رمان آزرم پارت ۱۳۸
لباس هایم را یکی پس از دیگری روی تخت می اندازم … کدام یک را انتخاب کنم؟ … قطعا در ماه های بعدی نمی توانم هیچکدام را تن بزنم … پس بهتر است برای این میهمانی کمی خودم را بیارایم تا در دلم نماند
لباس مشکی رنگ با بالاتنه ی بندی و قدی که تا بالای زانو هایم می رسد … تا سردار سر از تن هردویمان جدا کند! … بیخیال این یکی نه
لباس طلایی پر زرق و برق که کمرش یک کمربند زینتی می خورد و قسمتی از دامن بلندش روی زمین پخش می شد … نه زیادی تجملاتی است
شاید لباس حریر آبی رنگی که چاک روی رانش به ظریف ترین حالت ممکن دوخته شده بود … این هم که از خط قرمز ها رد میشد!
چشمم می خورد به یک پارچه ی لیمویی رنگِ مرغوب … از زیر خروارها لباس بیرونش می کشم … خدای من … چرا تا به حال این لباس را ندیده بودم؟
ساده است اما زیبا … آستین های بلند نه تنها زیبایی اش را کم نکرده است … بلکه به گونه نشان می دهد که می گوید فردی که این لباس را پوشیده خط قرمز دارد! … روی کمرش باریک می شود و منجق دوزی های دامن بلندش بی نهایت حرفه ای کار شده است
همین است … همین را می پوشم!
باید با آهو در این باره مشورت کنم … خواهرکم حقیقتا سلیقه ی خوبی داشت … لباس به دست سمت اتاقش روانه می شوم که جغدِ شومِ خانه دوباره حرافی هایش را شروع می کند
– لباس گرفتی دست … توام می خوای توی جشن باشی؟
کلافه قدم هایم را تند تر می کنم
– نباید باشم؟
پشت سرم می آید و آن موهای زرد مسخره اش را در هوا تاب می دهد
– هیچیت نیست … می خوای برای اون پسره جاسوسی کنی لابد
پرت و پلاهای شکوه دیگر دارند صبرم را سر می آورند … گاهی گمان می کم دلیل تمام کارهای پدر این زنیکه ای است که به هیچ چیز راضی نیست
– آفرین دقیقا می خوام همینکارو بکنم … حالا می تونی دست از سرم برداری
بدون در زدن وارد اتاق آهو می شوم که پشت سرم می آید … خدایا لطفا صبر جلیلی به من عطا بفرما … آهو سر از روی کتاب تستش بلند می کند و متعجب نگاهمان می کند
– حتما آمار همه ی کارای قبلی باباتو هم تو دادی بهش … نمی فهمی اون باباته سلیطه ی بی حیا؟
نفسم را سخت از سینه بیرون می دهم … بیخیال آرام … توجه نکن به او
– حق با توئه …
کاش بفهمد چقدر دارم خودم را کنترل می کنم و بیشتر از این پا روی دمم نگذارد … کاش!
– اون پسره ی بی پدر مادر زندگیمونو …
موفق شد … صبرم را سر آورد … لبریزم کرد … انقدر لبریز که حتی نمی گذارم جمله ی احمقانه اش را ادامه دهد و دستم دور گلوی پیر و پر از چروکش حلقه می شود … باید حدش را بداند … باید بفهمد که حق ندارد هر چرت و پرتی را به زبان بیاورد … درباره ی سردار که اصلا حق ندارد فکر کند
گلویش را سخت می فشارم و تمام جدیتم را در چشمان تهدیدگرم می ریزم
– اگر یک بار دیگه … فقط یک بار دیگه … درباره ی همون پسره،کوچیک ترین حرفی که خوشم نیاد بزنی … به جان آهو با همین دستام خفت می کنم
هیچ شوخی ای در نگاهم نیست … دیگر خسته ام کرده اند این جماعت … دیگر از آنها متنفر شده ام … حق داشتم که از شوهرم در برابر این بی وجدان ها دفاع کنم … نداشتم؟
شکوه خس خس می کند و من میل به فشردن گردنش با هردوی دست هایم دارم … اگر خفه اش می کردم و یک احمق از احمق های روی زمین کم میشد،چه میشد مگر؟
دست آهوی وحشت زده روی ساعد دستم قرار می گیرد
– باشه آرام … ولش کن … آرام!
سخت و با نفرت چشمان سیاهی رفته ی شکوه را می نگرم … مرگ بر او و هرکس دیگری که ما را به این روز انداخت … یاد آوری تلخی های زندگی باعث می شود نتوانم گلوی مردنی اش را رها کنم … او مهره ی مهمی بود در کثافت کاری های صالح … او … تحریکش می کرد … برای طمع خودش … برای این النگو هایی که از مچ تا بازویش کشیده شده اند … برای سینه ریزی که تا روی شکمش می رسد!
گمانم آواره شدن آراز هم دستاورد این زن است … از او خیلی بدش می آمد
– آرام ولش کن خفش کردی
صدای جیغ آهو منِ خشمگین را به خودم می آورد … گلوی نحیفش را رها می کنم و حتی ذره ای دلم برای نفس نفس زدن و خس خس سینه اش نمی سوزد
– گورتو از اتاق گم کن بیرون … دیگه هم پشت سر شوهر من حرف مفت نزن
پر از کینه نگاه می کند و قدم هایش به درب می رسند … کمرش خم شده و من لذت می برم … برو شکوه برو!
______________________________
راوی:
محتویات بطریِ الکل را مزه مزه می کند … تلخی اش را حتی متوجه هم نمی شود … کامش تلخ تر از همیشه بود
امشب پشت کرده است به همه شرافت پلیس بودنش … شاید به قسمی که خورده بود هم … قسم یاد کرده بود جز برای امنیت و قانون زندگی نخواهد کرد … اما او بدون شنیدن زجه های منصور صالح زنده نخواهد ماند
افرادش حتما تا به حال به عمارت اعیانی صالح رسیده اند … امشب دیگر باید کابوس ده ساله اش تمام شود … باید!
صدای دینگ موبایل می آید … دست دراز می کند و از روی میز موبایل گران قیمتش را بر می دارد
نام آرام چشمک می زند روی صفحه ی گوشی … پیام را باز می کند … یک تصویر … دختری با موهای صافی که تا روی ران پاهایش می رسید … لباسی که درون بدن زنانه ی جذابش برق می زند و لبخندی که اغوا کننده ترین چیز دنیاست … هنوز لبخندش پهن نشده که مغزش به کار می افتد … مگر نگفت شیفت شب است … این ظاهر چه می گوید دیگر؟
برق سه فاز از کله اش می پرد … نکند؟ … نکند آرام در آن مهمانیِ شوم است؟
مانند دیوانه ها از جا بلند می شود و تصویر را زوم می کند … آرام آنجاست … لعنت … آرام آنجاست!
نمی داند چه می کند … نمی فهمد … فقط می تواند شماره ی حسام را بگیرد و با سریع ترین حالت ممکن سوویچش را از روی میز چنگ بزند و از خانه بیرون بزند
– حسام … منتفیه … همه رو برگردون … همین الان همه رو برگردون
از تلفن صدایی نمی آید و عربده های بلندش دست خودش نیست … همسرش … مادر کودکش … زنی که دیوانه وار عاشقش است … آرامِ باردار در آن مهمانیِ بی در و پیکر بود!
_____________________________
انگار باز آرام باعث نجات جون صالح شد
ببینم سردار باهاش چکار می کنه که بی خبر رفته مهمونی
دارم خودمو نگه می دارم اسپویل نکنم🥲
به لطف بچه با آرام این بار کاری نداره
اگر بلایی سر آرام بیاد سردار از عذاب وجدان می میره
بخصوص اگر آسیبی به بچه برسه
باید دید چی میشه
من که میگم اتفاق بدی قرار بیفته
پیش بینی هاتونو دوست دارم😁