نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۱۴۴

4.5
(56)

انگشت اشاره ی دخترک به علامت هیس روی لب های مرد می نشیند … مستی کم کم می رود و روی واقعی اش نمایان می شود … آرامی که عجیب خسته بود
– دلم می خواد یه دستگاهی اختراع کنم … یه دستگاهی که وصلش کنم به مغزم و همه ی گذشته رو از ذهنم پاک کنه … به جز خاطره خوبا
انگشتان ظریف و ساده اش صورت پر از کبودی مردش را نوازش می کند و ادامه می دهد
– مثلا اولین باری که دیدمت … تو حتی کوچیک ترین توجهی بهم نکردی … ولی من خیلی خوشم اومده بود از پسر شریک بابام
چشمان سردار روی هم می افتد … آنقدر از خاطرات بی سر و تهِ دردناکشان گفته بودند که خوب ها کم کم از یادشان می رفت
– یا مثلا وقتی که یهو درومدی گفتی
صدایش را کلفت می کند و بالاخره دندان های مرد نمایان
– می خوامت دختر صالح … همون موقع باید می فهمیدم چه آدم قلدرِ دردسری هستی
دستان سردار دو طرف کمر باریک دختر قرار می گیرند و این وضعیت دارد خوی مردانه اش را به بازی می گیرد … نمیشد همین حالا همه چیز را به درک واصل کرده و لب های سرخش را سخت ببوسد؟
– یا مثلا وقتی که توی خونه ی اون مزرعه دار جنوبی بچه ی دخترشو به دنیا آوردیم … وقتی که توی مسجد روستا همدیگه رو بغل کردیم ..
چشمانِ نااهلِ مرد هرجایی را که نباید می گردند … نباید نبود که اصلا … همسرش بود
– حتی وقتی توی ماشین دعوا کردیم
آرام مست که قطعا بود … اما حرف هایش برای یک انسان مست زیادی بزرگ است
سردار هم که مانند مردان منحرف شده … کی قرار است تب بدن این دخترک سلیطه از سرش بپرد؟ … گوشه ی عبای مشکی رنگ را بالا می کشد و آرام بی حیا تر از همیشه خودش آن را از تن خارج می کند
– شبی که از دیوار اتاقم بالا اومدی … بازم مثل همیشه خودرای گفتی بدون تو نمیشه آرام!
بینی مرد می چسبد روی قفسه ی سینه ی دختر … همانجایی که بوی لیموی سردش از هفت فرسخی می رسید … دستانِ قدرتمندش استخوان برآمده ی پایینِ پهلوی آرام را می فشارند
گردن دختر کج می شود و لب های دیوانه کننده ای که به پوست ظریفِ گردنش می چسبند … مک های عمیقی که رد به جا می گذارند و دندان های تیزی که مانند گرگ،بره ای را می درند
نفس ها کشدار است … هوا سنگین … سینه ها سخت … سردار هنوز هم عصبانی است … هنوز هم از دست او غمگین است
– سردار ما … ما می تونیم همه اون سختیارو با همه ی خوشی هامون خط بزنیم و از نو شروع…
حرفش را تمام نکرده که سردار دیگر دیوانه می شود ‌‌‌… خشن می خواست … لمسِ دردناک می خواست … رد به جا گذاشتن روی تن دختر را می خواست … این میان همکاریِ وحشیانه ی آرام که دیگر منتهای آرزویش بود
بدن دختر سخت روی کاناپه کوبیده می شود و سردار مانند یک شکارچی خیمه می زند روی بدن بی لباسِ صیدش … صیدی که موهای پر از چین و شکنش دور تا دورش ریخته می شود … همان هایی که میان پیچ هر تارشان یک سردار حک شده بود
آرام هم خوب نیست ‌… او هم خسته شده … او هم عصبی است … دستش بی مهابا روی کمربندِ مرد می نشیند
دست سردار محکم گلویش را چنگ می زند … خشن بود،ولی آسیب رسان نبود
این دختر سردار را دیوانه می کند آخر … آخر دیوانه اش می کند
– هِی هِی هِی … من خیلی عصبانی ام … کارای خطرناک نکن
آرام بدون ترس پاهایش را دور کمر او حلقه می کند و بدنش را نزدیک تر می کشد
– منم عصبانی ام … دستت و بردار و بیشتر و از این عصبانیم نکن
بینیِ سردار با فشار روی بالاتنه ی جذابش حرکت می کند … سانت به سانت … خال به خال … پستی و بلندی ها … همه را از بر است
دست آزادش کشاله ی ران پای آرام را می فشارد … پنجه هایش در نرمیِ بدنِ لعنتی او فرو می رود
– ماراتن سخت می خوام … از مدل اون مشتایی که توی رینگ می زدم … می خوام همه ی حرصمو روت پیاده کنم … پس بهتره بلند شی و فرار کنی!
آرام پنجه دور مچ دست او می پیچاند … دلتنگ است … دلتنگ باهم بودن های بی غم … بی درد ‌… با عشق
میشد همه ی افکار بدی که نسبت به هم دارند را روی بدن یکدیگر خالی کنند … میشد این زندگی را ساخت … زندگی ای که نه صالحی دارد نه روزبهی
آن بچه را هر دو می خواستند … پاره ای از وجود هردویشان بود … این که کدام مقصر است بعد رفتنش دیگر مهم نیست … شاید اصلا هیچکدام تقصیری ندارند … شاید اصلا تقدیر بود … سرنوشت بود … خدا می داند
– بهتره تو دستتو برداری و بذاری کارمو بکنم … برای اینکه این عصبانیتم فروکش کنه،نیاز دارم به خون ریزیِ پوست کمرت … پس دهنتو ببند و انقدر پامو فشار نده
جمله اش تمام می شود و مردِ افسار گسیخته دیگر نمی‌تواند یوسف باشد … زلیخا همینقدر لعنتی بود؟ … یوسف بیچاره!
نفس ها در خانه می پیچند … کاناپه ی محکمی که گویی زوارش در می رود … پاهای ظریف به ملاقات شانه های پهن می روند … و پنجه هایی که خط می اندازند تمام کمر مرد را … گفته بود نیاز به خون ریزیِ کمرش دارد برای آرام شدن!
_______________________________

آرام:
سر روی شانه اش می گذارم … این شش ماه آنقدر خودش را با ورزش خفه کرده بود که عضلاتش بزرگ تر و سفت تر شده اند … پاهایی که در بغل جمع کرده ام را بیشتر خم می کنم و بیشتر و بیشتر به او می چسبم
– سردار بیا یه کاری بکنیم … بهت گفتم که همه خوشیارو با ناخوشیا خط بزنیم … بیا از اول شروع کنیم … انگار مثلا تازه باهم آشنا شدیم … انگار همچین گذشته ی مزخرفی نداشتیم
سر بلند می کنم تا واکنشش را ببینم … چشمانش بسته است
روی پاهایش که روی میز درازشان کرده می کوبم
– هی شاهرخی؟
چشمان خمارش را باز می کند … ماگِ درون دستم را می گیرد و قلپی از قهوه ی تلخم را می نوشد
– خوبه …
به نظرم صلاح است که توضیح دهم … من زندگی ام را جمع می کردم!
– اینکه کی مقصر همه ی اتفاقات گذشته است دیگه مهم نیست … ما همیشه حالمونو به خاطر اون گذشته ی کوفتی از دست دادیم … بیا به آینده فکر کنیم … چرا حالا که کسی نمی خواد از هم جدامون کنه خودمون داریم تیشه به ریشه ی خودمون می زنیم؟ … فراموش می کنیم … دیگه هیچوقت حتی توی دعواها و جر و بحثا حرفی از قبلِ این شب نیست … این نحسی رو باید دیگه از خودمون دور کنیم
ماگ قهوه را دوباره دستم می دهد و انگشتانش روی ران پای بی پوششم حرکت می کنند
– این دنیا دیگه داره حالمو به هم می زنه آرام …
انگشتانم هوس نوازش صورت استخوانی اش را می کنند … شش ماهی که گذشت نفرت انگیز ترین روز های زندگی ام بود
– من دیگه نمی خوام بقیه عمرمو هم تلف کنم … ما بچه ی ۱۷ یا ۱۸ ساله نیستیم که وقت زیاد باشه … نمی خوام بقیه ی جوونیم مثل این شیش ماه زجرآور باشه
مچ دستم که کبودی اش کم رنگ شده بود و تقریبا دیگر داشت ناپدید میشد را لمس کند … صدای زمخت خش دارش گوش هایم را نوازش می کند
– معذرت می خوام!
بابت کبودی مچ دستم عذر خواهی می کند؟ … حقم بود آن ..‌. کبودیِ ناشی از حرف های من خیلی بیشتر و ناجور تر بود که … من به او قاتل گفته بودم … قاتل کودکش!
– منم معذرت می خوام
لب هایش کنار شقیقه ام می نشینند و چشمانم روی هم می افتد … ما خیلی احمق بودیم که این باهم بودن های ناب را از دست می دادیم … آهسته ادامه می دهم
-فراموش کردنش سخته … ولی باید دیگه خودمونو جمع کنیم
سر بالا می برم تا چشمانش را ببینم … پر از شیطنت دستم را به علامت دست دادن جلویش می گیرم
– قبوله؟
به جای دست دادن با من یک دستش را به علامت قبول کردن روی چشمش می گذارد … سرشار از حس خوب سرم را پایین می آورم … متعجب با دستش که روی ران پایم است ضربه ی آرامی می زند
– ای دل غافل ‌… دیدی چیشد؟
– چیشد؟
تک خنده ی آهسته ای از دهانش بیرون می آید
– می خواستم ببرمت تو برف

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 56

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sahar
sahar
12 ساعت قبل

فک کنم ما دیگه مزاحم نشیم خلوت کردن😂🙈

خواننده رمان
خواننده رمان
11 ساعت قبل

رفتی سراغ پارتای عاشقانه ساحل خانم 😂 خدا کنه دغدغه ها و ناراحتیاشون تموم شه دستت طلا ساحلی قشنگ بود 🙏❤

Aida
Aida
10 ساعت قبل

💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥💌💌💌💌💌💌💌💌💌💌💌💌💌💌💌💌😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘🤤🤤🤤🤤🤤🤤🤤🤤🤤🤤🤤🤤🤤🤤🤤🤤😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗🤍🖤🤎💜💙💚💛🧡❤️🤍🖤🤎💜💙💚💛👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏🙌🏻🙌🏻🙌🏻🙌🏻🙌🏻🙌🏻🙌🏻🙌🏻🙌🏻🙌🏻🙌🏻🙌🏻🙌🏻🙌🏻🙌🏻🙌🏻🤝🤝🤝🤝🤝🤝🤝🤝🤝🤝🤝🤝🤝🤝🤝🤝

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x