نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۱۰۴

4.6
(64)

ولم کن هایش گواهی می دهند ..‌. خود آرام است
لب های سردار به دو طرف کشیده می شوند و تنگ تر بغل می کند … کاش می توانست در خودش ذوب کند او را … وصله و پینه اش کند به خود … نمیشد؟
گره روسری ساده ی دختر شل شده و سردار گلویش را بو می کشد … چطور دو هفته دوام آورد بدون او؟
آرام نه می تواند عقب برود … نه می تواند دستانش را دور بدن مرد حلقه کند و سر روی سینه ی پهنش بگذارد … سینه ای که زن دیگری هم سر رویش گذاشته بود
هم از او متنفر است … هم تا سر حد مرگ عاشقش است … هم دیوانه وار دلتنگ است … هم بی نهایت دلگیر است … هم از این آغوش تنگ لذت می برد و هم از آن بدش می آید
آرام تبدیل به پارادوکس عمیقی شده و سردار هر لحظه بیشتر و بیشتر او را به خود می فشارد
نمی دانند چند دقیقه می گذرد … چند دقیقه ای که آرام با خودش جنگید و سردار به اندازه ی دو هفته او را در آغوشش نگه داشت
آن چادرِ گل گلی هم دلش به حال مرد دلتنگ سوخته!
– دیگه حق نداری یه قدم فاصله بگیری ‌… حق نداری … نمی ذارمت دیگه … گوش می کنی به من؟ … دیگه اجازه نمیدم یه ثانیه جایی که نیستم باشی!
کاش یکی به دخترک ظالم می گفت دست هایی که کنارش آویزان است را دور گردن او حلقه کند … کاش یکی از این هایی که دین و شرع می شناسند و نماز و دعا می کنند،نصیحتش کند
– می خوام بچپونمت وسط سینه ام … شمری تو … فرعونی
صدای مکبر می آید … تشهد!
آرام بی حرکت است و سردار حریص لب به تیغه ی صورتش می چسباند
– الان باید دستاتو بپیچونی دور گردنم … الان دلم تنگته … بفهم!
آرام هزاران وزنه ی صد کیلویی به دستانش آویزان کرده … مبادا بالا بروند و روی شانه ی پهن او بنشینند
مکبر می گوید و زمان رفع دلتنگی تمام می شود … سلام!
– ولم کن نماز تموم شد یکی می بی‌بینه!
زبانش گرفت؟ … آه خدایا این دیگر چه فلاکتی است؟
سردار اما کر شده گویا
– می خوام ببوسمت … انقدر ببوسمت تا خفه شی … سرتو بالا کن
چشمان آرام بسته می شود … دیگر مهار کردن خودش هم سخت شده … این درمانده ای که او را سخت به خود می فشارد،سردار است؟ … این دو هفته چه کرده است با او؟
ریش هایش صورت دخترک چشم بسته را می خراشند … آخ که چقدر دلتنگ این پوست لطیفش بود … دلتنگ لب های رژ نخورده اش … دلتنگ چشمان مشکی که مژه هایش مانند پر طاووس روی آنها پرده کشیده … اصلا دلتنگ کل وجودش بود … دلتنگ روحش بود … دلتنگ صدا زدن هایش حتی!
– آرام؟ … این دختر کجا غیبش زد؟
طلا! … با صدایی که نزدیک و نزدیک تر می شود و سردار حتی یک لحظه دور شدن نمی خواهد
لب هایش لمس می‌کنند خال روی بینی دختر را و صدای متحیر طلا!
– سردار …؟
__________________

آرام:
قلبم مانند مجرم های فراری خودش را به زندان دنده هایم می کوبد … جناغ سینه ام گویی از فرط کوبیدن هایش می خواهد بشکند
او اینجاست … بعد از دو هفته … دو هفته ای که انگار خودم را گم کرده بودم
چادر سفید تا شده ای که در بغلم گرفته ام میان چنگال های دلتنگم به فغان آمده … در دور ترین نقطه از من نشسته است … با چشمانی که تمام وجودم را می بلعند
اصلا به جهنم که حقیر به نظر می رسم … به درک اسفل السافلین … ایهاالناس من دلم برایش تنگ شده … خیلی هم تنگ شده! … این پیراهن خاکستری رنگ عجیب به او می آید … چشم من را که دور دید،پیراهن پوش شد؟ … همان تیشرت های تنگ که بهتر بود … این پیرهنی که آستین هایش را تا آرنج تا زده اصلا به مذاقم خوش نمی آید
– خب؟ … می خواین بگین چه دردی دارین یا نه؟
نگاه او از من کنده می شود و روی طلا می نشیند
– چیزی نی … اومدم سر بزنم … آرامم با خودم ببرم
سه جمله گفت … هر سه جمله اش یکی از قبلی خشمگین ترم می کند
– هست … خیلی چیزا هست!
سرهایشان می چرخد رو به منی که انگشتانم با چادر بازی می کنند و نگاهم هم معطوف به آن است
– نیست … مشکل و هیچ کوفت و زهرماری نیست … می خواد منو بچزونه فقط
هنوز هم قلدری می کند … هنوز هم با این حال درمانده ای که بدون من پیدا کرده امر و نهی می کند
– مشکل هست یا نیست دیگه مهم نیست … من می خوام تو روستا بمونم … ربطی هم به چزوندن تو نداره
روی پله نشسته و آرنج دست هایش را روی زانو قرار داده
– که ربط نداره؟ … سرتو بلند کن ظالم ادا مظلومارو درنیار دو هفته اس گند زدی به من تو … بعد شام میریم!
عصبی رو بلند می کنم … ابروهایم گویا به هم می رسند
– نمیام … اصلا تو چیکاره ی منی که امر و نهی می کنی بهم؟
هردو انگار که وجود طلا را فراموش کرده باشیم با اخمی که دلتنگی عمیقی در بطنش نهفته است یکدیگر را می کوبیم
– چیکاره؟ … ری استارت کن کله ی کوچولوتو،یادت میاد … قشنگ فکر کن
پشت جملات به ظاهر ساده اش،بیشرمانه به نسبتمان اشاره می کند
– یادم نمیاد چیزی … هیچکارمی … هیچ… کا … ره!
– اون ته وایسادی هیچکاره،هیچکاره می کنی … بیا جلو تو روم بگو
آنقدر از دستش شاکی هستم که می خواهم در حیاط خانه ی طلا زنده به گورش کنم … می خواهم جواب دندان شکن تری بدهم که صدای طلا نطق که هیچ … نفسم را قطع می کند‌
– بسهههه … هر دوتون ساکت شین … صدا نشنوم!
آرام سر به زیر می اندازم … به کل فراموش کرده بودیم طلایی هم هست!
– بی حیاها … بزرگتر جلوتون وایساده … هرچی از دهنشون درمیاد میگن
سردار بی حوصله نگاهش می کند … برخلاف حرف هایم تمام حواسم نزد اوست
– برین تو فعلا … دهنتونم ببندین
سردار بلند می شود و حتی خاک لباسش را نمی تکاند … پشت سر طلا می روم و او همچنان غر می زند
– عین سگ و گربه هی میفتن به جون هم … بی تربیتا نه بزرگتری حالیشونه نه هیچی … با خاک نرو تو،خونه رو کثیف می کنی … هم سن من شده هنوز بچه بازی در میاره
سردار عصبی بر می گردد تا خاک های لباسش را بتکاند … از کنارش عبور می کنم و قلبم همانجا می ماند … مرد همیشه تمیز من خاکی شده بود
طلا اگر اتفاقاتی که بینمان افتاده را بداند حتی یک ثانیه تحملمان نمی کند
روی مبل سنتی،کنار طلا چهار زانو می نشینم … کاش طلامامان دیر تر می رسید … کمی بیشتر در آغوشش می ماندم … نمی توانستم نامحسوس دست هایم را دورش حلقه کنم؟
وارد می شود و من نگاه به دست هایم می دوزم مبادا به او نگاه کنم
– خب … الان بگین ببینم چی شده؟
بگوییم چه شده؟ … اصلا چطور بگوییم؟ … از کجا بگوییم؟
مثلا بگوییم خب پدرم و سردار به خون هم تشنه اند … پدرم قاتل پسرت شده و نوه ات می خواهد قاتل پدرم شود
اصلا اینها همه هیچ … من با وجود همه ی این ها او را به اندازه ی کل این دنیا و آن دنیا دوست می دارم … اما …
بگویم پسرت زن دیگری را لمس کرده و من از شدت حسادت تک تک استخوان هایم در حال خورد شدن است؟
– طلا … خوشکلم … عزیزم … هیچی نشده … نصیحتش کن این ظالمو بیاد گورمونو بکّنیم بریم!
چرا به من نمی گفت خوشکلم،عزیزم؟ … چرا من را فقط اذیت می کرد؟
– راست میگه اصلا … هیچی نشده … فقط من می خوام اینجا بمونم … کل ماجرا همینه
طلا آه حرصی می کشد
حواسم هست که نگاه خمار او چقدر بدون پلک زدن روی من است … حتی حواسم هست که انگشتان دستش را می شکند …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 64

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
افرا
افرا
11 روز قبل

ساحل گفتی طلامامان لحظه حساس نمیاد😬 این سردارم که حیا حالیش نمیشه🥴😮‍💨

خواننده رمان
خواننده رمان
11 روز قبل

بنازم طلا خانم رو که سردار با همه ابهتش اینقدر ازش حساب میبره خسته نباشی و ممنون ساحل گلی🌹

لیلا ✍️
11 روز قبل

وای که دیالوگ‌های خفن و سنگین سردار😂 خیلی قشنگ و پر احساس بود
آرام هم دیگه داره شورش رو درمیاره😬 خب تو که دوستش داری برای چی این‌قدر ناز و ادا میای
می‌ترسم موقعی به خودش بیاد که دیگه کار از کار گذشته باشه

لیلا ✍️
پاسخ به  Sahel Mehrad
11 روز قبل

میگم دیگه، فقط با دست پس می‌زنه و با پا پیش می‌کشه

دکمه بازگشت به بالا
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x