک دفعه که … اول جایش را پیراهنش پر می کنم و بعد پیراهن را هم کم کم کنار می گذارم
گمانم مخم تاب برداشته است
– آرام … نمی خواد قربون صدقه ی لباسای سردار بری بیا آش سرد شد
صدایش از بیرون اتاق می آید و طلا به عنوان یک زن ۶۰ و خورده ای ساله زیادی باهوش است … درب کمد را می بندم و پیشانی ام را به آن تکیه می دهم … همین مانده با دیدن لباس هایش دلم برایش تنگ شود دیگر … یکی باید یک کتک حسابی به من میزد بلکه آدم شوم
– آرام میای یا بیام با کتک بیارمت؟
ناخودآگاه می خندم … ذهن خوانی بلد بود؟
– اومدم اومدم!
_________________

نگاهی به دخترکی که مدام سرفه می کند می اندازم ‌‌… موهای فرش عجیب من را دلتنگ موهای قبلی ام می کند
– چیزی نیست یه سرماخوردگی ساده است
بی توجه به مادرش که نمی دانم چرا با شعف نگاهم می‌کند رو به دخترک می گویم
– سوزن میزنی خوشکلم؟
سریع سرفه اش قطع می شود
– نه!
– باشه برات نمی نویسم ولی باید قول بدی داروهاتو سر موقع بخوری خب؟
هیجان زده لبخند عمیقی می زند که دلم می خواهد آن لپ های سرخش را گاز بزنم
– قول میدم خانم دکتر!
مشغول نوشتن داروهایش می شوم
– آفرین فرفری
– خانم دکتر؟
سر بلند می کنم ببینم این مادر خوش خنده چه می خواهد بگوید
– جانم؟
نیشش باز تر می شود … مردم این روستا عجیب ساده بودند … دلنشین و صاف و ساده
– شما ازدواج کردین؟
و البته مقداری فوضول هم هستند … این چه سوالی است که می پرسد الان؟
– خیر … مجردم
می خواهد چیزی بگوید که صدای طلا کلامش را قطع می کند
– راضیه چشمتو از رو دختر من بردار … کی آرش زن میگیره بیخیال دخترای مردم بشی تو؟
پس این همه خریدارانه نگاه کردن برای خواستگاری کردن بود
بخدا که من تا آخر عمر کنار طلا می ماندم … اصلا کنارش حس زندگی می کنم
راضیه چشم غره ای می رود و بلند می شود … طلا بازهم راضی نمی شود … حتما باید طرف مقابل را به غلط کردن بی اندازد
– تو اصلا با عقل خودت فکر کن زن … دختر دکتر چرا بیاد زن داداش علاف تو بشه؟
باید کلاس خصوصیِ چگونه سلیطه باشیم با طلا بگیرم … دست من را از پشت می بندد در این موضوع
راضیه نسخه ای را که دستش میدهم را میگیرد و با حرص دست دختر بیچاره ی فرفری اش را می کشد
– برا خودت دخترت … حالا انگار چه تحفه ایه
با من بود؟ … من نیامده بودم که روستایشان دکتر نداشت … هی آرام هی … بشکند این دستت که نمک ندارد دختر
دخترکش بر می گردد و از پشت دستی برایم تکان می دهد و با شیطنت نگاهم می کند … خنده ام را می خورم و از دور بوسه ای برایش می فرستم
راضیه قبل از اینکه طلا بخواهد جواب نابود کننده تری بدهد می رود … آخرین بیمار امروز بود … خودم به طلا گفته بودم همین حوالی بیاید ساختمان بهداشت روستا تا فشارش را چک کنم
– بگو ببینم امروز چن تا درخواست ازواج گرفتی چش سفید؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 ساعت قبل

یه عاشق سینه چاک تو روستا پیدا کنه خبر به گوش سردار برسه عالی میشه😂😂خسته نباشی ساحل گلی

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  Sahel Mehrad
1 ساعت قبل

بخصوص خوشکل باشه دکترم باشه 😂

افرا
پاسخ به  خواننده رمان
1 ساعت قبل

دقیقا🤣 اون موقع این آقا آرش رو تیربارون میکنه😂😂

آخرین ویرایش 1 ساعت قبل توسط افرا
لیلا ✍️
1 ساعت قبل

وای از دست راضی🤣🤣 فکر کنم آرش از آهو خوشش بیاد خدا رو چه دیدی

🥰🥰Batool
🥰🥰Batool
27 دقیقه قبل

تو چرا اینقدر عاشق پیرزنای سلیطه ای هااا 😂😂😂 من الان فهمیدم سردار به کی رفته نگو ب طلا جونش رفته وای فقط روزی که سردار بیاد ببینه چه لشکر خواستگاری برا آرام جور شده اونروز چه کشتاری بشه 😂😂😂 ولی آرام خیلی بی انصافه اون چطور تونست آهو رو تنها اونجا ول کنه وبیاد آهو جز آرام کسیو نداره چطور دلش اومد 🥲
ولی واسه سردار خوب کاری کرده همانطور که سردار قبول نکرد از کشتن پدرش به دست خودش دست بکشه آرام هم خبری از بخشیدنش نداره اینجا دیگه دو به دو شدن 😅😅

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x