نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۱۴۲

4.6
(42)

سردار بی حوصله دست به صورتش می کشد و دستور می دهد
– وردار ببرش تا لشمو بیارم
می خواهد با آن غول بیابانی مبارزه کند؟ … دیوانه شده بود حتما؟… اینبار دیگر ساکت نمی مانم
– لباستو بپوش،باهم میریم … حق نداری یه ثانیه ی دیگه اینجا بمونی
نگاه ترسناکش به سلیم است و گویی با تیزیِ چشمانش او را شکنجه می کند و کوچک ترین توجهی به من نمی کند
– منتظر چی واستادی؟
عصبی و پرخاشگر روی سینه ی بی لباس و عرق کرده اش می کوبم
– منو نگاه کن … همین الان از اینجا میریم … منو نگاه کن بهت میگم …
جیغ می زنم و بالاخره مقاومتش می شکند
– هیس … صداتو بیار پایین … نمی بینی یه گله نره خر دارن زاغ میزنن؟ … برو خونه میام یه خاکی به سرم می کنم برو
– به درک … نمیرم … یا باهم میریم یا نمیرم
صدای زمخت و بدی از آن طرف رینگ می آید
– چیشد پسر؟ … جا زدی؟
دست های گره کرده ی سلیم و چشمان برنده ی من می شود جواب برای کسی که سعی در جری کردن سردار داشت … جایی بدون خالکوبی در بدنش وجود نداشت
– برو خونه یه ساعت دیگه میام
دندان هایم بر هم فشرده می شوند … می خواهد خودش را به کشتن دهد؟ … بی توجه به بدن بی لباسش دستش را می کشم
– حتما زده به سرت … نمی ذارم بری اون تو دیگه … میریم از اینجا
باز هم صدای نکره ی آن دفتر نقاشی به گوش می رسد
– حالا که یه حریف قَدَر پیدا شده می خوای در بری؟
در چشمان تیره ی مردی که غم نگاهش قلبم را می سوزاند نگاه می کنم
– ببین … می خواد تحریکت کنه …
دستش را از میان دستم بیرون می کشد و من حیران میمانم … فرو ریخته نگاهش میکنم … می خواهد مبارزه کند؟
– مشتی قول میدیم جلوی زیدت زیاد کتک نخوری … بیا که بالاخره وقت باخته دِراگون!
خدایا خدایا خدایا … سردار خودش همینطوری عصبی است،آن مردک رنگ و وارنگ هم شده مزید بر علت
بالاخره صبر سردار سر می آید و جدی و بی هیچ نرمشی بلند می گوید که بشنود
– ببند در فکّتو میام الان
ولوم صدلیش را پایین می آورد
– یا بزنین بیرون یا از این نقطه جلوتر نبینمتون … سلیم بشنو قشنگ … از این نقطه جلوتر نباید ببینمتون
با هول و ولا ساعد دستش را می گیرم
– نمی ذارم بری
– بلیتاتو سوزوندی دختر صالح …
فریاد می زنم که شاید با فریاد به او بفهمانم نباید برود
– خفه شو … نمی خوام تورو هم از دست بدم می فهمی؟
چشمان خمارش فریادِ رنج سر می دهند … عقب عقب می رود و من در حسرت بوسه هایی که موقع رفتن روی پیشانی ام می نشاند می مانم
– حواست بهش باشه سلیم
می رود … می رود و سلیم اجازه نمی دهد جلو بروم … از میانِ طناب های رینگ رد می شود و مقابل حریفی که دو برابر خودش بود می ایستد
– نگران نباش … می دونه داره چیکار می کنه
می داند دارد چه کار می کند؟ … به کشتن دادن خودش لابد کاری است که می خواهد انجام دهد
داور علامت استارت می دهد … چشمانم از فرط نگرانی پر از رگ های قرمز اند
دردِ هر مشتی که روی صورتش کوبیده می شود را من حس می کنم … با هر کدام من به گوشه ای پرتاب می شوم
زندگی این بود؟ … یک سختی تمام می شد و سختی های دشوار ترِ دیگری را به ارمغان می آورد؟ … دیگر در زندگی ما نه صالحی هست نه روزبه ای … پس چرا انقدر درد می کشیدیم؟
نفس های بلند سلیم می آید اما من چشم بسته ام … تحمل ندارم دیدن آسیب دیدنش را … شاید تنها راهم می شود صدا زدن خدایی که گمانم فراموشم کرده است
– حر.مزاده … می خواد تحقیرش کنه
اشکم می چکد از زیر روبند و گونه ی نحیفم را تر می کند … سلیم هم دارد زجر می کشد … اما او قوی تر است … گریه نمی کند
ضربه خوردنش را نمی بینم اما فریاد های درد آلودش را می شناسم
خدایا … نمی شود میان این همه،من را هم در ته این زیر زمین نمکناک ببینی؟ … چمیدانم مگر نمی گویند تو فریادرسی؟ … مگر نمی گویند بعد هر سختی آسانی است؟ … ما دیگر باید چقدر سختی تحمل کنیم؟
غرقم در صدا زدن خدایی که تنها امیدم است که صدای همهمه بلند می شود و فریاد بلند سلیم چشم هایم را تا آخرین حد باز می کند
نگاهم می افتد به سر و صورت خونی ای که دستش به عنوان برنده بالا می رود … چه شد؟ … برنده شد؟ … میان گریه لبخندم نمایان می شود و هیجان سلیم بیشتر و بیشتر می شود و فریادش را به جای جای زیر زمین می رساند
– آفرین پسرررر
______________________________

پنبه ی پتادینی را نزدیک گوشه ی لبش می کنم
– یخو بذار اون طرف صورتت
پنبه را روی زخمش می گذارم که چهره اش در هم می رود … حقش بود … اصلا باید از آن هیولا می خواستم بیشتر کتکش بزند
سلیم لیوان چایی از سینیِ درون دستان زینب بر می دارد و خطابش سردار است
– یارو خالکوبیه می خواست حالتو بگیره … وگرنه وزنت به اون کرگدن نمی خورد
سردار کمی مچ دستم را از لب هایش فاصله می دهد تا بتواند صحبت کند
– ۸۰۰ تا باخت … می خواست اون وسطا منو به ف.ک بده
زینب سینی را با دو لیوان چایِ باقی مانده روی میز می گذارد و متعجب می پرسد
– تومن؟
تک خنده ی سردار عصبانیتم را بیشتر می کند
– میلیون
پنبه را محکم فشار می دهم که اعتراض می کند و نگاهش در چشمانم می نشیند
– یواااش … وحشی!
بدون جواب دادن مشغول ادامه ی کارم می شوم و سلیم و زینب مثل اینکه قصد رفتن می کنند
خداحافظی می کنند و بازهم من می مانم و سردار و خانه ی خالی … این بار شاید کمی دوستانه تر
– کتک خوردی که آقای قلدر
خسته سرش را از پشتی مبل آویزان می کند که مجبورم بدنم را نزدیک تر کنم
– اون بیشتر خورد
پنبه را از کنار لب و میان ته ریش به گوشه ی ابرویش می رسانم … میشد بعد از شش ماه بدون دلخوری و غم و حال بد کنارهم باشیم؟ … چقدر دیگر باید برای یک باهم بودن ساده هزینه بدهیم؟
– دروغ نگو … زدی تو گردنش بیهوشش کردی وگرنه زورت بهش نمی رسید
چشمانش را می بندد … نقطه ضعفش این بود که توان مقابله ی فیزیکی با کسی را نداشته باشد و خیلی خبیث نبودم اگر اذیتش کنم که … بودم؟
– دکتر نیستی مگه؟
– خب؟
با لحن بامزه ای که ناشی از حرص خوردنش است می گوید
– پس دکتریتو بکن حرف اضافه نزن … ظالم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زهرا
زهرا
4 ساعت قبل

مرسی ساحل جونی❣️💖💖

زهرا
زهرا
4 ساعت قبل

میشه اگه قرار باشه به هم برسن غیر منطقی و یهویی نباشه اینا هر چقدرم الکی اشتی کنن محکوم به جدایین

خواننده رمان
خواننده رمان
2 ساعت قبل

انگار خدا بخواد دارن آشتی میکنن

Sana
Sana
2 ساعت قبل

سردار بی تربیت
چرا تو ذوق بچم میزنی؟
ایکبیری 😂😑😒
مرسی ساحلی❤️‍🔥

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x