نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۱۴۵ (پارت آخر)

4.6
(61)

با حرص روی سینه اش می کوبم که خنده اش بیشتر می شود
– از این ببعد بلبل زبونی کنی … نمی دونم حرف گوش ندی … بری مو صاف بکنی و گند بزنی توی اعصاب من … مستت می کنم،ازت فیلم می گیرم هر روز میذارمش جلوت بهت سیر می خندم
خودم هم خنده ام میگیرد … واقعا آبروریزی کرده بودم
– خیلی بیشعوری … دیگه لب به اون زهرمار نمی زنم من … توام حق نداری … وگرنه…
– وگرنه؟
بی قید شانه هایم را بالا می اندازم و انتهای قهوه ام را هم سر می کشم
– به طلامامان میگم
تازه با او خوب شده بود … حتی طلا هم فهمیده بود پسرش نیاز به همراهی دارد … نیاز به عشق دادن
با یک دست دکمه ی بالای پیراهن خودش که تنم بود را می بندد
– این چه بدبختیه ما داریم؟ … چرا مثل بقیه ی عروس و مادرشوهرا نمیفتین به جون هم؟
خانه تاریک بود و ساعت ۵ صبح و ما مانند خل و چل ها نشسته بودیم و چرت و پرت سرهم می کردیم
– الان یعنی واقعا مسئله اینه؟ … هوس دعوا زنونه کردی؟ … گیس و گیس کشی و اینا؟
میانِ خمیازه کشیدن انگشتانم که روی خطوط شکمش حرکت می کردند را میگیرد
– ای بگی نگی … چیه این هر غلطی من می خوام بکنم سریع طلارو می کشی وسط!
– پس هر غلطی نکن عزیزم،نکن … سردار ببین بخدا اصلا شوخی ندارم … از الان به بعد … زد و خورد و چه می دونم کار خطرناک و سیگار و الکل و مشتقات اینا تعطیله
پاهایش را از روی میز بر میدارد
– مغزم دیگه جواب نمیده … یه هفته ست درست و حسابی نخوابیدم … پاشو زبون درازیاتم بذار فردا … باهم کنار میایم
تکیه ام را بر میدارم تا بلند شود و چهار زانو می نشینم
– چه عجب یه بار تو خوابت گرفت
پاهایم را از مبل آویزان می کنم و دست هایم را به دو طرف باز!
– بغل!
آشفته و بی خواب خم می شود و دست زیر زانوهایم می برد … با چشم اشاره می کند به لبه ی پیراهنش که به خاطر نحوه ی نشستنم از ران پایم بالا تر رفته بود
– لباسو بکش پایین
حرف گوش کن پیراهن شل و ولش را روی پاهایم پایین می کشم و دست دیگرم را دور گردنش حلقه می کنم … انگار یک بچه ی کوچکِ چند ماهه را بغل می کرد
– نمی تونی جلوی چشماتو بگیری؟ … حتما من باید همش خودمو فدا کنم؟
مقصدش می شود اتاق خوابی که بالاخره بعد شش ماه به ما بر می گشت نه فقط من … آرامِ احمق … چطور توانستم این همه خوشی را به خودم زهر کنم؟
– اگر می خواستم جلوی چشمامو بگیرم که نمی گرفتمت
خودم را کمی بالاتر می کشم
– نه که قبلش خیلی جلوی چشماتو می گرفتی … گناه داری آخی پسر مظلوم!
یک زانویش را روی تشک تختِ مرتب می گذارد و بدنم را روی تشک قرار می دهد … خودش با حرص لبه ی لباسی که دیگر گمانم جایی را نپوشانده محکم پایین می کشد
– اثر الکله نپریده هنو؟ … انرژیت ساعت ۵ صبح داره دوتامونو به ف.ک میده
اثر الکل که رفته … منتها اذیت کردنش یکی از جذاب ترین کارهای دنیا بود … اصلا جزو لذت های زندگی حساب می شد … طاق باز روی تخت کنارم دراز می کشد … با ادا و اصول می گویم
– من مست چشماتم پسر!
بازویم را بی حوصله می کشد که درازکش می شوم و چشم هایش را می بندد
– اون لامصبو خاموش کن
کمی سر بلند می کند
– نه واستا … ببین گوشم چشه!
نزدیک تر می شوم و لاله ی گوشش را وارسی می کنم … زخم شده بود؟ … لب هایم گمانم حتی از صورتم هم بیرون می زنند از شدت کشیدگی
– زخم شده … ناخون پام کشید بهش …!
بی حرف دوباره سر روی بالشت می گذارد
– چسب زخم می خوای؟
خسته و بریده نه می گوید … میان این همه زخم و کبودی … اسکارِ جذاب ترین و لعنتی ترین زخمش را می دادم به همین اثر خودم … واقعا دیوانه کننده بود
پر از مهر صورتش را نگاه می کنم … خستگی از سر و رویش می بارید … می توانستم یک خواب راحت بعد از آن همه سختی،آن هم ساعت ۵ صبح نصیبش کنم
دست دراز می کنم و شب‌خواب را خاموش … ناگهانی بدنم جلو کشیده می شود و صورت او فرو می رود در تارهای پر از پیچ … نفس هایش می نشیند زیر گلویم و ریش و سیبیلش نوازشِ دردناکی را آنجا به راه انداخته اند … می توانستم با خیال راحت بخوابم!
______________________________

محکم روی پاهای آهو که مضطرب تکانشان می داد می کوبم
– دیوونم کردی انقدر پاتو تکون نده
پر از استرس نگاهش را از صفحه ی گوشی به سمت من می چرخاند
– خب چیکار کنم استرس دارم
چپ چپ نگاه کردنم را نمی توانم کنترل کنم
– اون زمان که بهت می گفتم بشین درس بخون نمی خوندی باید استرس میداشتی نه الان … حالام هرچی شد فدا سرت دیگه … دنیا که به آخر نمی رسه
آراز میوه ی دیگری پوست می گیرد و دوباره زهر خودش را می ریزد
– آبیاری گیاهان آبزی هم بیاری خودم عین کوه پشتتم
بزرگ شدن و این سیبیل به قول خودش چخماقی اش نه تنها مزه پرانی های بی معنی اش را از بین نبرده چه بسا که بی مزه ترش هم کرده
ثانیه ای یک چرت جدید می گفت … همین چند دقیقه ی پیش دامداریِ گله دار را پیشنهاد کرده بود
آهو با حالت گریه رو می چرخاند سمتم
– آرام یه چیزی بهش بگو
چه چیز مسخره ای هم از من می خواهد … از منی که آراز همه وجودم بود … شده بودم مانند مادرهایی که دیوانه ی پسر بزرگشان بودند
– اذیتش نکن آراز … خودش همینجوری استرس داره
صدای الله اکبر های بلند طلا به گوش می رسد … برای اذیت آهو باید از صد سخت طلا می گذشتیم ‌… برادرم شانس آورده که او داشت نماز ظهر می خواند
سجاده به دست سمت ما می آید
– چیشد؟
آهو مغموم نگاهش می کند
– سایت شلوغه باز نمی کنه
صدای چرخش کلید می آید … سریع از جا بلند می شوم و سمت درب می روم
زینب است که داخل می شود و چشمش به من می افتد و پشت سرش هم سلیم ایستاده
– سلام … با همدیگه سیدین؟
کفش هایشان را خارج می کنند و پشت سرشان سردار با چندین کیسه ی پلاستیکی پر از خرید هایی که سفارش داده بودم وارد می شود
زینب میان روبوسی جواب می دهد
– دم در دیدیمش … جواب آهو نیومد؟
کت سلیم را از دستش می گیرم تا آویزان کنم … بعد از شش ماه همه مهمان ما بودند … باید همه چیز درست و حسابی باشد
– نه هنوز … خیمه زده روی گوشی از صبح … بفرمایید تو شما
از کنارم عبور می کنند و من کت سلیم را روی گیره ی کنار در آویزان کرده و به سمت سرداری که کیسه به دست و منتظر نگاهم می کند می روم
– سلام علیکم آقای شوهر
کمی خم می شود و لب هایش گوشه ی پیشانی ام را لمس می کنند
– احوال عیال؟
جدیداها لول کلاسیکش را به نمایش می گذاشت … با کلماتی از قبیل:عیال،زن،خانم و…
– خوبم حاجی
کیسه های سبک تر را از دستش می گیرم و او یاالله گویان پشت سرم راهی آشپزخانه می شود … همه جوابش را می دهند … به جز آهویی که کم مانده گریه کند
کیسه ی مرغ را درون سینک می گذارم و داخلش را چک می کنم
– سردار بهش گفتی کبابی خورد کنه؟ … اینا یکم بزرگن که
کیسه ها را روی میزِ چهارنفره ی درون آشپزخانه می گذارد
– خودش نبود،شاگردش بود … زیاد حالیش نمیشد
آهسته کمرم چرخانده می شود که دست هایم روی شانه هایش می نشینند
– شبیه این زن ذلیلایِ خونگی شدم … لعنت!
لبخند هایم واقعی شده اند … واقعیِ واقعی
– من مرد زن ذلیل بیشتر دوست دارم
پیشانی اش روی پیشانی ام فرود می آید و قلب لعنتی ام با حرفش بی تپش می ایستد … اولین بار بود می گفت … اولین بار … همیشه خودرای و قلدر می گفت:《می خوامت》 … و من برای اولین بار می شنوم
– منم آرامو دوست دارم! … چه میشه کرد؟ … این لامصبی گیر کرده ولم نمی کنه
چشم هایم روی هم می افتد … هیجان زده ام … مانند لیوانی ام که از یک نوشیدنیِ اکلیلی لبریز شده است
پنجه هایم در موهایش فرو می روند و صدای جیغ آهو نطقم را نگفته قطع می کند
– همونی که می خواستمممم … روانشناسی!
لب هایم از بناگوش در می روند و فشار پیشانیِ سردار بیشتر … خنده ای از تهِ تهِ دل!

زندگی همین بود … همین ماراتن سخت … هر روز را با امید فردای بهتر می گذرانیم … هر روز را با فکر به اینکه باید منتظر باشم تا فلان اتفاق بیافتد تا خوشحال باشم … شاید هم هر روز را با فکر به گذشته ی پر از رنجمان … و ما هیچوقت شاد نیستیم
برای خوشحال بودن … برای لبخند زدن … برای قهقهه های از ته دل … برای همه و همه ما فقط نیاز حال داریم،نه گذشته و نه آینده
دریا گه گداری طوفانی می شود … موج هایش بر سر و صورت ماهی ها می کوبد … اما بالاخره آفتابی هم هست … بالاخره شب طوفانی و تاریک پایانی هم دارد … کافی است ماهی ها قوی باشند!

پایان داستانِ آزَرم🤍

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 61

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
19 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sahar
sahar
13 ساعت قبل

وایی دیگه دارم گریه میکنم نمیتونم جلوی خودمو بگیرم😭😭
خب ساحل عزیز مرسی که رمانت رو تموم کردی و خوب هم تموم کردی مرسی که با رمانت بهمون حس های خوب میدادی و اینکه تموم شد و خیلی ناراحتم که تموم شد ولی امیدوارم همه ی آدما کنار کسایی که دوسشون دارن با عشق زندگی کنن و موفقیت ها و شادی ها رو کنار هم جشن بگیرن 💚💚💚💚💚💋💋💋

sahar
sahar
پاسخ به  Sahel Mehrad
8 ساعت قبل

ساحل جان من ازت کوچیک ترم باهام رسمی صحبت نکن خجالت میکشم😊
و اینکه واقعا برا منم واقعی شده بودن اصن دعوا میکردن افسردگی حاد میگرفتم 🤭

Setareh
Setareh
12 ساعت قبل

بابت رمانت ممنون ❤️
و امیدوارم همیشه بدرخشید

خواننده رمان
خواننده رمان
11 ساعت قبل

واقعا عالی بود ممنون ساحل جان هر چند دلم واسه این رمان و شخصیتاش تنگ میشه 👏👏😍😘🙏🙏

پریزاد
پریزاد
11 ساعت قبل

با اینکه ناراحت شدم بخاطر تموم شدنش اما عشقم خیلی قشنگ بود ،ممنون که همیشه مرتب پارتگذاری میکردی وتمام احساست رو به کار می گرفتی مرسسسسیییی ،👍👍👍😘😘😘😘💋💋💋💋💋💖💖

raha
raha
10 ساعت قبل

ساحل قشنگم رمان خیلی خوب و عالی بوددد واقعا خیلی خوب تموم شددد بوس بوسسس✨️🥹💋

raha
raha
10 ساعت قبل

همیشه بدرخشید ساحل جانننن🥹✨️💋

Sana
Sana
10 ساعت قبل

ساحل عزیزم..
خسته نباشید میگم و همچنین تبریک بابت رمان فوق العاده ات
میتونم بگم یکی از زیباترین، زیباترین، و زیباترین رمان‌هایی بود که خوندم.
من اصولا رمان زیاد خوندم و تقریبا به همه نوع ژانری آشنایی دارم
و رمان تو میتونه تو دسته ی بهترین و برترین رمان ها باشه
رمانی که به دور از تخیلات بود و به زندگی واقعی به شدت شباهت داشت.
امیدوارم که همیشه موفق و سلامت باشی.
(البته یه رمان دیگه هم در پیش داری. البرز و آشوب عزیز 😂💛)

آخرین ویرایش 10 ساعت قبل توسط Sana
Aida
Aida
9 ساعت قبل

😨😨😨😨 چِ .. را انقد..ر یهویی؟😨😨😨😨
نهههههههه، من رو پارت بالای ۲۵۰ حساب کردم 😖😖😖😖😖😖 ، تو عمرم هیچ وقت بابت تمام شدن هیچ چیز انقدر ناراحت نبودم ..

دکمه بازگشت به بالا
19
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x