نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۱۱۶

5
(9)

آرام:

چنگال را در مجموعه ای از کلم های موجود در سالادم می چرخانم و پرش می کنم … فکرم درگیر است … درگیر مردی که همین دیروز پسش زده بودم … از همان دیروز بارها و بارها پشیمان شدم … آمدم برایش تایپ کنم با تو ازدواج می کنم،که هر بار پشیمان شدم
– آرام؟ … چرا می خندی؟
خداوندا صبری به من بده که سر رنگ شده ی شکوه را در بشقابش نکوبم و خودم را خراب نکنم … با یادآوری خواستگاری تاریخی اش لبخند زده بودم؟
سر بلند می کنم … هر سه متعجب نگاهم می کنند … اما پدر … او باهوش است … نگاهش کنکاشگر هم هست
– هیچی هیچی … یاد یه چیزی افتادم خندم گرفت
چنگال را درون دهانم خالی می کنم و قصد بلند شدن می کنم
– نوش جون!
هنوز از حالت نیم خیز کامل بلند نشده ام که صدای پیرمردِ دهشتناکِ پدر نام،پرده ی گوشم را می لرزاند
– بشین … باید باهات صحبت کنم
بی حرف و مطیع می نشینم … این روزها نیاز داشتم به اعتماد کردنش
– خبری از اون پسره ی حرو.زاده نداری؟
هول نکن آرام … هول نکن دختر … عصبی نشو … فحش باد هواست عصبی نشو …کاش می توانستم محکم سرش فریاد بکشم حق نداری به او توهین کنی … خودت را کنترل کن آرّام
– نه! … گفتم که … من دیگه باهاش ارتباطی ندارم بعد اون اتفاقات
نفوذ نگاهش گویی قصد دارد مغزم را سوراخ کند و درونش را ببیند و راست و دروغم را تشخیص دهد
– خوبه … یکی ازت خوشش اومده … می خوام بری و ببینیش
بزاقِ خودم درون گلویم می پرد … سرفه هایی که شکوه با یک لیوان آب،با حالتی فیس و افاده ای سعی در کنترل کردنشان دارد
کسی از من خوشش آمده؟ … یکی که او اصرار دارد برای دیدنش … چه حیله ای می خواهد سوار کند؟
– ک‌کی؟
زبانم لکنت گرفته … لعنتی
– اردوان رامهر
این نام را نشنیده ام قبلا … ناآشناست برایم
اگر نه بگویم شک می کند؟ … خنده دار است … مضحک است … از من … از آرام … می خواهد با مردی غیر از سردار سر قرار بروم
فکر مسمومی ذهنم را تسخیر می کند … او … با زنی غیر از آرام بود!
بُعد لجبازم خودنمایی می کند … با یک سر قرار رفتن با مردی دیگر قطعا آن همه خیانت او تلافی نمیشد … اما همینقدر هم برای دیوانه کرد سردار زیادی است
– خیلی خب … فقط مکانشو هماهنگ کنید لطفا
نه می پرسم کیست … نه اصلا کجا من را دیده … من از این ملاقات مسخره دو هدف دارم … شک نکردم صالح و آتش زدن سردار … یک تیرِ بیخود و دو نشان
چشمان آهو گرد تر از همیشه به نظر می رسد … خواهرکم حتی تصورش را هم نمی کند من مردی غیر از آن خیانت کار را به نزدیکی ام راه دهم
لحن خرسند پدر می پیچد
– می دونستم … تو همیشه منو سربلند می کنی دختر!
________________________

روی صندلی نشسته ام … روبه‌روی مردی که گمان نکنم خوشحال از اینجا بیرون‌ بزند … جدیدا خیلی سنگدل شده بودم … دیگر ناراحت شدن هیچکس غیر از آنهایی که دوستشان دارم برایم مهم نبود
– چی می خورید شما آرام خانم؟
گند بزنند خودت و صدای مسخره ات و موهای بور مسخره ترت را
لبخند زورکی می زنم
– من استیک می خورم
لبخندش وسیع می شود … نمیشد دهانش را چاک دهم؟
دو انگشتش را برای گارسون بالا می برد و سفارشش متعجبم می کند
– دوتا خوراک سبزیجات
گوش هایش مشکل داشت؟
– ببخشید … فکر کنم متوجه نشدید … من گفتم استیک می خورم
عمیق نگاهم می کند و من کم کم دارم از این مردک بور می ترسم
– من صلاح دیدم خوراک سبزیجات بهتره برای شما … استیک خیلی مناسب یک خانم نیست!
چه می گوید این احمق؟ … بیخیال آرام بیخیال … فقط دست به سرش کن
– خیلی فرقی نداره … من می خواستم درباره ی موضوعی با شما صحبت کنم
پا روی پا می اندازد و با ژست مغروری نگاهم می کند … این که بود که این گونه حقیرانه با من برخورد می کرد؟
– ببینید من … راستش من … من نمی خوام با شما ازدواج کنم … یعنی اصلا نمی خوام ازدواج کنم … نتونستم به پدرم بگم … اگر امکان داره شما بهش بگید که منصرف شدید تا بیخیال شه
برق چشم هایش لحظه ای می رود و من حس می کنم … بلند می شود و صندلی اش را جایی نزدیک من می آورد و می نشیند
کاش نمی آمدم … این مردک طبیعی نیست!
بدنم را نامحسوس عقب می کشم و او با خونسردی ترسناکی جملاتش را بیان می کند
– پس یعنی شما … به این ازدواج علاقمند نیستید
سری تکان می دهم … خدایا خودت کمک کن شر این کم شود … به حرمت این نماز هایی که چند روز است می خوانم این یکی را دور کن لطفا
ساعد دستم چنگ می شود و چشم هایم گشاد… رخ در رخ … جملات ترسناکش چهار ستون بدنم را می لرزاند
– هنوز بچه ای … نمی دونی چی به صلاحته،چی نه … درست مثل همین انتخاب غذات … دهنتو ببند پس و فقط بگو چشم ارباب اردوان
آهسته گفته بود … اما بدن من آشکارا لرزش گرفته … ساعدم زیر پنجه های مردانه اش در حال شکستن است … این مردک مریض بود؟
ترسیده ام … خیلی زیاد … آنقدر که حتی منِ سلیطه توانایی داد و فریاد هم ندارم … ترسی که با شنیدن جملات بعدی اش سر به فلک می کشد
– همین خوبه … آفرین … همینطوری ساکت و حرف گوش کن … میری خونه … به بابات میگی موافقی … این ازدواج سر میگیره آرام خانم
سر تکان می دهم … الکی و بیخود … فقط از ترس … فقط از رعب … من … من مادرم را می خواهم در این زمان
فشار می دهد … آرنجی که رد لب های سردار مهرش زده بود … این روانی می داند اگر او بفهمد چه می شود؟ … بخدا قسم که حتی استخوان هایش را هم کسی پیدا نمی کرد
بی حرف نفس نفس می زنم … ثانیه ها گویی تبدیل به ساعت شده اند و نمی گذرند … می خواهم بگریزم … از این مردک سادیسمی بگریزم … آغوش امن او را می خواهم … همانی که اطمینان می داد مراقبم است … همانی که از خودم رانده بودمش
حالم دارد از غذا به هم می خورد … معده ام به هم ریخته است
کم مانده که از ترس بیهوش شوم که صدای زنگ تلفن همراهش می شود دلیل سرپا ماندنم
نگاه هیزی به سرتاپایم می اندازد و من بیشتر و بیشتر از خودم متنفر می شوم … نباید سر لجبازی چنین می کردم
– من تلفنم رو جواب بدم بر می گردم … سعی کن غذاتو کامل بخوری … خانم کوچولو
دست هایم روی بند کیف مشت می شوند … وقت گریختن است … وقت فرار از این روانیِ احمق
به تراسِ رستوران رفته و حواسش نیست … با چنان سرعتی از جا بلند می شوم و به بیرون می دوم که سر همه به سمتم می چرخد … لرزش بدنم حتی یک ثانیه آرام نمی شود
_____________________

وضعیتم آشفته است … از آن آرامِ آراسته ی همیشه خبری نیست
نزدیک می شوم به قامتِ عصا به دستش که از پنجره ی بزرگ حیاط را می نگرید … حس می کند وجودم را … اگر باهوش نبود که صالح نمیشد
– خب؟ … قرارت چطور گذشت؟
انگشتانم با حالت هیستریکی با گوشه ی شال مشکی رنگم بازی می کنند
– من … من …
آرام باش آرام … آرام باش و حرفت را بزن
– من با اون آدم ازدواج نمی کنم
بر می گردد … ناگهانی … سمت منی که نیاز دارم به آغوش پدرانه اش … به حس اینکه تا زمانی که پدرم هست،آن مرد مریض نمی تواند دیگر نزدیکم شود
– و تو … اون رو سر قرار رها کردی و رفتی!
می داند؟ … خبر داده است به او … نترس آرام … او پدرت است … هرگز تو را به او نمی دهد
– آ … آره
عصا بر زمین می کوبد و شانه های من از ترس بالا می پرند
– آره؟ … غلط کردی … تو می دونی اون مرد کی بود دختره ی بی عقل؟
امروز،روز ترسیدن بود … روز بیچارگی … روز تنها شدن ‌… روز لکنت زبان
– ه‌هرکی بود … اون مری‌یض ب‌بود … مشک‌کل داش‌شت
نزدیک می شود و فریاد می کشد … اسکلت بدنی ام به فریادش فرو می ریزد
– اون برگ برنده ی من بود احمققق … برگ برنده ی مننن … و توی بی عقل اونو رد کردی
تهدید وار نزدیک منِ بی کس که مانند گنجشک باران خورده میمانم،می شود
– خوب گوشاتو باز کن … مثل دختر بچه ها نلرز … ازش عذر خواهی می کنی … و به درخواست ازدواجش جواب مثبت میدی
زانو هایم شل است … او واقعا پدر است؟ … برایش توضیح می دهم که آن مردک دیوانه بود … اما او … اصلا برایش مهم نیست؟ … می خواد دختر ظریفش را به دست یک سادیسمیِ مریض بدهد؟ … نلرز احمق… نلرز و از خودت دفاع کن
– قبول نمی کنم!
نطقم کور می شود … کورِ کور … پشت دست‌ِ چروکیده ای که محکم روی لب هایم خورد،کورش کرد … من را … زد!
باز هم دست رویم بلند کرد … ضربه زد … روی لب هایی که قدمگاه بوسه های او بود … به جای نوازش لب هایش صالح ضربه زد … فرق داشتند با هم … او لب های دختر قاتل پدرش را عبادت می کرد و پدرم محکم روی لب های دختر بی کسش می کوفت … رد لب های مردَم می سوزد با ضرب دست پدرم … اگر می فهمید کسی به دهانم سیلی زده چه می کرد با او؟
عقب عقب می روم با قلبی که آتش گرفته و شعله هایش جای جای پیرمرد را می سوزانند
– میری خودتو مرتب می کنی … و شب ازش عذرخواهی می کنی
کاش دهانش را ببندد … کاش انقدر خودش را در نظرم پست تر نکند … کاش من را شرمنده ی دخترک بابایی درونم نکند
جمله های او در مغزم می چرخند … 《صالح کدوم خریه تو دختر منی … دختر سردار》
______________________

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Setareh
Setareh
5 ساعت قبل

خدا به خیر بگذرونه

🥰🥰Batool
🥰🥰Batool
1 ساعت قبل

قلبم آتیش گرفت برا آرام آخه مردک عوضی تو دیگه چه پدری هستی چطور دلت میاد آخخخخ از دست آرام ولجبازی هاش تا خودشو به باد نده که آرام نیست ساحل خواهشن نزار آرام دست اون روانی بیفته نجاتش بشه یکی به سرداد خبر بده عشقشو دارن دو دستی تقدیم یه سادیسمی می کنن وای کی شب بشه دارم تلف میشم بدونم چی میشه🥹🤯

پریزاد
پریزاد
22 دقیقه قبل

عاللِِللللللی عشقم مثل همیشه خیلی بااحساس وقشنگ مینویسی

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x