رمان آزرم پارت ۱۱۰
با یادآوری سکانس های کابوس لعنتی مردمک هایم در حدقه می لرزند … من هنوز هم از خون آلود شدن آن قلب کوچک غمگینم!
گمانم ترسیدنم را حس می کند که نگاهش انعطاف میگیرد
– نمی خوام یادم بیاد … ولش کن
تا حد امکان تلاش می کنم نگاهش نکنم … مبادا افسارِ اسب رمیده ی احساساتم از دستم در برود
اما او نگاه می کند … بدون پلک زدن
– آرام …
آوای صدایش که نامم را می نوازد دخترک عاشقم را هوایی می کند … هوای دستان قدرتمندش دور بدنم … شاید هوای بوسه های خشنش … شاید هم …
مغزم آلارم می دهد به قلبم … خفه شو آرام!
– نخواستم بفهمی چون می دونستم باهاش کنار نمیای … اون حسادت لعنتیتو میشناسم من … بزن … بشکون … فحش بده … هرکاری می خوای بکن … فقط دیگه از کنارم جم نخور
کنارش بمانم؟ … با وجود زنی دیگر؟ … می فهمد از من چه می خواهد؟
بالاخره نگاهش می کنم … با غم … با دل چرکی
– خودتو بذار جای من!
حالت چشمانش تغییر می کند … خشن می شود
بفرما … خودش حتی نمی تواند فکر کند به این موضوع
با پشت دست ضربه ی آرام و هشدار دهنده ای به دهانم می زند
– حرفی که از اون لبای خوشکلت قراره بدی بیرون و اول مزه مزه کن
اخم تمام پیشانی ام را احاطه می کند … همیشه همینقدر خودخواه است
– اینایی که میگی مزه مزه کنم … تو انجامشون دادی … متوجهی باهام چیکار کردی؟ … الان ازم میخوای بمونم کنارت؟
نگاه از چشمانم میگیرد … هاه … گمانم خجالت کشید بالاخره
سرش را کمی خم میکند و میانِ پاهای باز شده اش را می نگرد
من بر نمی گشتم … من تنی که زنی غیر از خودم لمسش کند را نمی توانم بپذیرم … خودش هم میگوید که از عمق حسادتم خبر دارد و چنین کرد با منِ حسود
بر نمی گشتم!
نیم خیز می شوم که ناگهانی دست دور کمرم می پیچد … همین دستی که عضلاتش بیرون زده اند
دست روی دهان می گذارم بلکه با جیغم طلامامان را به اینجا نکشانم
روی یک پایش می افتم … مرگ بر من که او را می شناسم و باز کنارش می آیم … مگر سردار می تواند مانند مردان متمدن و جنتلمن دور بایستد و فقط صحبت کند آخر؟!
بی توجه به نگاه خشمگین من سر زیر گوشم می برد
نجوا می کند … آخ از قلب بی نوایم … آخ از این همه حسی که به او دارم
– گ.ه خوردم!
بد دهنی اش برای اولین بار عصبانی ام نمیکند … سردار؟ … همان سردار خودمان؟ … معذرت خواهی می کند؟
سر خم می کنم بلکه گوشم از لب هایش فاصله بگیرد … امان از اویی که سرش را همراه با سرم خم می کند
– گ.ه خوردم … کافیته؟ … الان خوشحالی؟ … به گ.ه خوردن افتادم … تموم کن این ظلماتو
دستانم می لرزند … قلبم هم … اصلا تک تک اعضای بدنم
همه چیز در یک آن فراموشم می شود … پدرم …آراز … آن زن … کابوس امشب … همه و همه از یادم می رود و تنها چیزی که حس می کنم نفس های بی قرار مردی است که زیر گوشم فرود می آیند!
– نیستی تمرکز ندارم … شدم یه دائم الخمرِ دائم المست … حالیته اینارو؟ … چجوری باید بهت بفهمونم می خوامت که با این حسودی کردنات گند نزنی به دوتامون؟
حالم خوش نیست … من دو هفته ی تمام جنگیدم برای فراموش کردنش … برای رها کردن خودم از افسار دوست داشتنی که به گردنم انداخته بود
حال … در نزدیک ترین حالت به او هستم … اویی که حرف های هوس انگیزی می زند
این ساعت … زن و مرد دیوانه ای بودیم که مانند تیمارستانی ها دلتنگ یکدیگرند
لب ها لاله ی گوشم را لمس می کنند … فکرم مختل شده است … آن زن رو به روی چشمانم نیست!
– تو تموم این ده سال … یه لحظه نبود که به دختر صالح فکر نکنم … من هزار بار تو خواب بوسیدمت … هزاربار لمست کردم … بی انصافی نکن
گره دستانش تنگ و تنگ تر می شود و حال من بد و بدتر
نفس می زنم نامش را
– سردار!
خدا لعنت کند منِ بی اراده را … منی که با آن همه خودم را آماده ی فراموش کردنش کردن،مغلوب لمس ها و زبان چرب و نرمش می شوم
لاله ی گوشم خیس می شود … خدا بکشدت عوضی … خدا بکشدت … من را هم … من را هم بکشد
– جان!
خودت را کنار بکش آرام … آن زن را به یاد بیاور … نمی توانی ببخشی …. نمی توانی بگذری … تسلیم جان گفتن هایی که برای گول زدنت می گوید نشو احمق
بی نفس می گویم … به سختی!
– ولم کن … بهت اجازه ندادم بهم دست بزنی
دستانم روی بازوهای قطورش قرار می گیرند … زور میزنم که رهایم کند
گردنم انقدر خم شده که گمانم در حال شکستن است … او اما چنان فشاری به کمرم می دهد که استخوان هایم صدا می دهند
حرص دارد صدای کلفتش
– دست زدن به چیزی که مال خودمه اجازه نمیخواد … چیکار کنم ببخشی؟ … چه گلی به سرم بگیرم؟ … بس کن این عذابو … تمومش کن!
صورتش را محکم از بغل گوشم بیرون می کشم … لمس ریش هایش از کف دست،تمام بدنم را مانند برق می گیرد … چشمان خمارش ناچار است … لب های مردانه ای که کبودند … من هم می خواهمش … بیشتر از هرچیزی
– نمی تونم ببخشم … سرداری رو که دنبال نابود کردن بابامه،سرداری که آرازمو به کام مرگ کشونده،سرداری که کینه ایه،سرداری که پلیسه و همه ی مارو تا حالا دور میزده … من این سردارو خیلی دوسش دارم … ولی سرداری که زن دیگه ای کنارش بوده رو … نمی تونم ببخشم … نمی تونم … ولم کن پس
گفتم بالاخره … گفتم می دانم شغل واقعی اش چیست … من همه چیز را دیگر می دانم
گمان می کردم تعجب کند … حیرت کند … حتی خشمگین شود
اما او با همان دلتنگیِ قبلی اش جای جای صورتم را می بلعد
– نمی تونم ولت کنم … دست خودم نیست … مریضِ دختر قاتل پدرت بودن اونقدرام آسون نیست دختر صالح … بهت گفتم قبلا … من مریضتم … دَوایی … نباشی تب می کنم … منِ خر … مریضتم
میان جملاتی که کوه خشمم را به درون سیاهچاله های خود می کشند کمرم را رها می کند … پر از لرزش بلند می شوم
– مغز کوچولوت دیر فهمید … بیشتر ازت انتظار داشتم دکتر … بدم نشد … الان یه جور دیگه باهم کنار میایم
تمرکز می کنم روی ضربان قلبم … باید آرامش کنم … باید آرام شود تا بتوانم به جملات پر از ابهامش فکر کنم
برایش مهم نیست فهمیده ام مامور پلیس است؟
نشسته و من ایستاده روی پله روبه رویش ام … هنوز هم بلند تر است!
– در نرو دو دقیقه … هنوز مشتم خالی نشده فرعون
کنجکاوم می کند با رفتارش … چه می خواهد نشانم دهد در تلفن همراهش که در دست میگیرد؟ … غر می زند و انگشتانش روی صفحه ی موبایل می چرخند
– لااقل جای فرعون یزیدم نی بزنیم تو عیش و نوش دوتایی
صدای بوق تلفن می آید … زنگ زده … به چه کسی؟
میان پاهایش روی پله ایستاده ام … نگاهِ لعنتی اش روی تنم می چرخد و وادارم می کند برای رفع کنجکاوی دوباره کنارش بنشینم … آخر سرِ این نگاه هایش چشمانش را از حدقه در می آوردم
– الو …
صدای فرد پشت گوشی گویی از آسمان به زمین پرتابم می کند … ارگان هایم به ارتعاش در می آیند … له له می زنم برای دوباره صحبت کردنش
– الو؟ … سردار؟
مرده ام؟ … مرده ام و رفته ام در کنارِ او؟ … تمام اندام هایم … سلول به سلولم به گوش می شوند … خیلی شبیه صدای اوست … خیلی زیاد … لحنش … وُلُمَش … همه چیزش
لب هایم بی اختیار می چرخند … زمزمه می کنند … زمزمه ای که چهار ستون بدنم را می لرزاند
– آراز…!
دختر سکته ی خفیف رد کردم چند روز سایت نبودم چیکار کردی آراز زندس زندس باورم نمیشه ذوووووووووق عاشقتم دختر با ااین قلمت 😘😘😘😍😍🥰
آرههههه زندسسسسس
واییییییییییی مرسییییی کهههههه❤️❤️❤️
قراول ؟؟🥺
بغض نکن 🥹
آزرم تموم شه ادامش میدم 💔
چقدر مونده تموم بشه؟
زیاااااد
بچها
میشه شما هم تایید کنین که کم کم داره به آرام حسودیتون میشه؟ 😭😭😂😂🙏🏻
😂🤦🏿♀️
آراز زنده بود این همه سردار رو بخاطر اذیت میکرد
بیچاره هی میگفت من نکشتم 😂💔
ولی خیلی خوب شد زندست اراز
از اول برنامه همین بود 😎
حالا باید از ذوق بپره بغل سردار😂😉
ایول ب این قلم خسته نباشید
مچکرممم
سلامت باشید❤️