رمان آزرم پارت ۱۴۱
با یک دست محکم روی سینه می کوبد و حریف می طلبد … شرطبندی روی اوی خشمگین سود زیادی داشت
همهمه ها در هم آمیخته شده بود … انگار که او را به مزایده قرار داده باشند،هرکدام قیمتی می گویند … اما میان تمام حرف هایشان یک جمله مشترک بود …《من مطمئنم حریفو ناک اوت می کنه … اون خیلی عصبیه!》
بود … عصبی بود … خشمگین بود … پر از غم بود … حالِ پدری که فرزندش مرده را این خوک های زیرزمینی نمی فهمیدند
حریف بعدی می آید و او در حسرت یک بابا شنیدن از لب های کوچکی،با تمام توان مشت می کوبد!
_______________________________
آرام:
یک هفته می گذرد … یک هفته ی تمام … تنها در خانه ای که زمانی منطقه ی امنمان بود مانده ام … یک مرده ی متحرک شده ام دیگر
دلشوره دارد جانم را آتش می زند … می ترسم … مانند دیوانه ها دور خودم می چرخم
کجاست؟ … این یک هفته ای که نیست کجا غیبش زده؟
اشتباه کردم … اشتباه کردم که بارها لقب قاتل به او دادم … قاتل بچه ای که او از من هم بیشتر دوستش داشت … اما دست خودم نبود که … من مادری بودم که فرزندش را از دست داده بود … از بعد آن بچه اعصابم بهم ریخته است … روانم نابود است
خدایا … نکند بلایی سرش آمده باشد؟ … اصلا بیاید دوباره دست هایم را با کمربند ببندد و دق و دلی اش را سر من خالی کند اما این یک هفته طولانی تر نشود … چون قطعا از نگرانی می مردم
مستأصل گوشی ام را دست می گیرم … سلیم هنوز هم تنها راهم است
– احوالِ زن داداش؟
صدایش پر از انرژی است اما من سرشار از استرس
– سلیم می دونی سردار کجاست؟
مکث می کند … او رازدارِ سردار است
– چطور؟
ویران شده،روی مبل می نشینم و با دست پیشانی ام را ماساژ می دهم بلکه این سردرد وحشتناک رهایم کند
– یه هفته است نیومده خونه … گوشیشم جواب نمیده … اگر می دونی کجاست بهم بگو … نگرانشم
این بار صدایش جدی می آید
– میدونم کجاست … میرم سراغش تو نگران نباش
ما یک خانواده تشکیل داده بودیم … خانواده ای که سلیم ستونش بود
– منم میام …
– نمیشه … بمون خونه من میرم
محکم جوابش می دهم … من حق داشتم بدانم شوهرم یک هفته کجاست که نیامده خانه
– سلیم … منم میخوام بیام
_______________________________
سلیم عبا و روبند مشکی رنگ ساده را از زینب می گیرد و دستم می دهد
– اینارو بپوش
نگاهم متعجب بین لباس و او می چرخد
– واسه چی؟
نگاه چپ چپی به من می اندازد و بداخلاق تر از همیشه است
– جایی که می خوایم بریم،باید با این لباسا بیای … البته اگر می خوای سردار همه ی آدمای اونجا به علاوه ی منو تورو بکشه بحثش فرق داره
از این دیگر مشوش تر نمی شوم … کجا رفته بود مگر؟
– کجاست مگه؟
بی برو و برگرد می گوید و من هیچ نمی فهمم اینجا کجاست … اسمش ترسناک است ولی!
– قفس!
هاج و واج می مانم … قفس دیگر کجا بود؟ … چندین حس مختلف گلویم را می فشارند … اضطراب،نگرانی،ترس و تنفر … تنفر از آرامی که هنوز هم مانند احمق ها او را دوست دارد!
– منم بیام؟
زینب هم از بداخلاقی سلیم بی نصیب نمی ماند
– تو کجا بیای دیگه بگیر بشین؟ … شما دوتا فکر کردین خاله بازیه؟
زینب مات با انگشت اشاره به خودش اشاره می کند
– سلیم؟ … الان سر من داد زدی؟
ادا و اصول های سلیمِ عصبانی هم نمی تواند از فکر و خیال درم بیاورد … دستانش را به علامت دعا بالا می گیرد
– خداوندا … ای خدا
بی توجه به بحث بامزه ی شان سمت اتاق می روم تا لباس را بپوشم و روبند را هم بزنم اما صدای کولی بازی های زینب و خنده های سلیم می آید
– یه بار دیگه داد بزن … داد بزن تا نشونت بدم
– زن گرفتنم چی بود من؟ … نکن دختر سوراخم کردی
لباس هایم را از تن خارج می کنم و لبخندی بر لبم می نشیند … گمانم زینب از آن سقلمه هایش که قاتل دنده ها بودند نثارش کرده است
– آخی نازی … سوراخ شدی؟
صدای سلیم پچ پچ وار می شود و خداراشکر به گوشم نمی رسد دیگر
عبای مشکی رنگ را جلویم می گیرم و می نگرم … این یعنی جایی که می رویم کاملا مردانه است
می پوشم و سردرد هم دیگر دارد من را می کُشد … رو بند روبهروی آینه روی صورتم تنظیم می کنم و آن را روی سرم می اندازم
پا از اتاق بیرون می گذارم و نگاهم می افتد به سلیمی که زیر گوش زینب پچ پچ می کند … حالت چهره ی زینب خباثت عجیبی دارد و گمانم سلیمِ بیچاره را گیر بد کسی انداختم
– من آماده ام … بریم دیگه
______________________________
از راهروی زیرزمین نمناکی می گذریم … در واقع می دویم … جای ترسناکی است … انگار که از در و دیوارش موش و حشره می بارد … سقفش چکه می کند
ضربان قلبم بالاست … آن لعنتی آخر اینجا چه می کند؟
صدای همهمه و داد بیداد می آید … صدای فریاد
سلیم دربِ فلزی را هل می دهد و من نفس نفس می زنم
داخل می شویم و میان انبوهی از مردانِ ترسناکی که خالکوبی های عجیب و غریب داشتند … درست وسط آن همهمه … میان یک رینگِ بکس … من مردی را می بینم که روی کمر فرد دیگری نشسته و محکم کله ی او را به زمین می کوبد … چندین و چند بار … نفس کشیدن زیر این روبند همینطوری هم کار سختی است!
نگاه نگران سلیم را حس می کنم … نمی ترسیدم دیگر … صدقه ی سر همان مرد خشن درون رینگ دیگر آب بندی شده بودم
گویا حریفش بیهوش شده که بلند می شود و فریاد برد سر می دهد … پس اینجا بود؟ … یک هفته درون این زیرزمین می زد خشمش را خالی می کرد؟ … قلبم برای خودمان آتش می گیرد … برای مایی که قربانیِ پدرانمان بودیم … ما به خاطر یک جنینی که هنوز حتی نفس هم نمی کشید به این روز افتاده بودیم … چطور پدرانمان مارا انقدر آزردند؟
با دیدن حریف دیگری که درون رینگ می رود چشمانم گشاد می شود … این انسان نبود … یک هیولا بود
بی توجه به اخطار های سلیم از میان جمعیت می گذرم و جیغ زنانه ام میان فریاد های مردانه گم می شود گمانم
– سرداااار … سرداااااار
سلیم پشت سرم می آید و صدای او را هم به زور می شنوم … می خواهد بگذارم با این غول تشن در بیافتد؟ … او اصلا طبیعی نبود
– سردااار
نزدیک تر می شوم و گمانم صدایم را شنیده که با چشمان تیز دور تا دورِ رینگ را می گردد … باید از سلیم به خاطر این عبا و روبند تشکر کنم
قد کوتاهم کمک می کند و از لا به لای افراد می گذرم … صدای زنانه ام را هرکه می شنود متعجب نگاه می کند و چه خوب که هیچ جایم معلوم نیست
نگاهش به چشمانم می افتد و بی صبر دست داور را پس می زند از میان طناب های رینگ رد می شود و پایین می پرد
جلوتر می روم و او هم مانند مار زخمی جلو می آید … بدن لخت عرق کرده اش به من می رسد و بی حرف پنجه دور بازوی راستم حلقه می کند و کمر سلیم را هم محکم به جلو هل می دهد … مقصدش می شود همان درب فلزی و خطابش سلیم است
– چه گ.هی داری می خوری سلیم؟
– تو چه گ.هی می خوری اینجا؟
آنقدر هر دو عصبی اند که حتی مانند همیشه مراعات منی که اینجا بودم را نمی کنند و الفاظ نامناسب به کار می برند
دلش نمیاد به آرام چیزی بگه همه عصبانیتشو سر سلیم خالی میکنه ممنون ساحل جان
سلیم خیلی مظلومههه🥲
خواهش میکنم عزیزم❤️