رمان آزرم پارت ۱۳۳
راوی:
هوای سرد بینی دخترک را قرمز کرده و بخارِ نفس هایش همچون ابر در هوا پراکنده می شد … دل در دل ندارد برای خبر دادن راجب جنینی که در درونش نفس می کشید
انگشتانش میان انگشتان مردانه ی مرد فشرده می شود و از میان درختان عبور می کنند … محل قرار های دزدکیِ ده سال پیششان بود … همان زمانی که تازه پا در رابطه ای گذاشته بودند که هیچ کدام گمان نمی کرد به اینجا برسد
صداهای عجیبی از اطراف می آید و دختر دست دیگرش را بند بازوی مرد می کند و غر می زند
– سردار ساعت دوازدهِ نصف شب آوردیمون اینجا خطرناکه
درختانِ سر به فلک کشیده ی کاج تمام می شوند و نیمکت همیشگیشان پدیدار
– عمو می خواد عیدی بده بهت
لب دختر به خنده گشوده می شود و آهسته روی سینه اش می کوبد
– مثل این مردای هیز حرف نزن خوشم نمیاد
نیمکت می شود محل نشستنشان و چراغِ کنار آن تعجب می کند گویی … آخرین باری که این دو نفر را دیده بود خیلی جوان بودند … خیلی شاداب تر … خیلی سرزنده تر … در این ده سال چه ها گذشته به این دو نفر؟
سردار یک پایش را صاف می کند تا بتواند موبایلش را از جیب شلوار کتان مشکی رنگش خارج کند
– عیدی می خواستی بدی بهم که … ولی سردار باهات شرط می بندم هرچی بخوای بهم بدی انگشت کوچیکه ی چیزی که می خوام بهت بدم نمیشه
مرد تلفنش را بالا و پایین می کند و دخترک سر می کشد ببیند چه خبر است
– تو فقط یه عیدی می تونی بدی که جوابگو باشه
منظور دار چشمان آرام را می نگرد و دخترک خوب می داند منظورش چیست که سیلی آهسته ای روی ته ریشش می زند … ریش هایش را دوباره کوتاه کرده بود
– عمرا اگه همچین کاری بکنم … عمرااا … فقطم مغزت دنبال این چیزا می گرده خو یه فکر دیگه ای بکن … یه حدس سالمی بزن
فقط تک خنده ی سردار نسیب ابروان درهم تنیده ی دختر می شود و کاش زودتر آن عیدی لعنتی اش را بدهد … آرام دارد برای گفتن خبر پدر شدنش بی طاقت می شود دیگر
– تنها چیزی که منو راضی می کنه همون یه قلمه … بالاخره مختو می زنم حالا هی بگو عمرا
آرام کاپشنش را بیشتر دور خود می پیچد و پوف کلافه ای از دهانش خارج می شود
– عمرا … عزیزم عُم … راً
دخترک منتظر ادامه دادن بحث مزخرفش می ماند که صدای آشنایی از تلفن همراهش خارج می شود … خیلی آشناست … نه فقط برای گوشش … برای قلبش هم!
سردار بی حرف صفحه ی تلفن را به سمتش می گیرد و آرام نمی داند می میرد؟ … نمی میرد؟ … به کما می رود؟ … نمی داند واقعا
تصویر زنده ی مرد درون گوشی اشک هایش را بی اختیار روان می کنند
– آ … آراز!
مرد ریش و سیبیل داری که ته چهره اش برادرش بود،لبخند تلخی می زند
– جان آراز!
اشک ها یکی پس از دیگری می ریزند و رد براقشان بر گونه ی ظریف دختر می ماند … دستانش سخت می لرزند اما گوشی را در دست می گیرد … تمام تنش چشم و گوش شده اند
– آرام … هر روز خوشکلتر میشی که دختر
حتی آراز هم مردانگی یادش رفته و اشک می ریزد … غلط کرد هرکه گفت مرد نمی گرید … وقتی مردی بعد از سال ها خواهرش را می بیند چه می کند؟ … مردی که خانواده اش گمان می کردند مرده است!
– قربونت برم … دور قد و بالات بگردم … آراز دارم از خوشحالی می میرم واقعا خودتی!
هق هقش می رود که گوش فلک را کر کند که با یک دست خودش را خفه می کند … بی صدا می گرید و سردار فقط می تواند سرش را روی شانه ی خود تنظیم کند
آراز آن طرف تلفن اشک هایش را پاک می کند
– من دارم بال در میارم …
اشک های خواهرکش گویی تیغ می شوند و در گلویش فرو می روند
– آرام …اشکاتو پاک کن دیگه الان باید خوشحال باشی
سردار این میان می خواهد سر آراز را از تنش جدا کند … اشک آرام همینطور دم مشکش بود و اوهم مزید بر علت شده است
آرام سعی می کند خودش را کنترل کند … راست می گفت برادرش … وقت خوشحالی است
– اشک شوقه … نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود
نگاهش روی چهره ی آراز دقیق می شود
– وای خدا سیبیلاشو
می گوید و بیشتر زیر گریه می زند … کاش کمی درکش کند سردار
صدای خنده ی مردانه اش از پشت تلفن به گوش می رسد و آرام را به دنیای دیگری پرتاب می کند
– بهم میاد نه؟ … یه ذره دیگه بلند بشه چخماقیشون می کنم
هنوز هم همان آراز خوش اخلاق است … همان برادر کوچولوی شیطانش
آرام اشک هایش را به سختی پس می زند … باید خودش را کنترل کند … پس عیدی اش ویدیو کال با برادرش بود! … حالا دیگر نمی تواند انتخاب کند کدام یکیشان عیدی بهتری داده است
– آهو چطوره؟ … بزرگ شده نه؟
لبخندی به وسعت تمام رنج های ده ساله بر لب هایش می نشیند
– آهو هم خوبه … اگر بفهمه زنده ای غش می کنه
آرام به این فکر می کند که حال پدر را نمی پرسد؟ … اصلا کس دیگری هم برای خودش باقی گذاشته آن مرد پدر نام؟
– موهات چرا اینجوری شده؟
سردار بالاخره میان گفت و گوی پر از اشک و گریه ی شان به دیالوگ دلپذیری بر می خورد و صدای زمختش می شود بگ گراند عشق ورزیدن های خواهر و برادرانه ی آنها
– اگر یه سوال درست تو زندگیش پرسیده باشه همینه … موهات چرا اینجوری شده؟
آرام نگاه چپ چپی نثارش می کند و بی توجه جواب آراز را می دهد
– صافشون کردم برای یه مدت … تو خوبی؟ … جات خوبه؟
لبخند می زند آراز و نمی داند که با همین لبخند ریزش دنیای آرام به آرامش می رسد
– خوبم قشنگم جامم خوبه … گریه کردیم یادمون رفت عیدو تبریک بگیم … عیدت مبارک
آرام به سختی جلوی اشک هایش را می گیرد
– عید توام مبارک قلبم
صداهای اطراف آراز بلند می شوند و آرام نمی خواهد حتی ثانیه ای پلک بزند که لحظه ای دیدن چهره اش را از دست بدهد
– آرام من دیگه باید برم … همین روزاست این ماموریت تموم شه و برگردم … آهورو جای من بچلون … مرا…
حتی حرف هایش تمام نمی شود که تلفن قطع می شود … آرام هم گویی دوباره وارد دنیای واقعی می شود … چه می شد میان حرف هایشان دنیا بایستد؟ … مگر قرآنِ خدا غلط می شد؟
خیییلی پارت کوتاهی بوددد…. آقا دق کردیم تا آرام این خبره رو به سردار بده ….😭😭
عیدی قشنگی بود عیدی سردار 😍 ولی کاش عیدی آرام رو هم میداد ببینیم سردار میخنده یا گریه میکنه ممنون ساحل قشنگو😍❤