رمان آزرم پارت ۱۰۷
بدخلقی می کرد تا راه نشانش دهد … پسرم نیستی هایش همه مادرانه است … طلا غم عمیقی تحمل می کند … فرزند از دست داده … غم از دست دادن فرزند از غم مرگ پدر تلخ تر نباشد شیرین تر هم نیست … اما او زندگی اش را بر پایه ی کینه نمی خواهد بنا کند … زن دنیا دیده عشق درون چشمای آن دو را می بیند … می بیند و اصرار می کند به دور ریختن کینه ی کهنه … خود روزبه هم راضی نیست به این تباهی!
سردار بعد از روزها عروسکش را پیدا کرده … باربیِ چشم و ابرو مشکی اش را
خیلی نزدیک اند و آرام نگاهش نمی کند … شیطان می گفت تما زن های تهران را جلوی چشمانش قطعه قطعه کند و نشانش دهد … ببین … هیچ مونثی جز تو را نمی خواهم حسودِ عالم
– ببوسمت … همراهی می کنی؟ … بعدِ این نبودنت یه طرفه بهم چسبه
قلب دخترک مانند روانی های زنجیری دنده هایش را میان رگ های پهنش می فشارد
سردار در صادق ترین حالت ممکنش است … نمی چسبید خب … بعد از آن بوسه های جدید و جنجالی،این زوری و یک طرفه ها دیگر نمی چسبید به کامش … آن هم زمانی که دو هفته و ۲۳ ساعت نداشته اش!
– می تونی بری سراغ بقیه … منو تصور کن … ببوسشون!
قد مرد بلند است و دست آزادش روی سقف یخچال چنگ می شود
– طلا یادت داده با حرف بُکشی؟ … خیلی خب … شر و وراتو بگو هم زمان همراهی هم بکن
چانه ی دخترک را می فشارد و سر خم می کند
آرام نمی خواهد کوتاه بیاید … این حقیقت که او زن دیگری را به خلوتش راه می داده کتمان ناپذیر است … حقیقتی که روح دخترک را آزرده کرده
آرام با وجود دشمنی عمیق او با پدرش،کنارش بود … همراهش بود … یار بود،رفیق بود،اصلا مادر بود برایش … اما … او بی نهایت حسود است … دست خودش نیست
لب های تشنه ی مرد به لب های دخترک ظالم نرسیده که بی اختیار زانوی یک پایش را بلند می کند … اما سردار کی اهل ضربه خوردن بود؟ … آن هم از یک قد کوتاهِ لاغر به نام آرام!
با پاهای بلندش پای دختر را قفل می کند
حیرت زده در صورت او زمزمه می کند
– آرام؟ … میزنی ناقصمون می کنی وحشی
دختر از اینکه حتی نمی تواند از نقطه ضعفش هم استفاده کند عصبی می شود
صدا بلند می کند
– طل…
مرد سریع دست روی دهانش می فشارد که وسایل درون یخچال تکان بدی می خورند
حیف که حال سردار خوب است … وگرنه نشانش می داد لج کردن عاقبت ندارد
– همیشه طلا هست؟ … آفرین … نیست … تنها میشیم … وحشی پسندم که شدی … کنار میایم باهم
بعد دو هفته می خواهد رفع دلتنگی کند و این حسود ظالم دارد اذیت می کند
– اذیت نکن … دلم برات تنگ شده بی صاحاب
چرا نمی فهمد؟ … دل آرام تنگ که هیچ دارد میمیرد برایش … چرا نمی فهمد؟ … چرا سایه ی سنگین آن زن را در مغز آرام حس نمی کند؟ … چرا به او فرصتی برای فکر کردن نمی دهد؟
آرام که اذیت نمی کرد … فقط زالویی به نام حسادت دارد خونش را می مکد
سردار بالاخره بر ترسش غلبه می کند و تن ها در هم چفت می شوند … برآمدگی ها و فرو رفتگی هایی که یکدیگر را کامل می کنند … بدن ها لرز ناجوری میگیرد … طلا گفته بود محرمیت؟
پلک های آرام روی هم می افتد … مرگ بر اوی عاشقی که تا نفس این لعنتی را حس می کرد تمام جانش شل میشد
بینیِ مرد گیره ی روسری اش را شل می کند … آرام بلند نفس می کشد … بلند و نامطمئن!
– از این ببعد … از این عطر زپرتی ارزونا بخر … بوی مزخرفت تو کل اون اتاق مونده!
حرص دارد کلامش … نمی داند از خودش حرصی است؟ … از آرام حرصی است؟ … از که؟!
دوباره نزدیک شده بود و ذهن آرام فقط یک چیز می فهمد … لمس!
کم مانده به لمس پوست گلویش که صدای درب سرویس بهداشتی سردار را عقب می برد … همین مانده که طلا در این وضعیت ببیندشان
آرام با هول و ولا گره روسری اش را سفت می کند و پوزخند های معروف سردار باز هم به صورتش کوبیده می شوند
آرام از درب یخچال فاصله می گیرد … خدا می داند وسایل داخلش سالم اند یا نه!
– آرام دخترم یه بالشت دیگه برا سردار بیار … این مال منه بدونش خوابم نمی بره
طلا با صدای رسایی آمدنش را خبر می دهد … مبادا سردار گمان کند او کوتاه آمده!
آرام با عجله می خواهد از آشپزخانه بیرون بزند که آرنجش اسیر می شود،میان پنجه های سفت مرد
سرش زیر گوش دختر می رسد … از روی روسریِ آبی رنگ که پر از گل های صورتی است زمزمه می کند … زمزمه هایی که هم آغوش روح دخترک می شوند
– از کل دنیا … کل کلش آرام … فقط توی ناسپاسو می خوام
حرف های مرد روح دخترک را بوسند و نوازشش می کنند!
لب می گشاید آرامی که ظالم نبود … فقط عاشق بود … عاشقی که معشوقش را تقسیم کرده بود … یک عاشق حسود!
– با همین دستت … لمسش کردی؟
سردار دیگر کلافه شده
– من به قبر هفت پشتم خندیدم
نگاه دختر حسود به دست بزرگی است که آرنجش را گرفتار کرده … این دست … با نامردیِ تمام زنی غیر از او را لمس کرد! … نمیشد جای لمس های آن زن را بخراشد؟
در یک حرکت ناخون هایش را در دست پر از رگ های برآمده ی او فرو می کند و عمیق می کشد … پر از حرص! … پر از خشم!
سردارِ بی نوا دست آش و لاشش را با آوای ناهنجاری عقب می کشد … یک نگاهش به دستی است که جای زخم پنجه های خشمگینی از آرنج تا مچش چشمک می زند و نگاه دیگرش به دخترکی که از آشپزخانه بیرون می زند
صدای مردانه ی دردآلودش را طلاهم از درون اتاق می شنود و خنده اش می گیرد … آرام زیادی از سردارش شکار بود
جای پنجه های دختر روی دستش می سوزد و او فحش رکیکی به شخص مجهول می دهد … خودش لجوج و حرف گوش نکن بود ماندن در کنار طلا بدترش هم کرده گویا
زیرلب تهدید می کند آرامی را که پر از تشویش به اتاق رفته تا بالشت دیگری برای او بیاورد
– وحشی شده برا من … یه پدرِ پدرسوخته ای من ازت دربیارم
آستین پیراهن را پایین می کشد مبادا طلا جای چنگ عصبی او را بین موهای کم پشت دستش ببیند
هر پارتی که جلوتر میریم بیشتر دلم خنک میشه😂
ظالم نیستم که دلم برای سردار نسوزه🥺
اما واقعا حسادت یک زن را بیدار کردن نهایت ظلم و گناهی نابخشودنیست🤌🏻😅 خصوصا اگه اون زن آرام باشه🤣
مرسی ساحل گلی💕🤍
تو و آرام دوتات ظالمین این بچه میگه دلش تنگ شده🥲
قبول دارم واقعا به عنوان یه دختر تحمل کسی که دوسش داری با کس دیگه اصلا امکان پذیر نیست 🔪
کاش آرام کوتاه میومد گناه داره سردار موفق باشی ساحلی🌹
هی میاد کوتاه بیاد ساحل میاد جلو چشمش 🤦🏿♀️
مرسیییی ❤️❤️❤️
اوه😂 پلیسمون چه عصبیه! نوع حرف زدنش رو ببین، نوچنوچنوچ
گمونم باز طوفان بیفته توی زندگیشون و کاراکترهای شر پیداشون شه
خیلی تحت فشاره😂💔
طوفان که تو زندگیشون هست سردار بیخیال صالح نمیشه