نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۱۰۱

4.6
(60)

می خندم و دستگاه فشار را دور بازویش سفت می کنم
– همین یکی بود!
– اومدی پیش من،خواستگاراتم هی میان … منو با اون پسر کله خرابم در ننداز
نامی از او می شود و من آه بلندی می کشم … کاش می رفتم زن همین آرش نام میشدم و تا ابد در همین روستا می ماندم … چه میشد مگر؟
لب بر می چینم
– من که چیزی نگفتم … خودش گفت مجردی یا نه
گوشیِ فشار سنج را درون گوش هایم تنظیم می کنم
– سیزدهه طلامامان … خیالم راحت شد … خوبه
– خدا خیرت بده دختر … فشارم بالا بود اون قرصایی که گفتی بخورم آوردش پایین
فشار سنج را از دور بازویش باز می کنم … زندگی با طلا زیادی شیرین بود
– الان که خوبه خداروشکر
دو هفته است که کنار او هستم … دو هفته ای که عجیب مزه ی شیرینی باقلوا می دهد … روزها کنار هم آشپزی می کنیم … تا حدودی خیاطی یادم داده است … برایش گوشی گرفته ام و مودم وای فای خریده ایم … من به خانه بهداشت می آیم و او گاهی می آید اینجا همراهم … شب ها کنارم می خوابد … مانند مادربزرگ های واقعی برایم قصه می گوید و قبل خواب هم با یک فصل غر زدن به سردار می خوابیم
– می خوام برم مسجد زود باش تا اذون ظهرو نگفته برسیم
یادم رفت بگویم … به منِ بی خدا و پیغمبر نماز هم آموخته است … و من زمانی که تجربه کردم تازه فهمیدم چه چیزی را از دست داده ام … شاید خلا مادر است که هرگز ارتباط با خدارا یاد نگرفته ام
همراه طلا کنار هم نماز می خوانیم … او با عشق و من با خجالت … از خداهم خجالت می کشم
چه کسی باورش می شود آرامی که لباس مارک دار می پوشید … حتی اگر چشم سردار را دور میدید لباس بدن نما هم … می پوشید و می رقصید و گاهی هم می نوشید … آن آرام … حال با لباسی ساده،چادر گلدار سر می کند و به مسجد می رود؟ … حتی دیگر مو بیرون نمی‌ریزد!
اما آرام این زندگی را بیشتر دوست دارد … در این زندگی خوشحال است … این دو هفته را با عشق زندگی کرده است!
به زودی خلا سردار را هم پر می کنم … من عوض شده ام!
________________

راوی:
لیوان را سر می کشد … چندمین پیکش بود؟ … شاید ششمین … شاید هم هفتمین … اصلا شاید هشتمین … یادش نمی آید
صدای داد و فریاد گوش خراش سلطانفر می آید
ناگهانی عربده می کشد
– حسااام … اون نسناسو خفش کن
چیزی نمی گذرد که صدای سلطانفرِ بزرگ قطع می شود
پیک دیگری سر می کشد … مانند مردان مجنونِ دائم الخمر شده
اگر این مارک پلیس بودن دست و پایش را نبسته بود می دانست با این پیرِ کفتار چه کند
او آرام را از سردار گرفت … دخترکش را گرفت … دو هفته است نداردش
سردار کی دو هفته از آن ظالم دور مانده؟ … ظالم! … آرام ظالم
آنقدر نوشیده که لب و لوچه اش کج و معوج شده و اختیار گفتارش را هم ندارد
– سردار؟
صدای متعجب حاجی صفوی است … سردار در این دو هفته بی عار تر از آن شده که حتی از ریش سفید او خجالت بکشد
– بهههه … حاجی … بیا بشین حاجی … بیا بزن … بیا گناهت پا من
حاجی صفوی ذکری زیر لب می گوید و نمی داند با این یاغی چه کند دیگر
– اومدم سلطانفرو ببرم …!
سردار نامتعادل سرش را تکان می دهد و روی مبل بیشتر پهن می شود … مگر مستی احترام حالی اش بود؟
– اتاق دومیه … حاجی داغون تر از اونیه که بشه ازش بازجویی کرد
حاجی دست به کمر می زند و افرادش جسه ی خون آلود سلطانفر را از اتاق خارج می کنند … چقدر کتکش زده که به این روز افتاده؟
– چموشی … رامم نمیشی!
سردار خنده ی مسخره و بی جانی می کند … چه میشد الان به جای حاجی صفوی آرام جلویش دست به کمر ایستاده بود؟ … تفکرات احمقانه اش را دیگر چه کند این میان؟
نا متعادل به سلطانفر اشاره می کند
– این تن لشو وردار ببر … خیلی جلوی خودمو گرفتم جنازشو ندم واسه بازجویی … علی الحساب چوب کن تو آستینش حاجی
سلطانفر بیرون برده می شود و حاجی صفوی غمگین نگاه می دوزد به پسرکی که هیچ شباهتی به یک مرد سی و سه ساله نداشت
از ده سال پیش تا کنون با کینه ای عمیق زندگی کرده … در پادگان حتی شب ها هم نمی خوابید و تمرین می کرد … آن زمان پلیس شدن برایش آرزو بود … اما حال … او تک تیرانداز خِبره ایست … آنقدر در آن پادگان به وجودش نیاز است که همه قید این کارهای بیمارگونه اش را می زنند
– داری چه بلایی سر خودت میاری سردار؟
لیوان را در دستش تاب می دهد و حتی نگاه حاجی هم غمگین است … حاجی صفوی ای که در این ده سال حکم پدر که نه … حتی از آن بالاتر را برایش داشت
– حاجی من گند زدم به خودم می دونی؟
ناگهان می خندد … بلند بلند … مستی هایش واقعا غیر قابل تحمل بود
– لاش تا لاش افتادم اینجا به دختر صالح فکر می کنم
خنده اش از این هم بلند تر می شود … انگار که مجبور باشد بخندد
– حاجی ناموسا ک.خلم
نمی فهمد چه می گوید … بد دهنی هایش نصیب حاجی صفوی هم شد … نازشستت آرام این یک قلم را در کارنامه کم داشت که به لطفت آن هم اضافه شد
– به خودت بیا دیگه!
دستور می دهد … امر می کند شاید سردار بفهمد
– نیست … رفت … معلوم نیست کدوم خراب شده ای رفته اصلا ‌… حاجی خیلی ظالمه … عینهو همون بابای لاشخورشه
لیوان دیگر پر می کند و سر می کشد
– فقط تو مخم نمیره که چرا می خوامش !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 60

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
14 روز قبل

این دفعه واقعا ظالمه که سردار رو اینجوری بی خبر گذاشته که داره خل میشه😂😂 ممنون ساحلی خسته نباشی

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  Sahel Mehrad
14 روز قبل

کوتاه بیا خودت که در جریانی در نبود آرام اونم سر یه معامله رفت طرف ساحل😎

🥰🥰Batool
🥰🥰Batool
14 روز قبل

بابا حالا این سردار بدبخت یه گوهی خورد انسان جایزو الخطاست رحم کنید تنبیهشو هم خورد دیگه تا عمرداره همچین غلطی نمیکنه خواهشا تا قبل از راهی تيمارستان شدن این بچه یه کاری کن ساحل جون 😂😂😂😂

🥰🥰Batool
🥰🥰Batool
پاسخ به  Sahel Mehrad
14 روز قبل

🫣🫣🤣🤣بابا به این آرام ظالم برسون این بدبختو هیچی دیگه براش نموند حتا حیثتشو به باد داد 😂😂

افرا
افرا
14 روز قبل

حالا که سردار ادب شده ساحل جون یه پادرمیانی کن آرام از خر شیطون پایین بیاد وگرنه این بدبخت از غم دوری یار تلف میشه🤣😂

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x