نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۱۱۰

4.6
(49)

با یادآوری سکانس های کابوس لعنتی مردمک هایم در حدقه می لرزند … من هنوز هم از خون آلود شدن آن قلب کوچک غمگینم!
گمانم ترسیدنم را حس می کند که نگاهش انعطاف میگیرد
– نمی خوام یادم بیاد … ولش کن
تا حد امکان تلاش می کنم نگاهش نکنم … مبادا افسارِ اسب رمیده ی احساساتم از دستم در برود
اما او نگاه می کند … بدون پلک زدن
– آرام …
آوای صدایش که نامم را می نوازد دخترک عاشقم را هوایی می کند … هوای دستان قدرتمندش دور بدنم … شاید هوای بوسه های خشنش … شاید هم …
مغزم آلارم می دهد به قلبم … خفه شو آرام!
– نخواستم بفهمی چون می دونستم باهاش کنار نمیای … اون حسادت لعنتیتو میشناسم من … بزن … بشکون … فحش بده … هرکاری می خوای بکن … فقط دیگه از کنارم جم نخور
کنارش بمانم؟ … با وجود زنی دیگر؟ … می فهمد از من چه می خواهد؟
بالاخره نگاهش می کنم … با غم … با دل چرکی
– خودتو بذار جای من!
حالت چشمانش تغییر می کند … خشن می شود
بفرما … خودش حتی نمی تواند فکر کند به این موضوع
با پشت دست ضربه ی آرام و هشدار دهنده ای به دهانم می زند
– حرفی که از اون لبای خوشکلت قراره بدی بیرون و اول مزه مزه کن
اخم تمام پیشانی ام را احاطه می کند … همیشه همینقدر خودخواه است
– اینایی که میگی مزه مزه کنم … تو انجامشون دادی … متوجهی باهام چیکار کردی؟ … الان ازم میخوای بمونم کنارت؟
نگاه از چشمانم میگیرد … هاه … گمانم خجالت کشید بالاخره
سرش را کمی خم میکند و میانِ پاهای باز شده اش را می نگرد
من بر نمی گشتم … من تنی که زنی غیر از خودم لمسش کند را نمی توانم بپذیرم … خودش هم می‌گوید که از عمق حسادتم خبر دارد و چنین کرد با من‌ِ حسود
بر نمی گشتم!
نیم خیز می شوم که ناگهانی دست دور کمرم می پیچد … همین دستی که عضلاتش بیرون زده اند
دست روی دهان می گذارم بلکه با جیغم طلامامان را به اینجا نکشانم
روی یک پایش می افتم … مرگ بر من که او را می شناسم و باز کنارش می آیم … مگر سردار می تواند مانند مردان متمدن و جنتلمن دور بایستد و فقط صحبت ‌کند آخر؟!
بی توجه به نگاه خشمگین من سر زیر گوشم می برد
نجوا می کند … آخ از قلب بی نوایم … آخ از این همه حسی که به او دارم
– گ.ه خوردم!
بد دهنی اش برای اولین بار عصبانی ام نمی‌کند … سردار؟ … همان سردار خودمان؟ … معذرت خواهی می کند؟
سر خم می کنم بلکه گوشم از لب هایش فاصله بگیرد … امان از اویی که سرش را همراه با سرم خم می کند
– گ.ه خوردم … کافیته؟ … الان خوشحالی؟ … به گ.ه خوردن افتادم … تموم کن این ظلماتو
دستانم می لرزند … قلبم هم … اصلا تک تک اعضای بدنم
همه چیز در یک آن فراموشم می شود … پدرم ‌…آراز … آن زن … کابوس امشب … همه و همه از یادم می رود و تنها چیزی که حس می کنم نفس های بی قرار مردی است که زیر گوشم فرود می آیند!
– نیستی تمرکز ندارم … شدم یه دائم الخمرِ دائم المست … حالیته اینارو؟ … چجوری باید بهت بفهمونم می خوامت که با این حسودی کردنات گند نزنی به دوتامون؟
حالم خوش نیست … من دو هفته ی تمام جنگیدم برای فراموش کردنش … برای رها کردن خودم از افسار دوست داشتنی که به گردنم انداخته بود
حال … در نزدیک ترین حالت به او هستم … اویی که حرف های هوس انگیزی می زند
این ساعت … زن و مرد دیوانه ای بودیم که مانند تیمارستانی ها دلتنگ یکدیگرند
لب ها لاله ی گوشم را لمس می کنند … فکرم مختل شده است … آن زن رو به روی چشمانم نیست!
– تو تموم این ده سال … یه لحظه نبود که به دختر صالح فکر نکنم … من هزار بار تو خواب بوسیدمت … هزاربار لمست کردم … بی انصافی نکن
گره دستانش تنگ و تنگ تر می شود و حال من بد و بدتر
نفس می زنم نامش را
– سردار!
خدا لعنت کند منِ بی اراده را … منی که با آن همه خودم را آماده ی فراموش کردنش کردن،مغلوب لمس ها و زبان چرب و نرمش می شوم
لاله ی گوشم خیس می شود … خدا بکشدت عوضی … خدا بکشدت … من را هم … من را هم بکشد
– جان!
خودت را کنار بکش آرام … آن زن را به یاد بیاور … نمی توانی ببخشی …. نمی توانی بگذری … تسلیم جان گفتن هایی که برای گول زدنت می گوید نشو احمق
بی نفس می گویم … به سختی!
– ولم کن … بهت اجازه ندادم بهم دست بزنی
دستانم روی بازوهای قطورش قرار می گیرند … زور میزنم که رهایم کند
گردنم انقدر خم شده که گمانم در حال شکستن است … او اما چنان فشاری به کمرم می دهد که استخوان هایم صدا می دهند
حرص دارد صدای کلفتش
– دست زدن به چیزی که مال خودمه اجازه نمیخواد … چیکار کنم ببخشی؟ … چه گلی به سرم بگیرم؟ … بس کن این عذابو … تمومش کن!
صورتش را محکم از بغل گوشم بیرون می کشم … لمس ریش هایش از کف دست،تمام بدنم را مانند برق می گیرد … چشمان خمارش ناچار است … لب های مردانه ای که کبودند … من هم می خواهمش … بیشتر از هرچیزی
– نمی تونم ببخشم … سرداری رو که دنبال نابود کردن بابامه،سرداری که آرازمو به کام مرگ کشونده،سرداری که کینه ایه،سرداری که پلیسه و همه ی مارو تا حالا دور میزده … من این سردارو خیلی دوسش دارم … ولی سرداری که زن دیگه ای کنارش بوده رو … نمی تونم ببخشم … نمی تونم … ولم کن پس
گفتم بالاخره … گفتم می دانم شغل واقعی اش چیست … من همه چیز را دیگر می دانم
گمان می کردم تعجب کند … حیرت کند … حتی خشمگین شود
اما او با همان دلتنگیِ قبلی اش جای جای صورتم را می بلعد
– نمی تونم ولت کنم … دست خودم نیست … مریضِ دختر قاتل پدرت بودن اونقدرام آسون نیست دختر صالح … بهت گفتم قبلا … من مریضتم … دَوایی … نباشی تب می کنم … منِ خر … مریضتم
میان جملاتی که کوه خشمم را به درون سیاهچاله های خود می کشند کمرم را رها می کند … پر از لرزش بلند می شوم
– مغز کوچولوت دیر فهمید … بیشتر ازت انتظار داشتم دکتر … بدم نشد … الان یه جور دیگه باهم کنار میایم
تمرکز می کنم روی ضربان قلبم … باید آرامش کنم … باید آرام شود تا بتوانم به جملات پر از ابهامش فکر کنم
برایش مهم نیست فهمیده ام مامور پلیس است؟
نشسته و من ایستاده روی پله روبه رویش ام … هنوز هم بلند تر است!
– در نرو دو دقیقه … هنوز مشتم خالی نشده فرعون
کنجکاوم می کند با رفتارش … چه می خواهد نشانم دهد در تلفن همراهش که در دست میگیرد؟ … غر می زند و انگشتانش روی صفحه ی موبایل می چرخند
– لااقل جای فرعون یزیدم نی بزنیم تو عیش و نوش دوتایی
صدای بوق تلفن می آید … زنگ زده … به چه کسی؟
میان پاهایش روی پله ایستاده ام … نگاهِ لعنتی اش روی تنم می چرخد و وادارم می کند برای رفع کنجکاوی دوباره کنارش بنشینم … آخر سرِ این نگاه هایش چشمانش را از حدقه در می آوردم
– الو …
صدای فرد پشت گوشی گویی از آسمان به زمین پرتابم می کند … ارگان هایم به ارتعاش در می آیند … له له می زنم برای دوباره صحبت کردنش
– الو؟ … سردار؟
مرده ام؟ … مرده ام و رفته ام در کنارِ او؟ … تمام اندام هایم … سلول به سلولم به گوش می شوند … خیلی شبیه صدای اوست … خیلی زیاد … لحنش … وُلُمَش … همه چیزش
لب هایم بی اختیار می چرخند … زمزمه می کنند … زمزمه ای که چهار ستون بدنم را می لرزاند
– آراز…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 49

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

Show More

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🥰🥰Batool
🥰🥰Batool
6 ساعت قبل

دختر سکته ی خفیف رد کردم چند روز سایت نبودم چیکار کردی آراز زندس زندس باورم نمیشه ذوووووووووق عاشقتم دختر با ااین قلمت 😘😘😘😍😍🥰

تارا فرهادی
5 ساعت قبل

قراول ؟؟🥺

وانیا
پاسخ به  Sahel Mehrad
1 ساعت قبل

چقدر مونده تموم بشه؟

Sana
Sana
3 ساعت قبل

بچها
میشه شما هم تایید کنین که کم کم داره به آرام حسودیتون میشه؟ 😭😭😂😂🙏🏻

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ساعت قبل

آراز زنده بود این همه سردار رو بخاطر اذیت میکرد

Setareh
Setareh
پاسخ به  Sahel Mehrad
2 ساعت قبل

ولی خیلی خوب شد زندست اراز

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  Sahel Mehrad
53 دقیقه قبل

حالا باید از ذوق بپره بغل سردار😂😉

آرامش
آرامش
2 ساعت قبل

ایول ب این قلم خسته نباشید

Back to top button
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x