نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۱۴۳

4.6
(62)

نگاهی دقیق به صورتش می کنم … تمام زخم هارا شسته و آنهایی که لازم بود را پانسمان کرده ام …عقب می کشم و از جا بلند می شوم
حرکتی نمی کند … چشمانش را هم بسته … خیلی خسته است
بی حرف روی مبل،کنارش می نشینم … باید برای یک هفته نبودنش جنگ بزرگی درست کنم ..‌. باید برای رفتن به جایی به آن خطرناکی داد و هوار راه بیاندازم اما … تا می آیم شروع کنم تصویر اویی که خشمش را با مشت کوبیدن روی فرد دیگری خالی می کرد جلوی چشمانم ظاهر می شود … شاید اشتباه می کردم … من تنها فردِ غمگین این قصه نبودم!
کمی بدنش را جلو می دهد … بطریِ الکلش یک هفته بود که دست نخورده بود … نیامده پیکی پر می کند و انگار که آب می نوشد!
نگاهم زومِ بطری است … می توانستم قدری از غم هایم را به فراموشیِ الکل بسپارم،نمی توانستم؟
همان پیکی که روی میز گذاشته را تا نیمه پر می کنم و یک دفعه سر می کشم … زهرمار که می گویند همین است
صدای لعنتی اش نزدیک است و متعجب
– بد خرابیم آرام … بد!
می گوید و من سرم گیج می رود … جنبه ی لعنتی ام همینقدر بود … اما او بی توجه بطری را سر می کشد … می توانستیم یک گور پدر همه چیز بگوییم و تا صبح مست کنیم
کف پاهایم داغ شده … بدنم هم!
– می دونی چیه؟ … گور بابای دوتامون
می خندد … منِ بد مست را چه به نوشیدن آخر؟ … از گرما یقه ی عبای مشکی رنگی که هنوز تنم بود را از بدنم فاصله می دهم
– دیگه؟
مستی چندان بد هم نبود … حداقل توانستم فحش رکیکی نثارش کنم … قهقهه اش آذین دهنده ی حال بدم می شود
– بی انصاف!
قلپ دیگری از بطری می نوشد و خالی شده اش را روی میز می گذارد … حالم خوش نیست ‌‌‌… هم می خواهم دیوانه وار بخندم ‌‌‌… هم دیوانه وار گریه کنم
– یه بارم من بی انصاف شم مگه به جایی بر می خوره؟ … عوضیِ دی.ث
لبخند گوشه ی لبش را می بینم و میل شدیدی دارم به لمس کردنش … در عین حال هم میل شدیدی به کتک زدنش داشتم
از جا بلند می شود
– یه پیک که این حرفارو نداره …
بطری ای از درون کمد زینتی پذیرایی بر می دارد و نزدیک می شود
_______________________________

راوی:
سر دخترک را روی وان خم می کند … آرام کمی بروبر نگاهش می کند و ناگهان زیر خنده می زند
– نمی تونم بالا بیارم … واااای باورت میشه؟ … نمی تونم بالا بیارم!
سردار عصبی بیشتر گردنش را می فشارد
– تف تو روی من که به تو الکل دادم … بالا بیار حالت خوب میشه
آرام با خنده روی زانو هایش می نشیند و هیچ حالش خوب نیست … انگار که در کوره ی نان پزی قرارش داده باشند
– نمی تونم بالا بیارم … می خوام برم تو برفا … بیرون
چشمانش از لذت تفکرات مسخره اش روی هم می افتد و سردار عاصی دوباره کمرش را خم می کند … شهریورماه برف می خواست!
– می برمت … بالا بیار تو،من توی برفم می برمت
جیغِ نامتعادل دخترک گوش هایش را کر می کند
– میگم نمی تونم عوضی … نمی تونم … بریم تو برفا … نگا کن برف داره میاد
مرد نمی داند بخندد؟ … عصبانی شود؟ … غمگین باشد؟ … آرامِ بدمست روی مخ تر از آرامِ عادی بود مثل اینکه
انگشت اشاره اش را درون دهان کوچک دختر فرو می کند تا معده اش را تحریک کند و بالا بیاورد
آرامی که هیچ حالش خوب نیست لب هایش روی انگشت مرد حرکت می دهد و هوس های نامربوطی در مغزش جولان می دهند … سردار کم مانده سرش را به گوشه ی وان بکوبد … سعی می کند انگشتش را خارج کند
– نه نه … آرام خوشکلم این کارارو نکن … نه … نه این کارارو نکن … آرّام!
انگشتش را با بدبختی از دهان کوچک دختر خارج می کند که او سریع دست دور گردنش حلقه می کند
– من خوشکلم؟
– خوشکل منی تو … کافیه حرکت ناجور نزنی
نیش آرام تا گوش هایش باز می شود و همین که بدن شل شده اش را بالا تر می کشد ناگهان معده اش می خواهد بالا بیاید که سردار سریع صورتش را در وان خم می کند … موهای فر بلندش را پشت سرش جمع می کند مبادا کثیف شوند
آرام حس می کند حتی خود معده اش را هم بالا می آورد و بی حال به پاهای مرد تکیه می دهد
سردار دست زیر زانوهای آرامی که در بی محتوا ترین حالتِ ممکن است می گذارد و بلندش می کند … دیگر هرگز اجازه نمی دهد بیشتر از ظرفیتش بنوشد!
بدنش را روی مبل می گذارد و آرام انگار که از ارتفاع زیادی پرتاب شده باشد
خودش هم کنار او می نشیند … آرام است ساکت است … شاید هم پر از حرف … سردار اما نمی تواند خودش را کنترل کند
– اون بچه … بچه ی منم بود … منم اندازه ی دنیا می خواستمش … بی رحمی آرام!
لب های دختر برهم فشرده می شوند … اثرات الکل کم رنگ شده … اما هنوز وجود دارد
از روی مبل بدنش را روی بدن مردی که شوهرش بود می کشد و پاهایش را دو طرف بدن او قرار می دهد … یک صحنه ی لعنتی می سازد برای سردار … از آن دلخواه هایش
– آرام…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
12 ساعت قبل

دستت طلا ساحلی🌹

....
....
8 ساعت قبل

بعد از خوندنِ این جمله «من تنها فردِ غمگینِ این قصه نبودم» پیشِ خودم گفتم آررره،همینه … اصن آرام باید همینو متوجه میشد تا از سمتِ خودش زندگیِ مشوششون رو کمی در راستایِ “آرام تر شدن” هل بده…
منتظر ادامشم…
دمتون گرم🙌🏾

Setareh
Setareh
8 ساعت قبل

قلمت مانا
گلم

sahar
sahar
8 ساعت قبل

زیبا بود🥲🤍

دکمه بازگشت به بالا
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x